eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
900 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
احد ما از کثرت به وحدت می‌رویم. ما به سمت ملیک مقتدر می‌رویم. عند سدرة المنتهی می‌رویم. ما، دیگر من نیستیم. ما حلّت به فنائک را نوشیده ایم. ما فنا نخواهیم شد. ما از چشمه بقا پارچ پارچ خواهیم نوشید. پارچ های دهنی را مدام در چشمه حیات می زنیم و پر می‌کنیم و مدام می‌زنیم توی رگ. ما به سمت نور مجتمع شده می‌رویم. ما آنقدر از حوض کوثر نور می‌خوریم که لقب چترباز را دریافت کنیم و ما را با اردنگی ملایمی به سمت بهشت هدایت کنند. ما از سر صبح قیامت تا شام شهادت همه اش ناهارِ نور می‌خوریم. و تو کجای این بحر طویلی؟ و بهشت طویله هایی دارد پر از حور و قصور....ما به دنبال طویله های بهشت نیستیم...به دنبال چیزهای دیگریم...چیزهایی بیش از حد تصور مغزهای کوچک. دلم از آدما پره. آدم ها خوبند، آدمند دیگر. یا ایها الانسان انّک ....انّک...کادح الی پروردگارت...فملاقیه... پس او را ملاقات خواهی کرد. پس فکری بگیر...چاره ای بیندیش برای آن لحظه...لحظه ای که چشم سر کارایی ندارد...چشم سر ضعیف است...با تمام هشتاد میلیارد سلول عصبی روان ات او را درک خواهی کرد... چاره ای بیندیش...زود باش تا یک کتک مفصل نزده ام تو را...
& 🌃شب بود برق نبود گوشیم شارژش تموم شده بود از تلویزیون و کامپیوتر و کولر هم بخاطر نبود برق نمیشد استفاده کرد... موقع مغرب بود که وایستادم به نماز اونم تو تاریکی مطلق تو حیاط خلوت خونه زیر آسمون که یه باد ملایمی هم می‌وزید تجربه جالبی بود سمت هیچ شلوغی نمیشد رفت و تقریبا هیچ کاری نمیشد کرد ناخود آگاه و بالاجبار بخاطر فراغت بالی که داشتم بعد نماز رفتم تو فکر اون جا بود که به لطف نبود برق بعد ازمدتها فرصت شد یه کم با خودم کنم! بشینم در مورد رابطه سردم با خدا فکر کنم جدی چی شد‌!؟ چرا خیلی وقته رفاقتی دوتایی نشستیم به صحبت!؟ مگه نگفته بودی الیس الله بکاف عبده!؟ (آیا خداوند برای بنده خویش کافی نیست!؟ ) پس چرا من که این همه وقت بدون تو زندگی کردم و درد زندگی بدون تو رو نفهمیدم!؟؟؟ احساس سبکی عجیبی میکردم نمیدونم چرا!؟ انگار رو دررو داشتم باهاش حرف میزدم خیلی وقت بود انقدر خلوت و آزاد نبودم که بشینم بدون دغدغه هیچ چیزی در موردرابطم با خدا عمیقا فکر کنم! تو این احوالات بودم که یه دفعه دیدم چراغای خونه روشن شد وبرق اومد دیدم حدود یه ساعت گذشته آخ آخ آخ باید به فلانی زنگ بزنم سریع رفتم گوشیا زدم تو شارژ و روشنش کردم وای فای وصل شد صدای تلویزیون تو خونه پیچید نصف سریال دودکش٢ هم رفته بود نوتیفیکیشن های واتساپ و اینستا بالای گوشی اومد و مشغول چک کردن اونا شدم بعد از همه اینا آخر شب که چراغا دوباره خاموش شد وقتی خواستم بخوابم یه لحظه ذهنم رفت سمت اون موقعی که برق نبود و سوالایی که داشتم... عه... فهمیدم چی شد! جواب سوالاما گرفتم... عجب...! که اینطور... !