eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
پیام‌آور نور✨ -سوده، مادر چرا نمی‌خوابی؟ - مادر، امشب چه خبره؟ چرا این‌قدر همه‌جا شلوغه؟ سربازا همه جا هستن! من می‌ترسم. راستی چرا بابا چند شبه دیر میاد، امشبم که هنوز نیومده، دلم براش تنگ شده. مادر دست نوازشی بر سر نازدانه‌اش کشید و گفت: دل‌نواز مادر بابا رفته پیشواز یه مهمون خیلی عزیز. - مهمون؟! کیٖ؟ واای حتما عمو ساعد با حنانه و زن‌عمو از طائف اومدن! آخ جون... - نه میوه دلم مهمون بابا خیلی عزیزتر از عمو ساعدِ. - عزیزتر از عمو؟! مگه کی هستن؟! - یادته پارسال رفته‌بودیم زیارت خونه خدا، اون‌جا وقتی کاروان و بابا رو گم کردیم و تو از گرسنگی گریه می‌کردی یک خانوم مهربون ما رو بردن خونه‌شون... دختر عجولانه گفت: آره یادمه. چقدر اون خانم و شوهرشون مهربون بودن، هم بهمون غذا دادن هم بابا رو برامون پیدا کردند. اما اینا چه ربطی به مهمون بابا داره؟ - ربطش این‌جاست که مهمون بابا پسرعموی همون آقای مهربون هستن. - وای راست میگی مادر. پس چرا بابا دعوت‌شون نکرده خونه‌مون تا مهربونی‌شون رو تلافی کنیم. اصلا اسم‌شون چیه؟! زلال اشک‌ چشمان مادر را شفاف کرد، اما لبخندی زد و گفت: عمرِ مادر اسم این آقا مسلم بن عقیل هست، اومدن این‌جا تا به ما خبر بدن که قراره اون آقای مهربون با خانواده‌شون به شهر ما کوفه بیان. - چه عالی مادر پس حالا خودشون رو به خونه‌مون دعوت می‌کنیم. اشک دیگر به چشمان مادر مجال نداد و همراه با آهی جگرسوز از گوشه چشمانش راه گرفت. مادر سریع از دخترکش رو گرفت تا مبادا دل نازکش از حزنی که غربت آل رسول بر قلب مادر گذاشته‌بود، ترک بردارد. سوده با ناز گردن کشید و گفت: مادر گریه می‌کنی؟! مادر سریع اشکش را پاک کرد، تلخندی بر لب نشاند و گفت: نه جان دلم گریه نمی‌کنم. - چرا مادر، من می‌دونم شما هم دلت برای بابا تنگ شده. اصلا بیا بریم دنبال‌شون، همه‌شون رو بیاریم خونه‌ خودمون؟! - نمی‌شه دردانه‌ام. بابا رفتن تا مراقب ایشون باشند. - چرا مگه کسی می‌خواد اذیت‌شون کنه؟ مادر لب به دندان کشید و گفت: همون سربازایی که گفتی دنبال ایشونن. - چرا مگه کار بدی کردن؟ بغض دوباره تا زیر گلوی زن بالا آمد. هرچه از ظهر تا الان از زنان بی‌آبروی کوفی شنیده بود در سرش چرخ زد. دلش از این‌همه جفای جماعت کوفی گرفت. در دل گفت خب بی‌مروت‌ها شما که سر وفا نداشتید چرا خروار، خروار نامه برای مولایم فرستادید. دیگر طاقتش نماند باید به دنبال شُویش روان می‌شد، سعی کرد دخترک را به هر ترفندی که هست بخواباند که صدای کوبه در دلش را از جا کند. قلبش گواهی بد می‌داد. انگار سفیر شوم مرگ از بلندای دارالاماره زوزه می‌کشید و ندای سلام بر حسینِ سفیر نور را در خود می‌بلعید...