به نام او
داستان از آنجا شروع که به بالاخره با فراز و نشیب بسیار گروهمان تشکیل شد. اسم گروه را اُمّی گذاشتیم: «مادر من»
رفتیم سراغ موضوع. دو روز به هم وقت دادیم برای ارائهی ایده! ایدهها و نظرات داده شد اما انگار آن چیزی که دوست داشتیم نبود. با یک پیشبینی که بیشتر شبیه چشم برزخی بود، حس میکردیم برای حضرت خدیجه غالبا روی چه موضوعی داستان نوشته میشود: بُعد حمایتی بانو، بذل ثروت در راه دین، پیشنهاد ازدواج بهخاطر بعد وجودی رسول خدا و در نهایت شهادت بانو.... ما میخواستیم به چیزی بپردازیم که کمتر به آن پرداخته شده.
در هیاهوی ایدهها و نظرات متفاوت و ارسال پیام و صوت، برای راحتی کار به پیشنهاد همگروهی خوبم به یکی از پیامرسانها که امکان گفتگوی صوتی داشت، مهاجرت کردیم. بسیار راحت ساعتها تبادل و بحث و کفتگو میکردیم. در بین این گفتگوها جرقهی ایده زده شد و همانجا پرورش داده شد.
به پیشنهاد یکی از دوستان، شخصیت اول بهجای اینکه خانم باشد، مرد انتخاب شد. موضوع اصلی ارائهی بُعد اقتصادی زندگی حضرت خدیجه بود. بانویی که بهخاطر شم اقتصادی بالا و استفاده از شیوهی مضاربه در آن برهه از زمان که زن هویتی نداشت، مورد احترام عام و خاص بود. میخواستیم نشان بدهیم بانو حتی از نظر اقتصادی برای هر فردی میتواند الگو باشد.
حدود یک هفته، تحقیقات اقتصادی از شیوههای مختلف کامندا، مضاربه، کاپاتالیسم و .... انجام شد. تحقیقات برون مرزی از کشور آلمان و مسائل مرتبط به آن که در داستان لازم بود، بررسی شد.
داستان بارها نوشته شد و ویرایش شد. در گیر و دار بحثهای گروهی و اختلاف نظرها استاد احد گرامی سر میرسیدند و نجاتمان میدادند. گاهی با نظرات ایشان دو پارت ایتایی که نوشته بودیم را نابود میکردیم و از اول با فرم دیگری مینوشتیم. بعد از اینکه داستان تقریبا نوشته شده بود به استاد هیام ارسال کردیم. استاد به چند نکتهی مهم برای ویرایش داستان اشاره کردند و برای سوالات متفاوت ما وقت گذاشتند.
حدود چهار بار داستان بازنویسی اساسی شد، شبها تا دو نصفه شب در گفتگوی صوتی بودیم. یا مینوشتیم یا اشکالگیری میکردیم. گاهی سر یک نکته یا یک دیالوگ چهل و پنج دقیقه بحثهای ریشهای میکردیم.
شرایط عجیبی داشتیم
در بین این کش و قوسها، شیرینترین خاطره این بود که ده روز مانده به پایان وقت مسابقه و در بحبوحهی کار، چشممان به آمدن نوزادی روشن شد! فعالیت نویسندگی مادر کنار نوزادش در روزهای اول تولد، برایمان تحسین برانگیز بود.
یکی از آموختههایم از #یاس، تمرین صبر بود. مثلا وقتی مجبور شدم بهخاطر یک تغییر اساسی در روند داستان، قسمت طولانی و جذاب از سفر اربعین را حذف کنم. برای این پارت بلند خیلی زحمت کشیده بودم. ساعتها خواندن کتاب برای ملموس شدن سفری که قسمتم نشده بود!
یکی از آموختههایم کلی تکنیک جدید یاد گرفتن بود، هم از اساتید هم جستجوی خودمان در جایی که مورد نیاز بود.
یکی از آموختههایم این بود که توی کار گروهی هر چه که نظر شخصی است باید کنار برود. یا باید قانع شوی یا باید قانع کنی! البته اگر بتوانی!!!
من معتقد بودم داستان حتما نباید بُعد عاشقانه داشته باشد یا مثلا لزومی به مسلمان شدن یا به شهادت رسیدن شخصیت اول داستان نیست، از نظر من کلیشه بود اما #لایت با چرخش بسیار هم بُعد عاشقانه دارد هم شخصیت اول مسلمان شد!!!
و این جلوههای ویژه از کار گروهی است که تو را قانع میکند. و اینکه خودم به شخصه #لایت را دوست دارم. گرچه نوقلمانی بودیم که اولین داستان کوتاهمان را باهم رقم زدیم و طبیعتا از ایراد و اشکال خالی نیست اما برایش زحمت کشیدیم...
تمام زحمات و وقت گذاریها و حساسیتهای بیش از حدمان، صدای استاد احد گرامی را در میآورد و ما را تهدید میکرد که:
_ برید بخوابید بسه دیگه، مگه کار و زندگی ندارید؟! به شما کاپ قهرمانی میدم انقد فعالید.
همه اینها فقط و فقط برای این بود که برای اثری که برای بانو نوشته شده، کم نگذاشته باشیم و برایش از وقت و فکر و قلم و زندگیمان هزینه کنیم.
#لایت تمام شد. داستان دوم ما به نام #طهورا که هم غیرمستقیم بود و هم کاملا واقعی توسط همگروهی خوبم نوشته شد و بعد از آن با نظرات دوستان ویرایش اساسی شد. روزهای گذشته به آن فکر کرده بودیم و بعد از فراغت از #لایت روی آن وقت گذاشتیم. یکی از کدهای غیرمستقیم #طهورا هم جز موارد کمتر پرداخته شده از زندگی بانو بود. ( از دست دادن دو فرزند و دلداری دادن به پیامبر در حالی که خودشان غصه دار و محزون بودند.)
ساعت ده صبح، ششم مهر که آخرین مهلت ارسال آثار بود، #لایت و #طهورا را به ادمین محترم ارسال کردم و با نفس عمیق به دوستان تبریک و خداقوت گفتم.
مردی راهبَلَد از میان مردم برخاست و فریاد زد:
یا ایها الناس، من نور شناسم، من راه رسیدن به نور را میدانم.
تاریکی ریسمان به گردنش انداخت و او را کشان کشان برد تا با مقنّی بیعت کند..
شیر زنی به دفاع ایستاد: او راست میگوید، راه رسیدن به نور را فقط او میداند...
تاریکی گونهاش را به ضربت سیلی سرخ کرد...
لحظاتی بعد، عطر یاسهای سپید از بین در ودیوار برخاست و کمکم با بوی چوبهای سوخته آمیخته شد...
#سیدة_نساء_العالمین
#یاس
هدایت شده از جشنواره {راز}
هو
از گروه های شرکت کنندهای که اثر تولید کردن برای این جشنواره خواهشمندم روند نوشتن داستانشان را، اتفاقاتی که در این مسیر برایشان افتاد، تجربه هایی که کسب کردند، نکات مثبت و منفی و در نهایت آنچه از #یاس آموختند را برای بنده ارسال کنند تا به عنوان تجربه زیستی در اختیار بقیه قرار بگیرد.
@evaghefi
با سپاس از همگی شما.
امیدوارم قلم هایتان همیشه درخشان باشد..
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
هو النور خانم سیده الهام موسوی عرض تبریک و تهنیت، محضر شما نویسنده محترم به خاطر قلم توانمند که ه
سلام و نور
خدمت بانو موسوی عزیز بسیار تبریک عرض میکنم.
و جالبه بدونید که بانو موسوی یکی از اعضای گروههای چهار نفره هستند و در گروه #سکوی_پرش قلم زدند و داستانی رو که برای جشنواره #یاس نوشته بودند رو برای این کنگره فرستادند و خب الحمدلله منتخب شد.
جا داره اینجا به استاد عزیزمون سرکار خانم #آرمینه_آرمین خیلی خیلی تبریک بگم و بابت زحماتی که برای ما شاناریها کشیدند، تشکر کنم.
و در آخر هم به خودم تبریک بگم 😊 که با بانو موسوی هم در شانار و هم در سکوی پرش هم گروهی هستم.