eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
905 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام او «چرخش» قسمت_اول وسط حیاط مدرسه ایستاده بود. همانجا که قرار بود به خاطر کرونا، ده شب اول محرم را هیئت بگیرند. مثل شمر با اخم‌های گره خورده به بچه ها دستور می‌داد. با صدای بلند، مسئول تدارکات را صدا کرد: - مهدی دستگاه‌های صوتی چی شد پس؟! این بود سر موقع آماده کردنت؟! نمی‌تونستی میگفتی خب. مهدی خجالت زده جلوی چشم بقیه بچه‌ها، کف کفشش را به زمین فشار داد و کمی چرخاند: - ببخشید حاجی تماس گرفتم. ماشین مشکل پیدا کرده بود. الان تو راهن. بیسیم را به کف دستش کوبید و گفت: « یه کار بهتون سپردما. عرضه هم خوب چیزیه.» لحظاتی بعد آتش خشمش جوان بیست و یکی، دو ساله‌ای را گرفت که تیشرت جذب مشکی با شلوار لی زاپ دار پوشیده بود. اهل ملاحظه کردن هم نبود. - سعید یعنی تو خجالت نمی‌کشی با این شلوار پاره و لباس تنگ، میخوای بیای هیئت؟! اینجا پارتی نیستا. سعید نمایشی عرق پیشانی‌اش را گرفت و گفت: - شرمنده به خدا همینا بهترین لباسام بود. مده دیگه. بی‌خیال حالا. - لا اله الا الله، چرا عقل تو کله‌ت نیست بچه؟! فعلا بپر ساعت آوردن غذا رو هماهنگ کن تا بعد. - دمت گرم، آقایی، چشم دستی به ریش‌های پر پشت مشکی‌اش کشید‌. قد بلند و هیکل چهارشانه‌اش با آن صدای بلند و منش مدیرگونه‌اش، همیشه اطرافیانش را به پذیرش دستورهایش وادار می‌کرد. از آن دست بچه هیئتی‌هایی بود که حسابی برای محرم کار می‌کرد، برپا کردن مراسم عزاداری خوراکش بود. بخاطر نظم هیئت افراد زیادی برای عزاداری می آمدند. همیشه جلوی در می‌ایستاد و کارها را هماهنگ می کرد. تا لحظه‌ی آخر مثل اسفند روی آتش بالا پایین می پرید... ادامه دارد