💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت6 احف داشت از بغل استاد ابراهیمی میافتاد که استاد دست او را گرفت و گفت: _ببین احف، اگ
#باغنار
#پارت7
احف و استاد حیدر، صندلیِ عقب نشستند و استاد مجاهد هم، صندلیِ جلو و کنار استاد ابراهیمی که راننده بود، نشست. اشکهای احف بنده آمده بود که استاد ابراهیمی پرسید:
_احف جان چیشد که افتادی زندان؟
احف جواب داد:
_مگه نمیدونید؟
_راستش از چند نفری پرسیدم؛ ولی هرکی یه چیزی گفت.
احف کمی مکث کرد و سپس گفت:
_راستش وقتی که بهم خبر دادن استاد واقفی شهید شده و دیگه قرار نیست برگرده باغ، از شدت ناراحتی یه انار از باغ برداشتم و رفتم بیرون. توی خیابون هم هی قدم میزدم و خاطراتم با استاد رو مرور میکردم که یهو چشمم به مردی افتاد که از پشت کُپِ استاد واقفی بود. به خاطر همین گل از گلم شکفت و به سمتش دوییدم و از پشت پریدم پشتش. بعدش میخواستم صورتش رو بوس کنم که دیدم اصلاً استاد واقفی نیست. با شرمندگی از پشتش اومدم پایین و یه گوشهای سر به زیر وایستادم. حالا خداروشکر اون بنده خدا هم بزرگی کرد و حرفی نزد. بعد اینکه مَرده رفت، دوباره یاد استاد واقفی افتادم و از حرص و ناراحتی، انار توی دستم رو لِه کردم و انداختم زمین. از شانس گَندَم این کار رو جلوی یه میوهفروشی انجام دادم و صاحبش فکر کرد که انار رو از مغازهی اون برداشتم. بعدش بدون اینکه دلیلش رو ازم بپرسه، افتاد دنبالم و بعد چند دقیقه تعقیب و گریز گیرم انداخت. اینم بگم که تا دیروز از رضایت خبری نبود؛ ولی خب نمیدونم چیشد که امروز رضایت داد و منم بالاخره بعد چهل روز آزاد شدم.
استاد ابراهیمی دنده را عوض کرد و سری به نشانهی تایید تکان داد که استاد مجاهد گفت:
_برای سلامتی و همچنین آزاد شدن زندونیای بیگناه، صلواتی ختم کنید.
بر خلاف فضای اسنپ استاد ابراهیمی که همهاش به سکوت و صلوات میگذشت، در وَنِ بانو سیاه تیری غوغایی بود. بانو شبنم که نهارش را هم با خودش آورده بود، سخت مشغول خوردن بود که دخترمحی با ذوق گفت:
_بچهها میدونید سال بعد چه شعری میتونیم بخونیم؟
همگی گفتند "نه" که دخترمحی دستانش را بالا بُرد و همزمان با دست زدن، شعری را خواند:
_پارسال رمضان، دسته جمعی، رفته بودیم به زندان. آن هم برای، استقبال از برگی به نامِ احف خان.
همگی دست میزدند و با دخترمحی میخواندند. انگار نه انگار که عزادار استادشان هستند. بانو نسل خاتم که شور و شوق بانوان نوجوان را میدید، لبخندی زد و گفت:
_خدا را شکر میکنم بابت همنشینی با کسانی که در بدترین شرایط، لبخند از روی لبشان محو نمیشود.
پس از دقایقی، بانو سیاه تیری جلوی باغ انار توقف کرد و گفت:
_دوستان رسیدیم. دست فرمون چطور بود؟
همگی گفتند "عالی" که بانو سیاه تیری ادامه داد:
_خب دیگه؛ بپرید پایین.
دخترمحی گفت:
_مگه ما کانگوروئیم؟
همگی زدند زیر خنده که بانو رجایی گفت:
_مگه آدم دهن روزه میخنده؟
دخترمحی جواب داد:
_عزیزم خندیدن که عیب نیست؛ خوردن و نوشیدن عیبه. در ضمن پیشنهادم اینه که مرجع تقلیدت رو عوض کنی.
دخترمحی بعد از این حرفش قهقههای زد که ناگهان بانو کمالالدینی شروع کرد به شعر خواندن:
_رسیدیم و رسیدیم، کاشکی نمیرسیدیم، تو راه بودیم خوش بودیم، سوار لاکپشت بودیم. این دنده و اون دنده، خسته نباشی راننده، رانندگیت عالی بود، جای استادت خالی بود.
در کسری از ثانیه، همگی از وَن و اسنپ استاد ابراهیمی پیاده شدند. ورودیِ باغ انار، بنری بزرگ زده بودند که روی آن این متن نوشته شده بود:
_بازگشت شکوهمندانهی جناب احف، از زندان تنگ و تاریک را به همهی باغ اناریها، تبریک و تسلیت میگوییم.
همگی خواستند وارد باغ بشوند که استاد مجاهد گفت:
_صبر کنید. بهتره یکی از ماها بره داخل و خبر بده. اینجوری سر زده خوب نیست. حالا کی میره؟
بانو نسل خاتم آمادگی خود را اعلام کرد و وارد باغ شد. سپس با صدای بلندی گفت:
_بشتابید، بشتابید! زمین را خیس و نمناک کنید. دیوارها را آذین ببندید و کوچهها را چراغانی کنید. احف آمده. طناز باغ به خانهاش برگشته. بشتابید!
بعد جار زدن آزاد شدن احف توسط بانو نسل خاتم، استاد حیدر احف را قلمدوش کرد و گفت:
_صل علی محمد، طناز باغ خوشآمد!
همگی همین شعار را با صدای بلندی میخواندند که احف خطاب به استاد حیدر گفت:
_استاد من فقط دو بار از شما بالاترم. یکی الان که روی دوشِتون هستم، یکی هم بعد مرگم که تابوتم روی شونههای شماست. در بقیهی موارد خاک پاتونم.
بعد از این حرف احف، استاد مجاهد گفت:
_به افتخار احف، یه...
دخترمحی حرف استاد مجاهد را قطع کرد و گفت:
_به افتخار احف، بزنیم یه کف؟
استاد مجاهد نفس عمیقی کشید و گفت:
_خیر. به افتخار احف، یه صلوات بلند بفرستید.
همگی صلواتی فرستادند که بانو فرجامپور با یک کیک خامهای که رویش با رنگ آبی نوشته شده بود "احف، سابقهدار شدنت مبارک"، به سمت احف آمد و گفت:
_سلام و خدا قوت. لطفاً بیایید پایین و کیک رو بِبُرید.
استاد حیدر احف را پایین گذاشت که اذان ظهر به وقت باغ انار به گوش رسید...
#پایان_پارت7
#اَشَد
#14000128
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت7 احف و استاد حیدر، صندلیِ عقب نشستند و استاد مجاهد هم، صندلیِ جلو و کنار استاد ابراهی
#باغنار
#پارت8
استاد مجاهد آستینهایش را بالا زد و گفت:
_سریع وضو بگیرید که نماز اول وقت رو به جماعت بخونیم.
احف که چاقو به دست، آمادهی بریدن کیک بود، با این حرف استاد مجاهد جا خورد و گفت:
_پس تکلیف کیک چی میشه؟
_تکلیفش معلومه دیگه. میمونه واسه افطار.
احف با چشمانی گرد شده گفت:
_یا مشهد مقدس! یعنی تا افطار باید صبر کنیم؟
سپس با چشمانی بیضی شکل ادامه داد:
_بابا من دهنم آب افتاده. قار و قور شکمم رو نمیشنوید؟
استاد مجاهد مسحِ سر را کشید و گفت:
_اولاً اون صدای قار و قور شکمت نیست؛ بلکه صدای باد و بودِ رودَتِه که نشون میده نفخ کردی. دوماً تو مگه روزه نیستی؟
احف سرش را خاراند و پس از لحظاتی جواب داد:
_روزهام، ولی نیتام تا اذان ظهر بود. ما توی زندان که بودیم، روزهی کله گنجشکی میگرفتیم. بعدش نهار هم که واسه ما حکم افطار رو داشت، لقمهی کله گربهای میزدیم.
استاد مجاهد سری به نشانهی تاسف تکان داد و گفت:
_وقتی زمینهی گناه فراهم باشه، احتمال انجام دادن گناه بالا میره.
سپس استاد به کیک اشاره کرد و گفت:
_بانوان محترم، لطفاً این کیک رو سریعتر بذارید یخچال که احف ما بیشتر از این وسوسه نشه.
استاد به احف نیز نگاهی انداخت و با لبخند گفت:
_بیا احف. بیا سریع وضو بگیر که لیمو شیرینمون داره تلخ میشه.
احف که دید دیگر چارهای ندارد، وضو گرفت و به همراه بقیه وارد مسجد کائنات شد. سپس همگی نماز جماعت را به امامت استاد مجاهد اقامه کردند.
بعد از خواندن نماز ظهر و عصر، بانو خادمالزهرا گفت:
_تحلیل اقلام و مایحتاج چهلم استاد واقفی، امروز بعد از نماز ظهر و عصر، در سالن سرچشمهی نور. منتظر حضور گرم و سبزتان هستیم.
بعد از انجام دادن تسبیحات و تعقیبات نماز توسط اعضا، همگی به سالن سرچشمهی نور رفتند که ناگهان بانو شبنم شوهرش را دید و به طرفش دَویید. دخترمحی که این صحنه را نظاره میکرد، گوشیاش را از کیفش در آورد و آهنگی را پِلِی کرد:
_آهای عالیجناب عشق! فرشتهی عذاب عشق! حریف تو نمیشه، این قلب بیصاحابش!
استاد مجاهد زیرلب "استغفار" کرد و به دخترمحی گفت:
_لطفاً آهنگ رو قطع کنید. چرا که ماه رمضون، فقط روزهی شکم نیست. بلکه روزهی زبون و چشم و گوش هم هست.
دخترمحی آهنگ را قطع کرد که بالاخره بانو شبنم نفسزنان به شوهرش رسید و گفت:
_سلام و عشق. کِی نشست؟
شوهر بانو شبنم که اسمش سید مرتضی بود، با تعجب جواب داد:
_سلام و دل. چی نشست؟
_هواپیمات دیگه.
_آهان! همین دو ساعت پیش نشست.
بانو شبنم لبخندی زد و پرسید:
_برام نارگیل آوردی؟
سید مرتضی، با لبخندی به پهنای صورت جواب داد:
_بله. تازه برات آووکادو هم آوردم.
بانو شبنم با عشوه گفت:
_خودت کادویی عزیزم! دیگه نیاز به کادو نبود.
سید مرتضی چشم غرهای رفت و گفت:
_عزیزم، آووکادو یه میوَس؛ نه یه کادو.
لبخند بانو شبنم جمع شد که سید مرتضی ادامه داد:
_نارگیل و آووکادو رو گذاشتم یخچال. برو بخور که هم خودت جون بگیری، هم بچه.
پس از گفتوگوهای عاشقانهی بانو شبنم و شوهرش، همگی پشت صندلیهای خود در سالن سرچشمهی نور نشستند که احف خطاب به شوهر بانو شبنم گفت:
_سید مرتضی، از هند که ویروس میروس نیاوردی؟
و به دنبال حرفش خندید که سید مرتضی جواب داد:
_نه احف خان. ولی اگه سفارش ویروس داری، بگو که دفعهی بعدی رفتم، برات بیارم.
با این پاسخ کوبندهی سید مرتضی، بانو ایرجی سرش را نزدیک گوشِ بانو شبنم کرد و گفت:
_این شوهرت چقدر حاضرجواب شده! قبلاً اینجوری نبود.
بانو شبنم یک گاز از شَلیلَش زد و گفت:
_این سر بچههای فَردمون حاضرجواب میشه. چون سر بچهی اول و سوممون هم اینجوری بود.
بانو ایرجی سری به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
_پس زودتر بچهی شیشمت رو به دنیا بیار که از این وضعیت در بیاد.
_اتفاقاً توی فکرش هستم؛ بذار پنجمی به دنیا بیاد.
بانو ایرجی لبخندی از روی رضایت زد که بانو نورا خطاب به بانو شبنم گفت:
_به سلامتی این بچهی پنجمتونه؟
بانو شبنم جواب داد:
_بله. چطور مگه؟
بانو نورا در حالی که دستش زیر چانهاش بود، لبخندی زد و گفت:
_اتفاقاً یکی از همسایههای ما هم پنج تا بچه داره. بعد جالب اینجاست خواهرشوهرش که بچهای نداره، یه روز به این همسایمون میگه "خدایا حکمتت رو شکر. اجاق من کوره، بعد اجاق زنداداشم پنج شُعلَس."
بانو شبنم قهقههای زد و گفت:
_عجب جملهای! زنداداشه چی؟ هیچی بهش نگفته؟
_چرا. زنداداشه هم جواب داده "انشاءالله خدا هم یه کوچولو به تو بده که بعدش با بچههای من گروه 5+1 رو درست کنن و برن با آمریکا مذاکره کنن."
بانو شبنم از خنده غَش کرد که استاد مجاهد گفت:
_اگه بانوان غیبتکننده اجازه میدن، جلسه رو با ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد شروع کنیم.
همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب همهی ما اینجا جمع شدیم که بهترین تصمیم رو برای هرچه بهتر برگزار شدن چهلم استاد واقفی و یاد بگیریم...
#پایان_پارت8
#اَشَد
#14000128
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت7
احف و استاد حیدر، صندلیِ عقب نشستند و استاد مجاهد هم، صندلیِ جلو و کنار استاد ابراهیمی که راننده بود، نشست. اشکهای احف بنده آمده بود که استاد ابراهیمی پرسید:
_احف جان چیشد که افتادی زندان؟
احف جواب داد:
_مگه نمیدونید؟
_راستش از چند نفری پرسیدم؛ ولی هرکی یه چیزی گفت.
احف کمی مکث کرد و سپس گفت:
_راستش وقتی که بهم خبر دادن استاد واقفی شهید شده و دیگه قرار نیست برگرده باغ، از شدت ناراحتی یه انار از باغ برداشتم و رفتم بیرون. توی خیابون هم هی قدم میزدم و خاطراتم با استاد رو مرور میکردم که یهو چشمم به مردی افتاد که از پشت کُپِ استاد واقفی بود. به خاطر همین گل از گلم شکفت و به سمتش دوییدم و از پشت پریدم پشتش. بعدش میخواستم صورتش رو بوس کنم که دیدم اصلاً استاد واقفی نیست. با شرمندگی از پشتش اومدم پایین و یه گوشهای سر به زیر وایستادم. حالا خداروشکر اون بنده خدا هم بزرگی کرد و حرفی نزد. بعد اینکه مَرده رفت، دوباره یاد استاد واقفی افتادم و از حرص و ناراحتی، انار توی دستم رو لِه کردم و انداختم زمین. از شانس گَندَم این کار رو جلوی یه میوهفروشی انجام دادم و صاحبش فکر کرد که انار رو از مغازهی اون برداشتم. بعدش بدون اینکه دلیلش رو ازم بپرسه، افتاد دنبالم و بعد چند دقیقه تعقیب و گریز گیرم انداخت. اینم بگم که تا دیروز از رضایت خبری نبود؛ ولی خب نمیدونم چیشد که امروز رضایت داد و منم بالاخره بعد چهل روز آزاد شدم.
استاد ابراهیمی دنده را عوض کرد و سری به نشانهی تایید تکان داد که استاد مجاهد گفت:
_برای سلامتی و همچنین آزاد شدن زندونیای بیگناه، صلواتی ختم کنید.
بر خلاف فضای اسنپ استاد ابراهیمی که همهاش به سکوت و صلوات میگذشت، در وَنِ بانو سیاه تیری غوغایی بود. بانو شبنم که نهارش را هم با خودش آورده بود، سخت مشغول خوردن بود که دخترمحی با ذوق گفت:
_بچهها میدونید سال بعد چه شعری میتونیم بخونیم؟
همگی گفتند "نه" که دخترمحی دستانش را بالا بُرد و همزمان با دست زدن، شعری را خواند:
_پارسال رمضان، دسته جمعی، رفته بودیم به زندان. آن هم برای، استقبال از برگی به نامِ احف خان.
همگی دست میزدند و با دخترمحی میخواندند. انگار نه انگار که عزادار استادشان هستند. بانو نسل خاتم که شور و شوق بانوان نوجوان را میدید، لبخندی زد و گفت:
_خدا را شکر میکنم بابت همنشینی با کسانی که در بدترین شرایط، لبخند از روی لبشان محو نمیشود.
پس از دقایقی، بانو سیاه تیری جلوی باغ انار توقف کرد و گفت:
_دوستان رسیدیم. دست فرمون چطور بود؟
همگی گفتند "عالی" که بانو سیاه تیری ادامه داد:
_خب دیگه؛ بپرید پایین.
دخترمحی گفت:
_مگه ما کانگوروئیم؟
همگی زدند زیر خنده که بانو رجایی گفت:
_مگه آدم دهن روزه میخنده؟
دخترمحی جواب داد:
_عزیزم خندیدن که عیب نیست؛ خوردن و نوشیدن عیبه. در ضمن پیشنهادم اینه که مرجع تقلیدت رو عوض کنی.
دخترمحی بعد از این حرفش قهقههای زد که ناگهان بانو کمالالدینی شروع کرد به شعر خواندن:
_رسیدیم و رسیدیم، کاشکی نمیرسیدیم، تو راه بودیم خوش بودیم، سوار لاکپشت بودیم. این دنده و اون دنده، خسته نباشی راننده، رانندگیت عالی بود، جای استادت خالی بود.
در کسری از ثانیه، همگی از وَن و اسنپ استاد ابراهیمی پیاده شدند. ورودیِ باغ انار، بنری بزرگ زده بودند که روی آن این متن نوشته شده بود:
_بازگشت شکوهمندانهی جناب احف، از زندان تنگ و تاریک را به همهی باغ اناریها، تبریک و تسلیت میگوییم.
همگی خواستند وارد باغ بشوند که استاد مجاهد گفت:
_صبر کنید. بهتره یکی از ماها بره داخل و خبر بده. اینجوری سر زده خوب نیست. حالا کی میره؟
بانو نسل خاتم آمادگی خود را اعلام کرد و وارد باغ شد. سپس با صدای بلندی گفت:
_بشتابید، بشتابید! زمین را خیس و نمناک کنید. دیوارها را آذین ببندید و کوچهها را چراغانی کنید. احف آمده. طناز باغ به خانهاش برگشته. بشتابید!
بعد جار زدن آزاد شدن احف توسط بانو نسل خاتم، استاد حیدر احف را قلمدوش کرد و گفت:
_صل علی محمد، طناز باغ خوشآمد!
همگی همین شعار را با صدای بلندی میخواندند که احف خطاب به استاد حیدر گفت:
_استاد من فقط دو بار از شما بالاترم. یکی الان که روی دوشِتون هستم، یکی هم بعد مرگم که تابوتم روی شونههای شماست. در بقیهی موارد خاک پاتونم.
بعد از این حرف احف، استاد مجاهد گفت:
_به افتخار احف، یه...
دخترمحی حرف استاد مجاهد را قطع کرد و گفت:
_به افتخار احف، بزنیم یه کف؟
استاد مجاهد نفس عمیقی کشید و گفت:
_خیر. به افتخار احف، یه صلوات بلند بفرستید.
همگی صلواتی فرستادند که بانو فرجامپور با یک کیک خامهای که رویش با رنگ آبی نوشته شده بود "احف، سابقهدار شدنت مبارک"، به سمت احف آمد و گفت:
_سلام و خدا قوت. لطفاً بیایید پایین و کیک رو بِبُرید.
استاد حیدر احف را پایین گذاشت که اذان ظهر به وقت باغ انار به گوش رسید...
#پایان_پارت7
#اَشَد
#14000128
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت8
استاد مجاهد آستینهایش را بالا زد و گفت:
_سریع وضو بگیرید که نماز اول وقت رو به جماعت بخونیم.
احف که چاقو به دست، آمادهی بریدن کیک بود، با این حرف استاد مجاهد جا خورد و گفت:
_پس تکلیف کیک چی میشه؟
_تکلیفش معلومه دیگه. میمونه واسه افطار.
احف با چشمانی گرد شده گفت:
_یا مشهد مقدس! یعنی تا افطار باید صبر کنیم؟
سپس با چشمانی بیضی شکل ادامه داد:
_بابا من دهنم آب افتاده. قار و قور شکمم رو نمیشنوید؟
استاد مجاهد مسحِ سر را کشید و گفت:
_اولاً اون صدای قار و قور شکمت نیست؛ بلکه صدای باد و بودِ رودَتِه که نشون میده نفخ کردی. دوماً تو مگه روزه نیستی؟
احف سرش را خاراند و پس از لحظاتی جواب داد:
_روزهام، ولی نیتام تا اذان ظهر بود. ما توی زندان که بودیم، روزهی کله گنجشکی میگرفتیم. بعدش نهار هم که واسه ما حکم افطار رو داشت، لقمهی کله گربهای میزدیم.
استاد مجاهد سری به نشانهی تاسف تکان داد و گفت:
_وقتی زمینهی گناه فراهم باشه، احتمال انجام دادن گناه بالا میره.
سپس استاد به کیک اشاره کرد و گفت:
_بانوان محترم، لطفاً این کیک رو سریعتر بذارید یخچال که احف ما بیشتر از این وسوسه نشه.
استاد به احف نیز نگاهی انداخت و با لبخند گفت:
_بیا احف. بیا سریع وضو بگیر که لیمو شیرینمون داره تلخ میشه.
احف که دید دیگر چارهای ندارد، وضو گرفت و به همراه بقیه وارد مسجد کائنات شد. سپس همگی نماز جماعت را به امامت استاد مجاهد اقامه کردند.
بعد از خواندن نماز ظهر و عصر، بانو خادمالزهرا گفت:
_تحلیل اقلام و مایحتاج چهلم استاد واقفی، امروز بعد از نماز ظهر و عصر، در سالن سرچشمهی نور. منتظر حضور گرم و سبزتان هستیم.
بعد از انجام دادن تسبیحات و تعقیبات نماز توسط اعضا، همگی به سالن سرچشمهی نور رفتند که ناگهان بانو شبنم شوهرش را دید و به طرفش دَویید. دخترمحی که این صحنه را نظاره میکرد، گوشیاش را از کیفش در آورد و آهنگی را پِلِی کرد:
_آهای عالیجناب عشق! فرشتهی عذاب عشق! حریف تو نمیشه، این قلب بیصاحابش!
استاد مجاهد زیرلب "استغفار" کرد و به دخترمحی گفت:
_لطفاً آهنگ رو قطع کنید. چرا که ماه رمضون، فقط روزهی شکم نیست. بلکه روزهی زبون و چشم و گوش هم هست.
دخترمحی آهنگ را قطع کرد که بالاخره بانو شبنم نفسزنان به شوهرش رسید و گفت:
_سلام و عشق. کِی نشست؟
شوهر بانو شبنم که اسمش سید مرتضی بود، با تعجب جواب داد:
_سلام و دل. چی نشست؟
_هواپیمات دیگه.
_آهان! همین دو ساعت پیش نشست.
بانو شبنم لبخندی زد و پرسید:
_برام نارگیل آوردی؟
سید مرتضی، با لبخندی به پهنای صورت جواب داد:
_بله. تازه برات آووکادو هم آوردم.
بانو شبنم با عشوه گفت:
_خودت کادویی عزیزم! دیگه نیاز به کادو نبود.
سید مرتضی چشم غرهای رفت و گفت:
_عزیزم، آووکادو یه میوَس؛ نه یه کادو.
لبخند بانو شبنم جمع شد که سید مرتضی ادامه داد:
_نارگیل و آووکادو رو گذاشتم یخچال. برو بخور که هم خودت جون بگیری، هم بچه.
پس از گفتوگوهای عاشقانهی بانو شبنم و شوهرش، همگی پشت صندلیهای خود در سالن سرچشمهی نور نشستند که احف خطاب به شوهر بانو شبنم گفت:
_سید مرتضی، از هند که ویروس میروس نیاوردی؟
و به دنبال حرفش خندید که سید مرتضی جواب داد:
_نه احف خان. ولی اگه سفارش ویروس داری، بگو که دفعهی بعدی رفتم، برات بیارم.
با این پاسخ کوبندهی سید مرتضی، بانو ایرجی سرش را نزدیک گوشِ بانو شبنم کرد و گفت:
_این شوهرت چقدر حاضرجواب شده! قبلاً اینجوری نبود.
بانو شبنم یک گاز از شَلیلَش زد و گفت:
_این سر بچههای فَردمون حاضرجواب میشه. چون سر بچهی اول و سوممون هم اینجوری بود.
بانو ایرجی سری به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
_پس زودتر بچهی شیشمت رو به دنیا بیار که از این وضعیت در بیاد.
_اتفاقاً توی فکرش هستم؛ بذار پنجمی به دنیا بیاد.
بانو ایرجی لبخندی از روی رضایت زد که بانو نورا خطاب به بانو شبنم گفت:
_به سلامتی این بچهی پنجمتونه؟
بانو شبنم جواب داد:
_بله. چطور مگه؟
بانو نورا در حالی که دستش زیر چانهاش بود، لبخندی زد و گفت:
_اتفاقاً یکی از همسایههای ما هم پنج تا بچه داره. بعد جالب اینجاست خواهرشوهرش که بچهای نداره، یه روز به این همسایمون میگه "خدایا حکمتت رو شکر. اجاق من کوره، بعد اجاق زنداداشم پنج شُعلَس."
بانو شبنم قهقههای زد و گفت:
_عجب جملهای! زنداداشه چی؟ هیچی بهش نگفته؟
_چرا. زنداداشه هم جواب داده "انشاءالله خدا هم یه کوچولو به تو بده که بعدش با بچههای من گروه 5+1 رو درست کنن و برن با آمریکا مذاکره کنن."
بانو شبنم از خنده غَش کرد که استاد مجاهد گفت:
_اگه بانوان غیبتکننده اجازه میدن، جلسه رو با ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد شروع کنیم.
همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب همهی ما اینجا جمع شدیم که بهترین تصمیم رو برای هرچه بهتر برگزار شدن چهلم استاد واقفی و یاد بگیریم...
#پایان_پارت8
#اَشَد
#14000128