💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت23 _خب شما مقصدتون کجاست؟ دخترمحی جواب داد: _من یه جلسهی فوری با آیتالله حائری شیراز
#باغنار
#پارت24
بانو احد پس از مشورت با بانو نامداران، نحوهی انتقامش را مشخص کرد و با خوشحالی از مطب خارج شد و به طرف باغ انار راه افتاد.
همهی اعضای باغ انار، در کارگاه دیالوگ و مونولوگ نویسی استاد مجاهد جمع شده بودند. استاد مجاهد پس از خوشآمد گویی به اعضا، صدایش را صاف کرد و گفت:
_برای سلامتی خودتون و همچنین شروع جلسهی امروزمون، صلوات بلندی ختم کنید.
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب قبل شروع جلسهمون، میخوام یه روایت بگم. یه روایت از حضرت محمد(ص) که میگه...
همهی اعضا حرف استاد مجاهد را قطع کردند و صلواتی فرستادند.
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
استاد مجاهد لبخندی زد و ادامه داد:
_احسنت به همهی شما. خب در این روایت، حضرت محمد(ص) میگه که...
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
دوباره اعضا صلواتی فرستادند که استاد مجاهد گفت:
_به نظرم یه صلوات کافیه دوستان. خب داشتم عرض میکردم. حضرت محمد(ص)...
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
استاد مجاهد لبهایش را گَزید و نفس عمیقی کشید. سپس لبخندی مصنوعی زد و گفت:
_یه روایت داریم از پیامبر...
دخترمحی حرف استاد مجاهد را قطع کرد و گفت:
_کدوم پیامبر؟
استاد مجاهد جواب داد:
_حضرت محمد(ص).
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
دوباره اعضا صلواتی فرستادند که استاد مجاهد دستی به صورتش کشید و گفت:
_دوستان اصلاً روایت رو وِل کنید. میریم سراغ گفتن مونولوگهای مختلف. اولین هشتگی که باید دربارهاش مونولوگ بگیم، هشتگِ "تا حالا" هستش. مثلاً اینکه تا حالا شده ظرفها رو بشوری، شام رو هم درست کنی، پوشک بچه رو هم عوض کنی، بعد از زنت بترسی؟ این یه مونولوگ بود. حالا کی مونولوگ بعدی رو میگه؟
دخترمحی دهانش را نزدیک گوش بانو مهدیه کرد و گفت:
_طفلک استاد مجاهد. میگم چرا فوت مش قربون رو یادش رفته. نگو اینقدر توی خونه کار میکنه که دیگه حواسی براش نمیمونه.
بانو مهدیه اخمی ریز کرد و گفت:
_نه غیبت کن، نه زود قضاوت.
بانو طَهورا دستش را بالا برد و گفت:
_تا حالا شده پاندات رو پوشک کنی، پنج دقیقه بعد کار خرابی کنه توش؟ اونم توی این وضعیت اقتصادی؟
بانو سُها گفت:
_تا حالا شده سه بار پشت سر هم بگی اقشر ارژد اَرشِت اُطریش؟
همگی با چشمهایی گرد شده به بانو سُها خیره شدند که بانو حدیث گفت:
_منظورش افسر ارشد ارتش اتریشه.
بانو کمالالدینی به بانو حدیث گفت:
_تو مگه مترجم اینی که هی حرفاش رو ترجمه میکنی؟
بانو حدیث "بلهای" گفت و کارت مترجمیاش را به بانو کمالالدینی نشان داد. بانو کمالالدینی نیز لبخندی زد و پس از در آوردن دوربین عکاسیاش، عکسی از کارت مترجمیِ وی گرفت.
علی پارسائیان گفت:
_تا حالا شده به خاطر یه شهر بازی، استاد مرحومت رو به استاد زِندَت بفروشی؟
دخترمحی گفت:
_تا حالا شده یه ساعت راه رو به عشق آیت الله حائری شیرازی بری، ولی خونه نباشه و برگردی؟
بانو فرجام پور گفت:
_تا حالا شده رمان آنلاینت اینقدر طرفدار داشته باشه که هرشب بهت پیام بدن میشه بیشتر از دو پارت بذاری؟
بانو شبنم که داشت یخ در بهشت میخورد، گفت:
_تا حالا شده از صبح تا شب مثل چی بخوری، ولی باز معدت قار و قور کنه؟
بانو ایرجی گفت:
_تا حالا شده بچه رو بسپاری به باباش که بخوابونتش، ولی بیای ببینی بابا خوابه، بچه بیدار؟
اعضا همچنان داشتند مونولوگ میگفتند که استاد مجاهد گفت:
_خب مونولوگ دیگه کافیه. میریم سراغ دیالوگ. البته قبلش باید یه کاری انجام بدم.
استاد مجاهد یک دکمه از تلفن اتاقش را زد و پس از لحظاتی، بانو اخت الجهاد وارد شد و گفت:
_در خدمتم استاد.
استاد مجاهد یک کاغذ به طرف بانو اخت الجهاد گرفت و گفت:
_خانوم منشی، توی این کاغذ مونولوگهای دوستان نوشته شده. لطفاً بهتریناش رو انتخاب کنید و داخل کانال سلام 1404 بذارید.
بانو اخت الجهاد کاغذ را گرفت و چشمی گفت و اتاق را ترک کرد. سپس استاد مجاهد گفت:
_خب بحث دیالوگ رو شروع میکنیم. لطفاً...
استاد مجاهد خواست ادامه حرفش را بزند که گوشیاش زنگ خورد:
_الو بله؟
_سلام مجاهد جان.
_سلام ابراهیمی جان. چه خبر؟
_خبر خاصی نیست. فقط بهت زنگ زدم که بگم احف کار پیدا کرده. من الان رفتم کوه و پیششم.
میخواستم بگم شما هم کارگاهتون رو تعطیل کنید و با همهی اعضا بیایید اینجا.
_آخه...
_منتظرتونیم. خداحافظ.
استاد مجاهد پوفی کشید و گوشیاش را قطع کرد. سپس به اعضا نگاهی انداخت و گفت:
_دوستان احف جونتون کار پیدا کرده. هرکی میخواد بره کوه، بره. از نظر من مشکلی نیست. فقط اونایی که میمونن، خیلی سود میبرن. چون قراره باهاشون دیالوگ کار کنیم.
پس از این حرف استاد مجاهد، همگی بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند. استاد مجاهد که دید دیگر کسی جز خودش در اتاق نیست، برای سلامتی خودش صلواتی فرستاد و از اتاق خارج شد...
#پایان_پارت24
#اَشَد
#14000207
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت24
بانو احد پس از مشورت با بانو نامداران، نحوهی انتقامش را مشخص کرد و با خوشحالی از مطب خارج شد و به طرف باغ انار راه افتاد.
همهی اعضای باغ انار، در کارگاه دیالوگ و مونولوگ نویسی استاد مجاهد جمع شده بودند. استاد مجاهد پس از خوشآمد گویی به اعضا، صدایش را صاف کرد و گفت:
_برای سلامتی خودتون و همچنین شروع جلسهی امروزمون، صلوات بلندی ختم کنید.
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب قبل شروع جلسهمون، میخوام یه روایت بگم. یه روایت از حضرت محمد(ص) که میگه...
همهی اعضا حرف استاد مجاهد را قطع کردند و صلواتی فرستادند.
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
استاد مجاهد لبخندی زد و ادامه داد:
_احسنت به همهی شما. خب در این روایت، حضرت محمد(ص) میگه که...
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
دوباره اعضا صلواتی فرستادند که استاد مجاهد گفت:
_به نظرم یه صلوات کافیه دوستان. خب داشتم عرض میکردم. حضرت محمد(ص)...
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
استاد مجاهد لبهایش را گَزید و نفس عمیقی کشید. سپس لبخندی مصنوعی زد و گفت:
_یه روایت داریم از پیامبر...
دخترمحی حرف استاد مجاهد را قطع کرد و گفت:
_کدوم پیامبر؟
استاد مجاهد جواب داد:
_حضرت محمد(ص).
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
دوباره اعضا صلواتی فرستادند که استاد مجاهد دستی به صورتش کشید و گفت:
_دوستان اصلاً روایت رو وِل کنید. میریم سراغ گفتن مونولوگهای مختلف. اولین هشتگی که باید دربارهاش مونولوگ بگیم، هشتگِ "تا حالا" هستش. مثلاً اینکه تا حالا شده ظرفها رو بشوری، شام رو هم درست کنی، پوشک بچه رو هم عوض کنی، بعد از زنت بترسی؟ این یه مونولوگ بود. حالا کی مونولوگ بعدی رو میگه؟
دخترمحی دهانش را نزدیک گوش بانو مهدیه کرد و گفت:
_طفلک استاد مجاهد. میگم چرا فوت مش قربون رو یادش رفته. نگو اینقدر توی خونه کار میکنه که دیگه حواسی براش نمیمونه.
بانو مهدیه اخمی ریز کرد و گفت:
_نه غیبت کن، نه زود قضاوت.
بانو طَهورا دستش را بالا برد و گفت:
_تا حالا شده پاندات رو پوشک کنی، پنج دقیقه بعد کار خرابی کنه توش؟ اونم توی این وضعیت اقتصادی؟
بانو سُها گفت:
_تا حالا شده سه بار پشت سر هم بگی اقشر ارژد اَرشِت اُطریش؟
همگی با چشمهایی گرد شده به بانو سُها خیره شدند که بانو حدیث گفت:
_منظورش افسر ارشد ارتش اتریشه.
بانو کمالالدینی به بانو حدیث گفت:
_تو مگه مترجم اینی که هی حرفاش رو ترجمه میکنی؟
بانو حدیث "بلهای" گفت و کارت مترجمیاش را به بانو کمالالدینی نشان داد. بانو کمالالدینی نیز لبخندی زد و پس از در آوردن دوربین عکاسیاش، عکسی از کارت مترجمیِ وی گرفت.
علی پارسائیان گفت:
_تا حالا شده به خاطر یه شهر بازی، استاد مرحومت رو به استاد زِندَت بفروشی؟
دخترمحی گفت:
_تا حالا شده یه ساعت راه رو به عشق آیت الله حائری شیرازی بری، ولی خونه نباشه و برگردی؟
بانو فرجام پور گفت:
_تا حالا شده رمان آنلاینت اینقدر طرفدار داشته باشه که هرشب بهت پیام بدن میشه بیشتر از دو پارت بذاری؟
بانو شبنم که داشت یخ در بهشت میخورد، گفت:
_تا حالا شده از صبح تا شب مثل چی بخوری، ولی باز معدت قار و قور کنه؟
بانو ایرجی گفت:
_تا حالا شده بچه رو بسپاری به باباش که بخوابونتش، ولی بیای ببینی بابا خوابه، بچه بیدار؟
اعضا همچنان داشتند مونولوگ میگفتند که استاد مجاهد گفت:
_خب مونولوگ دیگه کافیه. میریم سراغ دیالوگ. البته قبلش باید یه کاری انجام بدم.
استاد مجاهد یک دکمه از تلفن اتاقش را زد و پس از لحظاتی، بانو اخت الجهاد وارد شد و گفت:
_در خدمتم استاد.
استاد مجاهد یک کاغذ به طرف بانو اخت الجهاد گرفت و گفت:
_خانوم منشی، توی این کاغذ مونولوگهای دوستان نوشته شده. لطفاً بهتریناش رو انتخاب کنید و داخل کانال سلام 1404 بذارید.
بانو اخت الجهاد کاغذ را گرفت و چشمی گفت و اتاق را ترک کرد. سپس استاد مجاهد گفت:
_خب بحث دیالوگ رو شروع میکنیم. لطفاً...
استاد مجاهد خواست ادامه حرفش را بزند که گوشیاش زنگ خورد:
_الو بله؟
_سلام مجاهد جان.
_سلام ابراهیمی جان. چه خبر؟
_خبر خاصی نیست. فقط بهت زنگ زدم که بگم احف کار پیدا کرده. من الان رفتم کوه و پیششم.
میخواستم بگم شما هم کارگاهتون رو تعطیل کنید و با همهی اعضا بیایید اینجا.
_آخه...
_منتظرتونیم. خداحافظ.
استاد مجاهد پوفی کشید و گوشیاش را قطع کرد. سپس به اعضا نگاهی انداخت و گفت:
_دوستان احف جونتون کار پیدا کرده. هرکی میخواد بره کوه، بره. از نظر من مشکلی نیست. فقط اونایی که میمونن، خیلی سود میبرن. چون قراره باهاشون دیالوگ کار کنیم.
پس از این حرف استاد مجاهد، همگی بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند. استاد مجاهد که دید دیگر کسی جز خودش در اتاق نیست، برای سلامتی خودش صلواتی فرستاد و از اتاق خارج شد...
#پایان_پارت24
#اَشَد
#14000207