💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت34 استاد ابراهیمی کمی فکر کرد و سپس گفت: _اونایی که با ما نمیان، از طریق لایو خواستگار
#باغنار
#پارت35
_احف کجا میری؟
احف با کلافگی گفت:
_مگه نمیگی بوی گَندِ گوسفندا در اومده؟
_خب.
_خب دارم میرم ناربانو ببینم پوشک موشکی توی بساطشون هست یا نه دیگه.
علی پارسائیان دیگر چیزی نگفت که احف دمپاییاش را پوشید و بعد از چند قدم راه رفتن، ایستاد. سپس برگشت و به وی نگاه کرد:
_راستی تو اگه بوی گَندِ گوسفندا اذیتت میکنه، چرا اینجا خوابیدی؟ چرا نمیری مسجد محلتون بخوابی؟ شنیدم سحر قرمه سبزی میدنا.
علی پارسائیان لب و لوچهاش را آویزان کرد و گفت:
_نه بابا. من خودم اخبار مسجدمون رو پیگیری میکنم. امروز سحر، سبزی پلو میدن که من علاقهی چندانی بهش ندارم.
احف شانههایش را بالا انداخت و پس از دقایقی به ناربانو رسید. سپس زنگ در را فشار داد که بانو نورا آیفون را برداشت:
_بله؟
_سلام و برگ. ببخشید میگید خانومم یه لحظه بیاد دم در؟
بانو نورا با تعجب گفت:
_خانومتون؟ مگه شما خانوم دارید؟
احف برای لحظهای چشمانش را بست و موهایش را خاراند و گفت:
_ببخشید. من اصلاً گور ندارم که کفن داشته باشم.
_منم همین رو میگم.
_ناربانو چه خبره بانو نورا؟ این صدای دست و جیغ و هورا واسه چیه؟ نکنه بانوان از اینکه قراره خواستگاری من رو به طور زنده ببینن خوشحالن؟
_نه بابا. ما بانوان عید فطر رو جشن گرفتیم و یه کم بزن و بکوب راه انداختیم.
احف با چشمانی گرد شده پرسید:
_عید فطر؟ ما هنوز به شبهای قدر نرسیدیم.
_واقعاً؟
_بله.
_پس حتماً جشن تولد یکی از اعضاس. حالا بگذریم؛ امرتون رو بفرمایید.
_میشه به بانو شبنم بگید یه توکِ پا بیاد دمِ در؟
_چشم. الان صداش میکنم.
بانو شبنم پس از دقایقی در را باز کرد و گفت:
_سلام و نوشمک. کاری داشتید؟
_سلام و پوشک. ببخشید دختر کوچیکتون رو پوشک میکنید دیگه. درسته؟
_بله.
_میشه یه چندتا پوشک بهم بدین؟ آخه گوسفندام بدجوری خرابکاری کردن.
بانو شبنم کمی لب و لوچههایش را کج کرد و پس از مکثی کوتاه گفت:
_مشکلی نیست، ولی مگه شما گوسفنداتون رو ایزیلایف نمیکنید؟ چون سایز پوشک دختر من خیلی کوچیکه و به گوسفندای شما نمیخوره.
احف پس از کمی مِن مِن کردن گفت:
_درسته، ولی مجبورم. چون الان مغازهها بستس و نمیتونم ایزیلایف تهیه کنم. از لحاظ سایز هم نگران نباشید. دوتا پوشک رو به هم میچسبونم.
_خب اینجوری باید یه بستهی کامل بهتون بدم. هزینش زیاد میشهها.
_اشکالی نداره؛ پرداخت میکنم. به کارت احد بریزم دیگه؟
_نه بابا. احد واسه چی؟ شماره کارت سید مرتضی رو میدم، بریز به اون.
_چشم. ببخشید پودر بچه هم دارید؟
بانو شبنم با ابروهایی بالا رفته پرسید:
_پودر بچه دیگه واسه چی؟
احف یک پوزخند ریز زد و گفت:
_راستش این بَبَف ما امروز توی کوه یه کم پاهاش عرق سوز شده، واسه اون میخوام. امروزم که خودتون دیدید؛ آفتاب بدجوری به کوه میتابید.
_بَبَف که پیش ماست.
_واقعاً؟
_بله. بانو رایا با خودش آوردتش. میگفت پشت سرش گریه کرده.
احف پوفی کشید و گفت:
_که اینطور. پس بهشون بگید هوای بَبَف رو داشته باشه. مخصوصاً خوابیدنی که حتماً روی بَبَف رو بِکِشه.
_چشم. اجازه میدید برم پوشک بیارم؟
_بفرمایید.
پس از لحظاتی، احف بستهی مای بیبیِ هجده تایی را تحویل گرفت و به باغ انار رفت. سپس یک به یک گوسفندان را خواباند و پس از چسباندن دو پوشک به هم، شروع به عوض کردنشان کرد. احف در هنگام عوض کردن پوشک نیز، گهگاهی زیرِلب میغرید و میگفت:
_من هی کار کنم، شما هی بخورید. من هی عرق بریزم، شما هی پوشکاتون رو خیس و سنگین کنید. صدبار بهتون گفتم بعدِ غذا عرق نعناع بخورید که شکمتون راحت کار کنه. نه مثل الان که فلافل لبنانیِ گردالو تحویل من دادید.
پس از این حرف احف، یکی از گوسفندان خندهی ملیحی کرد که احف گفت:
_میخندی ورپریده؟! البته بایدم بخندی. افطارت رو که کردی، آب و علفت رو که خوردی، تفریحت رو که انجام دادی، خرابکاریت رو هم که با تمام وجود به نتیجه رسوندی. منم جای تو بودم میخندیدم گوسفند جان.
احف چسبِ پوشکها را هم برای آخرین بار چِک کرد و پس از مطمئن شدن خیالش، وارد پشهبند شد. سپس با فکر به خواستگاری فرداشب، به خواب عمیقی فرو رفت.
صبح شده بود. آفتاب در آسمان میدرخشید و گنجشکها آواز میخواندند. در این میان ناگهان استاد مجاهد دلش را گرفت و گفت:
_خیلی ضعف کردم. دوستان چرا سحری بیدارمون نکردید؟
استاد ابراهیمی در حالی که داشت قولنجَش را میشکاند، کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
_بانو احد مسئول بیدار کردنمونه که احتمالاً ایشون هم خواب موندن.
سپس خمیازهی بلندی کشید و گفت:
_وای خدا! یه جوری استخونام خشک شده که انگار چند ساله خوابیدم.
در این میان ناگهان احف از جایش بلند شد و در حالی که شکمش را گرفته بود، به سمت توالت عمومی باغ دَوید. پس از رفتن احف، استاد ابراهیمی گوشیاش را برداشت و پیامکی را که شب قبل برایش فرستاده شده بود، خواند...
#پایان_پارت35
#اَشَد
#14000223
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت35
_احف کجا میری؟
احف با کلافگی گفت:
_مگه نمیگی بوی گَندِ گوسفندا در اومده؟
_خب.
_خب دارم میرم ناربانو ببینم پوشک موشکی توی بساطشون هست یا نه دیگه.
علی پارسائیان دیگر چیزی نگفت که احف دمپاییاش را پوشید و بعد از چند قدم راه رفتن، ایستاد. سپس برگشت و به وی نگاه کرد:
_راستی تو اگه بوی گَندِ گوسفندا اذیتت میکنه، چرا اینجا خوابیدی؟ چرا نمیری مسجد محلتون بخوابی؟ شنیدم سحر قرمه سبزی میدنا.
علی پارسائیان لب و لوچهاش را آویزان کرد و گفت:
_نه بابا. من خودم اخبار مسجدمون رو پیگیری میکنم. امروز سحر، سبزی پلو میدن که من علاقهی چندانی بهش ندارم.
احف شانههایش را بالا انداخت و پس از دقایقی به ناربانو رسید. سپس زنگ در را فشار داد که بانو نورا آیفون را برداشت:
_بله؟
_سلام و برگ. ببخشید میگید خانومم یه لحظه بیاد دم در؟
بانو نورا با تعجب گفت:
_خانومتون؟ مگه شما خانوم دارید؟
احف برای لحظهای چشمانش را بست و موهایش را خاراند و گفت:
_ببخشید. من اصلاً گور ندارم که کفن داشته باشم.
_منم همین رو میگم.
_ناربانو چه خبره بانو نورا؟ این صدای دست و جیغ و هورا واسه چیه؟ نکنه بانوان از اینکه قراره خواستگاری من رو به طور زنده ببینن خوشحالن؟
_نه بابا. ما بانوان عید فطر رو جشن گرفتیم و یه کم بزن و بکوب راه انداختیم.
احف با چشمانی گرد شده پرسید:
_عید فطر؟ ما هنوز به شبهای قدر نرسیدیم.
_واقعاً؟
_بله.
_پس حتماً جشن تولد یکی از اعضاس. حالا بگذریم؛ امرتون رو بفرمایید.
_میشه به بانو شبنم بگید یه توکِ پا بیاد دمِ در؟
_چشم. الان صداش میکنم.
بانو شبنم پس از دقایقی در را باز کرد و گفت:
_سلام و نوشمک. کاری داشتید؟
_سلام و پوشک. ببخشید دختر کوچیکتون رو پوشک میکنید دیگه. درسته؟
_بله.
_میشه یه چندتا پوشک بهم بدین؟ آخه گوسفندام بدجوری خرابکاری کردن.
بانو شبنم کمی لب و لوچههایش را کج کرد و پس از مکثی کوتاه گفت:
_مشکلی نیست، ولی مگه شما گوسفنداتون رو ایزیلایف نمیکنید؟ چون سایز پوشک دختر من خیلی کوچیکه و به گوسفندای شما نمیخوره.
احف پس از کمی مِن مِن کردن گفت:
_درسته، ولی مجبورم. چون الان مغازهها بستس و نمیتونم ایزیلایف تهیه کنم. از لحاظ سایز هم نگران نباشید. دوتا پوشک رو به هم میچسبونم.
_خب اینجوری باید یه بستهی کامل بهتون بدم. هزینش زیاد میشهها.
_اشکالی نداره؛ پرداخت میکنم. به کارت احد بریزم دیگه؟
_نه بابا. احد واسه چی؟ شماره کارت سید مرتضی رو میدم، بریز به اون.
_چشم. ببخشید پودر بچه هم دارید؟
بانو شبنم با ابروهایی بالا رفته پرسید:
_پودر بچه دیگه واسه چی؟
احف یک پوزخند ریز زد و گفت:
_راستش این بَبَف ما امروز توی کوه یه کم پاهاش عرق سوز شده، واسه اون میخوام. امروزم که خودتون دیدید؛ آفتاب بدجوری به کوه میتابید.
_بَبَف که پیش ماست.
_واقعاً؟
_بله. بانو رایا با خودش آوردتش. میگفت پشت سرش گریه کرده.
احف پوفی کشید و گفت:
_که اینطور. پس بهشون بگید هوای بَبَف رو داشته باشه. مخصوصاً خوابیدنی که حتماً روی بَبَف رو بِکِشه.
_چشم. اجازه میدید برم پوشک بیارم؟
_بفرمایید.
پس از لحظاتی، احف بستهی مای بیبیِ هجده تایی را تحویل گرفت و به باغ انار رفت. سپس یک به یک گوسفندان را خواباند و پس از چسباندن دو پوشک به هم، شروع به عوض کردنشان کرد. احف در هنگام عوض کردن پوشک نیز، گهگاهی زیرِلب میغرید و میگفت:
_من هی کار کنم، شما هی بخورید. من هی عرق بریزم، شما هی پوشکاتون رو خیس و سنگین کنید. صدبار بهتون گفتم بعدِ غذا عرق نعناع بخورید که شکمتون راحت کار کنه. نه مثل الان که فلافل لبنانیِ گردالو تحویل من دادید.
پس از این حرف احف، یکی از گوسفندان خندهی ملیحی کرد که احف گفت:
_میخندی ورپریده؟! البته بایدم بخندی. افطارت رو که کردی، آب و علفت رو که خوردی، تفریحت رو که انجام دادی، خرابکاریت رو هم که با تمام وجود به نتیجه رسوندی. منم جای تو بودم میخندیدم گوسفند جان.
احف چسبِ پوشکها را هم برای آخرین بار چِک کرد و پس از مطمئن شدن خیالش، وارد پشهبند شد. سپس با فکر به خواستگاری فرداشب، به خواب عمیقی فرو رفت.
صبح شده بود. آفتاب در آسمان میدرخشید و گنجشکها آواز میخواندند. در این میان ناگهان استاد مجاهد دلش را گرفت و گفت:
_خیلی ضعف کردم. دوستان چرا سحری بیدارمون نکردید؟
استاد ابراهیمی در حالی که داشت قولنجَش را میشکاند، کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
_بانو احد مسئول بیدار کردنمونه که احتمالاً ایشون هم خواب موندن.
سپس خمیازهی بلندی کشید و گفت:
_وای خدا! یه جوری استخونام خشک شده که انگار چند ساله خوابیدم.
در این میان ناگهان احف از جایش بلند شد و در حالی که شکمش را گرفته بود، به سمت توالت عمومی باغ دَوید. پس از رفتن احف، استاد ابراهیمی گوشیاش را برداشت و پیامکی را که شب قبل برایش فرستاده شده بود، خواند...
#پایان_پارت35
#اَشَد
#14000223