eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
904 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت42 احف با یک حرکت، به در رسید و آن را باز کرد. سپس به سمت پذیرایی گام برداشت که عروس خ
همگی از در خارج شدند که پدر عروس، دسته گل و جعبه شیرینی را به سمت احف پرتاب کرد و گفت: _اینم واسه خودتون. من به یه چوپان دختر نمیدم. سپس پدر عروس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، رفت و در را بست. احف نیز در هوا دسته گل و جعبه شیرینی را گرفت و با لحنی تند گفت: _به درک که نمی‌دید. البته از من که چیزی کم نمیشه، خودتون پشیمون می‌شید. از نظر من چوپانی بهترین شغله. چون اولاً میشه هر چند وقت یه بار، یکی از گوسفندا رو قربونی کرد و صدقه داد. تازه میشه از گوشتشم استفاده کرد. دوماً از شیرش هم میشه ماست و کره و پنیر درست کرد و یه کاسبی راه انداخت. سوماً از پشماش میشه سجاده و لباس و کیف و کفش و پتو درست کرد. چهارماً میشه با سیرابی و جیگر و کله‌پاچش یه قصابی راه انداخت. پنجماً دل و روده و آت آشغالش رو هم میشه به سگ و گربه‌های محل داد تا هم اونا بخورن، هم آدم یه ثوابی ببره. ششماً میشه از پشکل و فضولاتش برای کودهای کشاورزی استفاده کرد. هفتماً میشه صداش رو ضبط کرد و به عنوان زنگ موبایل استفاده کرد. هشتماً... استاد ابراهيمی حرف احف را قطع کرد و گفت: _واسه کی داری اینا رو میگی؟ پدر عروس رفت. _من اینا رو واسه همه گفتم که دیگه کسی شغل مقدس چوپانی رو مسخره نکنه. سپس احف با عصبانیت رفت و داخل وَنِ بانو سیاه‌تیری نشست که بانو شبنم جیغ بلندی کشید و گفت: _الهی لال بشی سیده زینب! ببین چه‌جوری بدبختم کردی. بانو سیاه‌تیری با تعجب گفت: _چیکار کرده مگه شبنمی؟ _بابا همه‌ی میوه‌هایی که جمع کرده بودم رو جا گذاشتم. اونم به خاطر حرف زدن سیده زینب و احساساتی شدن من. بخشکی این شانس! نه احف زن گرفت، نه من به میوه‌هام رسیدم. همگی پوفی کشیدند و سوار وَنِ بانو سیاه‌تیری شدند. فضای سنگینی بر وَن حاکم بود و کسی جیک نمی‌زد. البته آهنگی از ضبط وَن در حال پخش بود: _کاش نبودم، کاش همون اول ازت خواسته بودم، پا نذاری رو من و این غرورم، کاشکی از چشم تو افتاده بودم. احف که صورتش را به شیشه تکیه داده بود، با شنیدن این آهنگ بغضش ترکید و اشک‌هایش جاری شد. همگی تا مقصد سکوت اختیار کردند و غصه‌ی احف را خوردند. پس از دقایقی، بانو سیاه‌تیری وَن را پاک کرد و همگی از آن پیاده و وارد باغ انار شدند. مردان رخت‌خواب‌‌ها را پهن کرده بودند و بانوان داشتند به ناربانو می‌رفتند که گوشی بانو شبنم زنگ خورد: _بله؟ _سلام شبنم جان. خوبی؟ _سلام دای‌جان. خوبی؟ زن‌دایی خوبه؟ _ممنون شبنم جان. می‌خواستم یه خبری بهت بدم. _چه خبری؟ _راستش...یه کم گفتنش برام سخته. _چیشده دای‌جان؟ تو رو خدا بهم بگید. من طاقتش رو دارم. مادربزرگ به رحمت خدا رفته؟ _خدا نکنه شبنم جان. راستش خبرم در مورد استادت بود. می‌خواستم بگم پیکر استاد واقفی و شاگردش، یاد رو پیدا کردیم. بانو شبنم با اشک گفت: _واقعاً دای‌جان؟ از کجا پیداشون کردید؟ _به همراه چند تن از اعضای باغ پرتقال، توی یه بیابون پیداشون کردیم. در ضمن قاتلاشون علاوه بر باغ گیلاس، باغ موز هم بود. البته نگران نباشيد. چون برگِ اعظمِ این دو باغ رو دستگیر کردیم و به زودی مجازاتشون می‌کنیم. بانو شبنم اشک‌هایش را پاک کرد که دای‌جان ادامه داد: _لطفاً فردا بیایید برای تحویل و تشییع پیکرها. فعلاً خدانگهدار. بانو شبنم، تلفن را قطع کرد و قضیه را به بقیه گفت. همگی از این جریان متاثر شدند که استاد مجاهد گفت: _برای همه‌ی شهدای اسلام، علی الخصوص استاد واقفی و یاد، صلواتی بلند ختم کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی صلواتی فرستادند و خود را برای تشییعِ پیکرِ فردا آماده کردند. صبح شده بود. آسمانِ ابری، رنگ آبیِ خود را از دست داده بود. باغ در سکوت کامل بود و گنجشک‌ها دیگر نمی‌خواندند. مثل اینکه زمین و زمان هم از غمگین بودن اعضای باغ انار اندوهگین بودند. همه‌ی باغ اناری‌ها لباس‌های مشکیشان را پوشیده و آماده‌ی رفتن بودند؛ اما در این میان احف لباس چوپانی‌اش را پوشید و گوسفندانش را از باغ خارج کرد که بانو شبنم گفت: _کجا میری احف؟ مگه تشییع پیکر استادت نمیای؟ احف با ناراحتی جواب داد: _نه. سلام من رو بهش برسونید و بگید من رو حلال کنه. بانو شبنم پس از مکثی کوتاه گفت: _از خواستگاری دیشب ناراحت نباش. من قول میدم یه دختر دیگه برات پیدا کنم. _من دیگه زن نمی‌خوام و می‌خوام به چوپانیم برسم. در ضمن من تنها به دنیا اومدم و تنها هم از دنیا میرم. خداحافظ. سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، از باغ انار رفت. همه‌ی باغ اناری و باغ پرتقالی‌ها، در تشییع پیکر شهیدان خود حضور داشتند. مراسم تشییع، به با شکوه‌ترین شکل ممکن در حال برگزاری بود. اواسط تشییع، ابرها به‌هم برخورد کردند و رعد و برق وحشتناکی زد. سپس باران شروع به باریدن کرد و قطعه‌ی شهدا را سیراب! هنگام گذاشتن شهیدان داخل قبر، نزدیکان شهدا جملاتی را می‌گفتند...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت43 همگی از در خارج شدند که پدر عروس، دسته گل و جعبه شیرینی را به سمت احف پرتاب کرد و گ
مثلاً هنگام گذاشتن استاد واقفی داخل قبر، علی پارسائیان داخل دستمالش فین کرد و گفت: _یادمه یه روز که استاد واقفی واسه سحری اومده بود مسجد ما، به جای پراید صد و چهل و یک، سوار بی‌اِم‌وِ شده بود. ازش پرسیدم این رو از کجا آوردی؟ با لهجه‌ی قشنگش جواب داد با وجه ضمان باغ اناریا خریدم. گفتم مگه وجه ضمان توی حساب احد و استاد موسوی نمی‌رفت؟ گفت چرا؛ ولی یه شاگرد توی کلاس فتوشاپ داشتم که هکر بود. به اون گفتم که حساب استاد موسوی و احد رو هک کنه. خدا بیامرز، خیلی پول‌دوست بود. البته خوبیای زیادی هم داشت. مثلاً تقواش خیلی خوب بود. یادمه یه بار بهش گفتم بیا بشینیم فیلم ترکیه‌ای نگاه کنیم؛ ولی اون لباش رو گاز گرفت و گفت خجالت بکش علی جان. فیلم، فقط آمریکایی. استاد! روحت شاد که ناکام از دنیا رفتی. بانو رایا نیز قاب عکس استاد واقفی و یاد را بالای سر گرفت و گفت: _بسم رب الشهدا و الصدیقین. تا انتقام نگیریم، آروم نمی‌گِگیریم! همگی برای عزیزان خود گریه کردند و مراسم تدفین شهدا به پایان رسید. سنگ قبر استاد واقفی و یاد نیز، از قبر قبلی کَنده و در قبر جدید نصب شد. پس از پایان مراسم، همه‌ی حضار می‌خواستند متفرق بشوند که استاد جعفری ندوشن گفت: _دوستان صبر کنید. الان که هممون دورِ هم جمعیم، می‌خواستم یه موضوعی رو به اطلاعتون برسونم. بنده فردای عید فطر، هم عقدمه، هم عروسیم. خوشحال میشم همتون تشریف بیارید؛ حتی باغ پرتقالیا. سپس پلاستیک مشکیِ در دستش را باز کرد و از داخلش یک عالمه کارت در آورد و گفت: _این کارت عروسیمه. الان خدمتتون پخش می‌کنم که ببینید و نظرتون رو بگید. در ضمن یادتون نره که توی عروسیم شرکت کنید. سپس استاد جعفری ندوشن نصف کارت‌ها را علی پارسائیان و نصف کارت‌ها را به دخترمحی داد تا بین مردان و زنان پخش کنند. بانو هیام که چشمانش را خون گرفته بود، با عصبانیت گفت: _استادِ ما رو نگاه. وسط تدفین استادش، داره کارت عروسیش رو پخش می‌کنه. حیف که الان گوشیم دمِ دست نیست؛ وگرنه یه گیفِ شهاب حسینی می‌فرستادم بهش که با بیل بزنه توی سرش. بانو آرمین کمی بانو هیام را آرام کرد و پس از دیدن کارت عروسی استاد ندوشن گفت: _علائم نگارشی رعایت نشده. گرچه قلم نویسنده محترمه. سپس بانو رحیمی(زینتا) کارت را گرفت و گفت: _زبان متن بین محاوره و معیار در رفت و آمده. تقریباً همگی نظراتشان را گفتند و پس از دقایقی‌ به باغ‌هایشان برگشتند. سپس خود را برای عروسی استاد جعفری ندوشن که قرار است فردای عید فطر برگزار شود، آماده کردند. استاد جعفری ندوشن و عروس خانوم کنار هم نشسته بودند. بانوان بزرگسال پارچه‌ای را روی سر آن‌ها گرفته بودند و بانو شبنم نیز در حال قند سابیدن بود. بانوان نوجوان نیز، هم از طرف عروس و هم از طرف داماد، شعرهایی را می‌خواندند: _نون و پنیر آوردیم، دخترتون رو بُردیم. _نون و پنیر ارزونی‌تون، ترشی چپوندیم بهتون. همگی شاد و خوشحال بودند که بانو سُها گفت: _پس چرا صیغه رو نمی‌خونید؟ بانو رجایی با خونسردی جواب داد: _عزيزم صیغه رو باید عاقد بخونه که هنوز نیومده. بانو سُها جوابی نداد که استاد ندوشن اشاره‌ای به استاد ابراهيمی کرد و گفت: _راستی استاد، چرا احف نیومده؟ قول داده بود توی عروسیم شرکت کنه. استاد ابراهيمی سرش را نزدیک استاد جعفری ندوشن کرد و گفت: _دقیق نمی‌دونم؛ ولی فکر کنم به خاطر حالِ بدش نیومده. چون افسردگی شدیدی گرفته. استاد ندوشن آهی کشید و سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد که استاد مجاهد داخل سالن شد و نفس‌زَنان گفت: _سلام و صیغه. یه مراسم عقد داشتم، به خاطر همین دیر شد. امیدوارم به بزرگی خودتون ببخشید. همگی لبخندی زدند که استاد مجاهد ادامه داد: _خب تا من نفسم بالا بیاد، یه صلوات محمدی پسند بفرستید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد دفترش را باز کرد و گفت: _بسم الله الرحمن الرحیم. عروس خانوم، بنده وکیلم شما را با مهریه‌ی چهارده عدد برگ سبز، پنج عدد فلفل قرمز و یک عدد انار، به عقد آقای مرتضی جعفری ندوشن در بیاورم؟ دخترمحی گفت: _عروس رفته برگ بچینه. _برای بار دوم می‌پرسم. بنده وکیلم؟ بانو کمال‌الدینی گفت: _عروس رفته دوماد رو از سر کلاس آنلاين بیاره. _برای بار سوم می‌پرسم. بنده وکیلم؟ بانو سُها زیرِ لب گفت: _اَه! انگار اینجا دادگاهه که هی میگه وکیلم، وکیلم! خب ما از کجا بدونیم وکیلی؟! سپس عروس خانوم جواب داد: _با اجازه‌ی همه‌ی درختان باغ انار و پرتقال، بله. همگی دست و جیغ و هورا کشیدند که ناگهان احف با یک دختر خانوم وارد سالن شد و گفت: _تبریک میگم آقا معلم. ان‌شاءالله به پای هم پیر شید. همگی به احف و دختر خانوم زُل زده بودند که احف لبخندی زد و گفت: _ایشون همسرم، صدف خانوم هستن. بانو ایرجی با دهانی باز گفت: _ایشون رو از کجا پیدا کردید...؟
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت44 مثلاً هنگام گذاشتن استاد واقفی داخل قبر، علی پارسائیان داخل دستمالش فین کرد و گفت:
احف لبخند دندان‌نمایی زد و جواب داد: _من با چوپان کوه بغلی دوست شدم و از شانس خوبم، ایشون یه دختری داشتن که با کمال افتخار دخترشون رو بهم دادن. اصلاً از قدیم گفتن، کبوتر با کبوتر، چوپان با چوپان! سپس دخترمحی پرسید: _کِی عروسی کردید؟ احف جواب داد: _هنوز عروسی نکردیم. چون همین یه ساعت پیش عقد کردیم. صیغه‌مون رو هم همین استاد مجاهد خوند. نمی‌بینید نفس نفس می‌زنن؟! طفلک پای پیاده از کوه بالا رفتن و اومدن. اونم فقط به خاطر من و همسرم. من واقعاً از همین‌جا ازشون تشکر می‌کنم. استاد مجاهد عینکش را صاف کرد و گفت: _خواهش می‌کنم احف جان. منم خیلی خوشحالم که بالاخره تو عاقبت بخیر شدی و زن گرفتی. احف لبخندی زد که همگی به احف و صدف تبریک گفتند. همگی خوشحال بودند که بانو نوجوان انقلابی، تلويزيون سالن را روشن کرد و گفت: _همگی اینجا رو نگاه کنید. قراره تیزر تبلیغاتی احد پخش بشه. همگی با تعجب به بانو احد خیره شدند و گفتند: _قضیه چیه احد؟ بانو احد نیشخندی زد و گفت: _بهتره خودتون ببینید. همگی چشم‌هایشان را به تلويزيون دوختند که تیزر تبلیغاتی شروع شد. بانو احد یک لباس سفید پوشیده بود و نقشش کرونا بود. مثلاً در تیزر یک زن گفت: _اگه ماسک نزنیم، چی می‌گیریم؟ ناگهان بانو احد ظاهر می‌شد و چند کودک او را نشان می‌دادند و یک‌صدا می‌گفتند: _کرونا. _اگه دستامون رو نشوریم، چی می‌گیریم؟ _کرونا. همگی از بازیِ خوب بانو احد و تیزر جالبش به وجد آمدند که ناگهان سید مرتضی گفت: _ای وای! زنم از دست رفت. بانو شبنم به زمین افتاده بود که بانو ایرجی گفت: _مگه وقتش شده؟ سید مرتضی در حالی که خیس عرق شده بود، جواب داد: _آره. نُه ماهِش پر شده. بانو ایرجی سرِ بانو شبنم را روی دستش گذاشت و گفت: _خب چرا معطلید؟ یکی زنگ بزنه به اورژانس دیگه. استاد ابراهيمی گفت: _اورژانس واسه چی؟ خودم با اسنپ می‌برمش. فقط کدوم بيمارستان برم؟ بانو ایرجی خواست جواب بدهد که احف گفت: _همین بيمارستان سرِ خیابون ببرید. چون عروسم پاندا هم اونجا بستریه و بانو طَهورا بالا سرشه. بانو کمال‌الدینی گفت: _مگه عروستون وقت زایمانش شد؟ احف با ذوق جواب داد: _نه، ولی مثل اینکه نوه‌ام خیلی عجله داره و می‌خواد زود به دنیا بیاد. صدف، همسر احف نیز گفت: _چه حس خوبیه بعدِ عروس شدنت، مادربزرگ بشی. استاد ابراهيمی، به همراه بانو شبنم و سید مرتضی و بانو ایرجی، به سمت بيمارستان راه افتادند و بقیه هم، از سالن عقد خارج و به سالن عروسی رفتند تا در عروسی استاد جعفری ندوشن نیز شرکت کنند.
همگی از در خارج شدند که پدر عروس، دسته گل و جعبه شیرینی را به سمت احف پرتاب کرد و گفت: _اینم واسه خودتون. من به یه چوپان دختر نمیدم. سپس پدر عروس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، رفت و در را بست. احف نیز در هوا دسته گل و جعبه شیرینی را گرفت و با لحنی تند گفت: _به درک که نمی‌دید. البته از من که چیزی کم نمیشه، خودتون پشیمون می‌شید. از نظر من چوپانی بهترین شغله. چون اولاً میشه هر چند وقت یه بار، یکی از گوسفندا رو قربونی کرد و صدقه داد. تازه میشه از گوشتشم استفاده کرد. دوماً از شیرش هم میشه ماست و کره و پنیر درست کرد و یه کاسبی راه انداخت. سوماً از پشماش میشه سجاده و لباس و کیف و کفش و پتو درست کرد. چهارماً میشه با سیرابی و جیگر و کله‌پاچش یه قصابی راه انداخت. پنجماً دل و روده و آت آشغالش رو هم میشه به سگ و گربه‌های محل داد تا هم اونا بخورن، هم آدم یه ثوابی ببره. ششماً میشه از پشکل و فضولاتش برای کودهای کشاورزی استفاده کرد. هفتماً میشه صداش رو ضبط کرد و به عنوان زنگ موبایل استفاده کرد. هشتماً... استاد ابراهيمی حرف احف را قطع کرد و گفت: _واسه کی داری اینا رو میگی؟ پدر عروس رفت. _من اینا رو واسه همه گفتم که دیگه کسی شغل مقدس چوپانی رو مسخره نکنه. سپس احف با عصبانیت رفت و داخل وَنِ بانو سیاه‌تیری نشست که بانو شبنم جیغ بلندی کشید و گفت: _الهی لال بشی سیده زینب! ببین چه‌جوری بدبختم کردی. بانو سیاه‌تیری با تعجب گفت: _چیکار کرده مگه شبنمی؟ _بابا همه‌ی میوه‌هایی که جمع کرده بودم رو جا گذاشتم. اونم به خاطر حرف زدن سیده زینب و احساساتی شدن من. بخشکی این شانس! نه احف زن گرفت، نه من به میوه‌هام رسیدم. همگی پوفی کشیدند و سوار وَنِ بانو سیاه‌تیری شدند. فضای سنگینی بر وَن حاکم بود و کسی جیک نمی‌زد. البته آهنگی از ضبط وَن در حال پخش بود: _کاش نبودم، کاش همون اول ازت خواسته بودم، پا نذاری رو من و این غرورم، کاشکی از چشم تو افتاده بودم. احف که صورتش را به شیشه تکیه داده بود، با شنیدن این آهنگ بغضش ترکید و اشک‌هایش جاری شد. همگی تا مقصد سکوت اختیار کردند و غصه‌ی احف را خوردند. پس از دقایقی، بانو سیاه‌تیری وَن را پاک کرد و همگی از آن پیاده و وارد باغ انار شدند. مردان رخت‌خواب‌‌ها را پهن کرده بودند و بانوان داشتند به ناربانو می‌رفتند که گوشی بانو شبنم زنگ خورد: _بله؟ _سلام شبنم جان. خوبی؟ _سلام دای‌جان. خوبی؟ زن‌دایی خوبه؟ _ممنون شبنم جان. می‌خواستم یه خبری بهت بدم. _چه خبری؟ _راستش...یه کم گفتنش برام سخته. _چیشده دای‌جان؟ تو رو خدا بهم بگید. من طاقتش رو دارم. مادربزرگ به رحمت خدا رفته؟ _خدا نکنه شبنم جان. راستش خبرم در مورد استادت بود. می‌خواستم بگم پیکر استاد واقفی و شاگردش، یاد رو پیدا کردیم. بانو شبنم با اشک گفت: _واقعاً دای‌جان؟ از کجا پیداشون کردید؟ _به همراه چند تن از اعضای باغ پرتقال، توی یه بیابون پیداشون کردیم. در ضمن قاتلاشون علاوه بر باغ گیلاس، باغ موز هم بود. البته نگران نباشيد. چون برگِ اعظمِ این دو باغ رو دستگیر کردیم و به زودی مجازاتشون می‌کنیم. بانو شبنم اشک‌هایش را پاک کرد که دای‌جان ادامه داد: _لطفاً فردا بیایید برای تحویل و تشییع پیکرها. فعلاً خدانگهدار. بانو شبنم، تلفن را قطع کرد و قضیه را به بقیه گفت. همگی از این جریان متاثر شدند که استاد مجاهد گفت: _برای همه‌ی شهدای اسلام، علی الخصوص استاد واقفی و یاد، صلواتی بلند ختم کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی صلواتی فرستادند و خود را برای تشییعِ پیکرِ فردا آماده کردند. صبح شده بود. آسمانِ ابری، رنگ آبیِ خود را از دست داده بود. باغ در سکوت کامل بود و گنجشک‌ها دیگر نمی‌خواندند. مثل اینکه زمین و زمان هم از غمگین بودن اعضای باغ انار اندوهگین بودند. همه‌ی باغ اناری‌ها لباس‌های مشکیشان را پوشیده و آماده‌ی رفتن بودند؛ اما در این میان احف لباس چوپانی‌اش را پوشید و گوسفندانش را از باغ خارج کرد که بانو شبنم گفت: _کجا میری احف؟ مگه تشییع پیکر استادت نمیای؟ احف با ناراحتی جواب داد: _نه. سلام من رو بهش برسونید و بگید من رو حلال کنه. بانو شبنم پس از مکثی کوتاه گفت: _از خواستگاری دیشب ناراحت نباش. من قول میدم یه دختر دیگه برات پیدا کنم. _من دیگه زن نمی‌خوام و می‌خوام به چوپانیم برسم. در ضمن من تنها به دنیا اومدم و تنها هم از دنیا میرم. خداحافظ. سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، از باغ انار رفت. همه‌ی باغ اناری و باغ پرتقالی‌ها، در تشییع پیکر شهیدان خود حضور داشتند. مراسم تشییع، به با شکوه‌ترین شکل ممکن در حال برگزاری بود. اواسط تشییع، ابرها به‌هم برخورد کردند و رعد و برق وحشتناکی زد. سپس باران شروع به باریدن کرد و قطعه‌ی شهدا را سیراب! هنگام گذاشتن شهیدان داخل قبر، نزدیکان شهدا جملاتی را می‌گفتند...
مثلاً هنگام گذاشتن استاد واقفی داخل قبر، علی پارسائیان داخل دستمالش فین کرد و گفت: _یادمه یه روز که استاد واقفی واسه سحری اومده بود مسجد ما، به جای پراید صد و چهل و یک، سوار بی‌اِم‌وِ شده بود. ازش پرسیدم این رو از کجا آوردی؟ با لهجه‌ی قشنگش جواب داد با وجه ضمان باغ اناریا خریدم. گفتم مگه وجه ضمان توی حساب احد و استاد موسوی نمی‌رفت؟ گفت چرا؛ ولی یه شاگرد توی کلاس فتوشاپ داشتم که هکر بود. به اون گفتم که حساب استاد موسوی و احد رو هک کنه. خدا بیامرز، خیلی پول‌دوست بود. البته خوبیای زیادی هم داشت. مثلاً تقواش خیلی خوب بود. یادمه یه بار بهش گفتم بیا بشینیم فیلم ترکیه‌ای نگاه کنیم؛ ولی اون لباش رو گاز گرفت و گفت خجالت بکش علی جان. فیلم، فقط آمریکایی. استاد! روحت شاد که ناکام از دنیا رفتی. بانو رایا نیز قاب عکس استاد واقفی و یاد را بالای سر گرفت و گفت: _بسم رب الشهدا و الصدیقین. تا انتقام نگیریم، آروم نمی‌گِگیریم! همگی برای عزیزان خود گریه کردند و مراسم تدفین شهدا به پایان رسید. سنگ قبر استاد واقفی و یاد نیز، از قبر قبلی کَنده و در قبر جدید نصب شد. پس از پایان مراسم، همه‌ی حضار می‌خواستند متفرق بشوند که استاد جعفری ندوشن گفت: _دوستان صبر کنید. الان که هممون دورِ هم جمعیم، می‌خواستم یه موضوعی رو به اطلاعتون برسونم. بنده فردای عید فطر، هم عقدمه، هم عروسیم. خوشحال میشم همتون تشریف بیارید؛ حتی باغ پرتقالیا. سپس پلاستیک مشکیِ در دستش را باز کرد و از داخلش یک عالمه کارت در آورد و گفت: _این کارت عروسیمه. الان خدمتتون پخش می‌کنم که ببینید و نظرتون رو بگید. در ضمن یادتون نره که توی عروسیم شرکت کنید. سپس استاد جعفری ندوشن نصف کارت‌ها را علی پارسائیان و نصف کارت‌ها را به دخترمحی داد تا بین مردان و زنان پخش کنند. بانو هیام که چشمانش را خون گرفته بود، با عصبانیت گفت: _استادِ ما رو نگاه. وسط تدفین استادش، داره کارت عروسیش رو پخش می‌کنه. حیف که الان گوشیم دمِ دست نیست؛ وگرنه یه گیفِ شهاب حسینی می‌فرستادم بهش که با بیل بزنه توی سرش. بانو آرمین کمی بانو هیام را آرام کرد و پس از دیدن کارت عروسی استاد ندوشن گفت: _علائم نگارشی رعایت نشده. گرچه قلم نویسنده محترمه. سپس بانو رحیمی(زینتا) کارت را گرفت و گفت: _زبان متن بین محاوره و معیار در رفت و آمده. تقریباً همگی نظراتشان را گفتند و پس از دقایقی‌ به باغ‌هایشان برگشتند. سپس خود را برای عروسی استاد جعفری ندوشن که قرار است فردای عید فطر برگزار شود، آماده کردند. استاد جعفری ندوشن و عروس خانوم کنار هم نشسته بودند. بانوان بزرگسال پارچه‌ای را روی سر آن‌ها گرفته بودند و بانو شبنم نیز در حال قند سابیدن بود. بانوان نوجوان نیز، هم از طرف عروس و هم از طرف داماد، شعرهایی را می‌خواندند: _نون و پنیر آوردیم، دخترتون رو بُردیم. _نون و پنیر ارزونی‌تون، ترشی چپوندیم بهتون. همگی شاد و خوشحال بودند که بانو سُها گفت: _پس چرا صیغه رو نمی‌خونید؟ بانو رجایی با خونسردی جواب داد: _عزيزم صیغه رو باید عاقد بخونه که هنوز نیومده. بانو سُها جوابی نداد که استاد ندوشن اشاره‌ای به استاد ابراهيمی کرد و گفت: _راستی استاد، چرا احف نیومده؟ قول داده بود توی عروسیم شرکت کنه. استاد ابراهيمی سرش را نزدیک استاد جعفری ندوشن کرد و گفت: _دقیق نمی‌دونم؛ ولی فکر کنم به خاطر حالِ بدش نیومده. چون افسردگی شدیدی گرفته. استاد ندوشن آهی کشید و سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد که استاد مجاهد داخل سالن شد و نفس‌زَنان گفت: _سلام و صیغه. یه مراسم عقد داشتم، به خاطر همین دیر شد. امیدوارم به بزرگی خودتون ببخشید. همگی لبخندی زدند که استاد مجاهد ادامه داد: _خب تا من نفسم بالا بیاد، یه صلوات محمدی پسند بفرستید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد دفترش را باز کرد و گفت: _بسم الله الرحمن الرحیم. عروس خانوم، بنده وکیلم شما را با مهریه‌ی چهارده عدد برگ سبز، پنج عدد فلفل قرمز و یک عدد انار، به عقد آقای مرتضی جعفری ندوشن در بیاورم؟ دخترمحی گفت: _عروس رفته برگ بچینه. _برای بار دوم می‌پرسم. بنده وکیلم؟ بانو کمال‌الدینی گفت: _عروس رفته دوماد رو از سر کلاس آنلاين بیاره. _برای بار سوم می‌پرسم. بنده وکیلم؟ بانو سُها زیرِ لب گفت: _اَه! انگار اینجا دادگاهه که هی میگه وکیلم، وکیلم! خب ما از کجا بدونیم وکیلی؟! سپس عروس خانوم جواب داد: _با اجازه‌ی همه‌ی درختان باغ انار و پرتقال، بله. همگی دست و جیغ و هورا کشیدند که ناگهان احف با یک دختر خانوم وارد سالن شد و گفت: _تبریک میگم آقا معلم. ان‌شاءالله به پای هم پیر شید. همگی به احف و دختر خانوم زُل زده بودند که احف لبخندی زد و گفت: _ایشون همسرم، صدف خانوم هستن. بانو ایرجی با دهانی باز گفت: _ایشون رو از کجا پیدا کردید...؟
احف لبخند دندان‌نمایی زد و جواب داد: _من با چوپان کوه بغلی دوست شدم و از شانس خوبم، ایشون یه دختری داشتن که با کمال افتخار دخترشون رو بهم دادن. اصلاً از قدیم گفتن، کبوتر با کبوتر، چوپان با چوپان! سپس دخترمحی پرسید: _کِی عروسی کردید؟ احف جواب داد: _هنوز عروسی نکردیم. چون همین یه ساعت پیش عقد کردیم. صیغه‌مون رو هم همین استاد مجاهد خوند. نمی‌بینید نفس نفس می‌زنن؟! طفلک پای پیاده از کوه بالا رفتن و اومدن. اونم فقط به خاطر من و همسرم. من واقعاً از همین‌جا ازشون تشکر می‌کنم. استاد مجاهد عینکش را صاف کرد و گفت: _خواهش می‌کنم احف جان. منم خیلی خوشحالم که بالاخره تو عاقبت بخیر شدی و زن گرفتی. احف لبخندی زد که همگی به احف و صدف تبریک گفتند. همگی خوشحال بودند که بانو نوجوان انقلابی، تلويزيون سالن را روشن کرد و گفت: _همگی اینجا رو نگاه کنید. قراره تیزر تبلیغاتی احد پخش بشه. همگی با تعجب به بانو احد خیره شدند و گفتند: _قضیه چیه احد؟ بانو احد نیشخندی زد و گفت: _بهتره خودتون ببینید. همگی چشم‌هایشان را به تلويزيون دوختند که تیزر تبلیغاتی شروع شد. بانو احد یک لباس سفید پوشیده بود و نقشش کرونا بود. مثلاً در تیزر یک زن گفت: _اگه ماسک نزنیم، چی می‌گیریم؟ ناگهان بانو احد ظاهر می‌شد و چند کودک او را نشان می‌دادند و یک‌صدا می‌گفتند: _کرونا. _اگه دستامون رو نشوریم، چی می‌گیریم؟ _کرونا. همگی از بازیِ خوب بانو احد و تیزر جالبش به وجد آمدند که ناگهان سید مرتضی گفت: _ای وای! زنم از دست رفت. بانو شبنم به زمین افتاده بود که بانو ایرجی گفت: _مگه وقتش شده؟ سید مرتضی در حالی که خیس عرق شده بود، جواب داد: _آره. نُه ماهِش پر شده. بانو ایرجی سرِ بانو شبنم را روی دستش گذاشت و گفت: _خب چرا معطلید؟ یکی زنگ بزنه به اورژانس دیگه. استاد ابراهيمی گفت: _اورژانس واسه چی؟ خودم با اسنپ می‌برمش. فقط کدوم بيمارستان برم؟ بانو ایرجی خواست جواب بدهد که احف گفت: _همین بيمارستان سرِ خیابون ببرید. چون عروسم پاندا هم اونجا بستریه و بانو طَهورا بالا سرشه. بانو کمال‌الدینی گفت: _مگه عروستون وقت زایمانش شد؟ احف با ذوق جواب داد: _نه، ولی مثل اینکه نوه‌ام خیلی عجله داره و می‌خواد زود به دنیا بیاد. صدف، همسر احف نیز گفت: _چه حس خوبیه بعدِ عروس شدنت، مادربزرگ بشی. استاد ابراهيمی، به همراه بانو شبنم و سید مرتضی و بانو ایرجی، به سمت بيمارستان راه افتادند و بقیه هم، از سالن عقد خارج و به سالن عروسی رفتند تا در عروسی استاد جعفری ندوشن نیز شرکت کنند.