eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
خستگی از سر و کولم بالا رفت. شانه های افتاده‌ام را چند باری بالا آوردم و با دستانم فشار دادم. پیشانی‌ام ، درست جایی وسط دو ابرو درد می‌کرد. با سر انگشت اشاره آن را فشار دادم . صدای مداحی از تلویزیون آمد. از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. مهتابی سفید رنگ را که روشن کردم، موجی از کارهای آشپزخانه و ظرف های نشسته شده، توی ذوقم زد. بی حال پلاستیک زباله را برداشتم و تفاله های سیب آب گرفته‌شده را درونش خالی کردم. لیوان های ردیف شده روی کابینت را داخل سینک گذاشتم. در قابلمه سوپ را گذاشتم و درون یخچال جایش دادم. قوری خالی و کوچکم که آویشن دم کرده درونش تمام شده بود، را زیر شیر آب گرفتم و شستم. صدای مداحی تلویزیون قطع شد. امیر و محمد با هم به آشپزخانه آمدند و دورم را گرفتند: - مامان .. ما خسته شدیم. بزار بریم هیئت. ابروهایم را بالا دادم و آرام پشت دستم زدم: - کجا؟ نمی بینید وضع مونو؟ امیر پایش را کوبید به زمین .. با اینکه دو قلو بودند اما امیر جوشی‌تر بود و گفت: - مامان خب بسه دیگه! بخدا دارم دق میکنم همه دوستام میرن هیئت ما اینجا اسیر شدیم! ظرف توی دستم را توی سینک میگذارم و هیس می‌گویم. - چخبره مامان .. باباتون خوابه .. میگید چکار کنم؟ خدا رو خوش میاد بری هیئت بقیه رو مریض کنید؟ محمد مظلومانه سرش را پایین انداخته بود و گفت: - مامان ما که مریض نشدیم. ماسک هم داریم . رعایت هم میکنیم. دلم برایشان سوخت. چاره ای نبود. - مامان جان .. ممکنه شما هم ناقل باشی. همه باید رعایت کنند. احمد لباسم را کشید و گفت: - مامان یادته اون سال، بابا صحبت کرد، اخر مجلس میکروفن هیئت رو بمن دادند؟ ذوق چشمانش را براق کرده بود. خندیدم و دست به پشت کمر قلوها زدم و گفتم: -اره یادمه .. کلاس چهارم بودید. چقدر ذوق کرده بودی! برید لباس مشکی هاتون رو بپوشید که فکری به سرم زد. با تعجب نگاهم کردند و از جا تکان نخوردند. به طرف اتاق هول شان دادم. - برید.. زود باشید دیگه .. اماده بشید هر وقت گفتم، از اتاق بیاید بیرون. همانطور که چشمشان بمن بودن، به سمت اتاق رفتند. درون قوری کوچک چایی خشک ریختم. بقیه وسایل و ظرف ها را داخل سینک گذاشتم و رهایشان کردم. به اتاق رفتم. شال مشکی و چادر مشکی و چادر رنگی تیره‌ام را برداشتم. به هال رفتم و یک صندلی از پای میز غذا خوری به هال آوردمدم. روی صندلی چادر مشکی‌ام را انداختم و رو به رویش میز عسلی گذاشتم. مفاتیح و تسبیح هم رویشان گذاشتم و روبه روی میز روی زمین نشستم. شال و چادر روی سر کشیدم و دو قلوها را صدا زدم. - بچه ها .. امیر .. محمد؟ پس مداح های ما کجان؟ بچه ها از اتاقشان بیرون آمدند. محمد داشت دکمه های پیراهن مشکی اش را می بست. امیر تا من را دید، شل و بی حوصله گفت: مامان .. فکر کردم میریم هیئت. نگذاشتم ادامه بدهد. - چقدر دیر کردید. آقا میشه برامون زیارت عاشورا و روضه بخونید.. محمد خندید و گفت: نه فقط سینه زنی! چراغ ها را خاموش کردند. نوبت به نوبت روی صندلی رفتند و هر چی مداحی بلد بودند خواندند. من هم چادر را روی صورتم کشیدم و از همان ابتدا اشک هایم را رها کردم. چقدر دلم برای هیئت رفتن تنگ شده بود. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344