#روزانه_نویسی۱۷۸
بوی مهر
با وارد شدن خانم تختی به کلاس، بچه ها بلند شدند. دست جمعی صلواتی را فرستادیم.
بعد از تبریک نوروز، کلاس در سکوتی عمیق فرو رفت.
تختی هم شروع به تدریسِ درس کرد.
نگاهی به ساعتم انداختم. سی دقیقه از کلاس گذشته بود.
خانم نگاهی پر معنا به کلاس انداخت و گفت:
-فکر کنم خیلی وقت ببره به این روال عادت کنید، همتون غرق خوابید.
با گفتن این جمله صدای خنده کلاس را عجیب تکان داد.
با لبخند گفت:
-یکم صحبت کنید تا حالتون جا بیاد.
اما بچه ها باز هم پایبند به سکوت بودند.
تختی سکوت کلاس را شکست و با تعجبی که در صدایش موج میزد گفت:
-بچههــــا!! اگه الان میگفتم صحبت نکنید که صداتون کلاس برداشته بود. چیشده اینقدر ساکتید؟از کلاس شما بعیده اینقدر سکوت.
که باز هم صدای خنده بچه ها بلند شد.
همهمهای هم با اینخنده به وجود آمد.
چند دقیقه گذشت که صدای خانم باعث شد کسی دیگر صحبت نکند.
در حال ادامه تدریسش بود که زنگ آخر به صدا در آمد و جریان سکوت کلاس را شکست.
بچه ها به سرعت درحال جمع کردن وسایلشان شدند و تند تند از کلاس خارج میشدند.
من و فاطمه خیلی ریلکس وسیله هایمان را در کیفمان گذاشتیم.
بعد از خداحافظی با بچه های درون کلاس، به سمت در اصلی مدرسه حرکت کردیم.
#زهرا_طیبی
#1401115