#روزانه1
کلید را زد. دو لامپ ال ای دی همزمان روشن شد.
در حیاط روبرویم را گشود. نگاهی به ساعت پاندولدار بالای تلویزیون انداختم. عقربهی کوچک روی ۶ بود. بعد از چند دقیقه برگشت.
هنوز در را نبسته بود که دکمهی تلویزیون را زد.
آهی کشیدم و چشمانم را بالا بردم. تلویزیون ۳۲اینچ روی دیوار سمت چپم بود. نگاه چپی به من کرد.
_چیه؟ حسودی میکنی؟!
چشمانم گرد شد.
_حسودی؟! آخه به چی تو حسودی کنم؟!
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
_صفحه ال سی دی قدیمیت یا اون صدای سرسام آورت؟
ابرویی بالا داد و گفت:
_بالاخره من مرکز توجهم.
پوفی کشیدم و برای اینکه به این بحث خاتمه دهم، گفتم:
_خیلی خب جناب «مرکزتوجه» لطفا اون صداتو بیار پایین.
با صدای بلندتری فریاد زد:
_صدای من...
هنوز جملهاش تمام نشده بود که صدا قطع شد.
به زن نگاه کردم. لب زیریاش را به دندان گرفته بود. نگاهش سمت اتاق خوابها بود. کنترل تلویزیون را فشار داد و صدا را روی پنج تنظیم کرد.
شیشهام را چک کردم. خداروشکر ترک نخورده بود. درختهای پاییزی زیر آن هم سر جایشان بودند. حتی برگهای زرد روی جادهی خاکی درون قابم، زیر سوسوی آفتاب، نشسته بودند. خیالم از شیشهی قاب و نقاشی آبرنگ درونم راحت شد. نفس عمیقی کشیدم. ناگهان سایهی بزرگی روی جاده افتاد. زن بود. از کنارم رد شد. به انتهای راهرو رفت. در اتاق بچه ها را باز کرد.
دوباره به تلویزیون نگاه کردم. چشمانم گرد شد. تلویزیون برایم شکلک درآورد. توجهم به تصویر بود.
ای کاش صدا را کم نکرده بود!
عکس بزرگی از سردار با آن لبخند همیشگی روی قاب تلویزیون ظاهر شد. نواری مشکی گوشهی صفحهی تلویزیون آمد.
#140141
#نرگس_مدیری