💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت18🎬 استاد مجاهد با دیدن برق چشمهای علی املتی، لبخندی زد. _میدونم که عاشق این ترکیب
#باغنار2🎊
#پارت19🎬
شاید این سوال پرسیدن، سرعت علی پارسائیان را هم کمتر کند.
_میگم علی جان، شما مگه خادم مسجد کائنات نبودی؟! چیشد که موتور سوار شدی؟!
_هنوزم هستم. البته توی سوپرنار هم به عنوان پیک موتوری کار میکنم. اینم بگم که این عروسک مال من نیست و امانته!
_البته این بیشتر شبیه هالک از سرزمین هیولاست تا عروسک!
علی املتی این را زیرلب گفت و سپس با صدای بلند ادامه داد:
_پس واسه کیه؟!
_راستش این واسه خانوم رِجیناس! آوا خانوم بهش کادو داده. همونی که رفته اسپانیا خونوادش رو ببینه!
_که اینطور! خوبه حالا دلش اومده این عروسک رو بسپره به مَلوسک!
سپس قهقههای زد که علی پارسائیان گفت:
_خب اولش که قرار بود خودش بیاد دنبالتون! ولی با هزار زور و زحمت راضیش کردیم که بابا طرف نامحرمه و نمیشه که ایشون ترکِ یه خانوم بشینه و این حرفا. اولش که داد و قال راه انداخت که چرا نمیخوایید قبول کنید من پسرم و از دنیای دخترونه خوشم نمیاد و از این خزعبلات! بعدشم گفت که بِینمون کیفی، جعبه نوشابهای، چیزی میذاریم تا اتصال برقرار نشه. آخرشم با هزار قسم و آیه و استخاره از استاد مجاهد، راضی شد که عروسکش رو بسپاره به ما. باشد که امانت دار خوبی باشیم!
_انشاءالله به پای هم پیر شید!
صدای باد اجازه نمیداد که علی پارسائیان درست بشنود. به همین خاطر با داد بلندی گفت:
_نشنیدم! چی گفتید؟!
_هیچی بابا. میگم حالا خود رجینا رفته فرودگاه؟!
_نه بابا. توی باغ داشت مینیبوس بانو سیاهتیری رو واسه مراسم سال استاد تعمیر میکرد.
_ای بابا. اون مینیبوس هم که هرروز خدا خرابه!
_چی گفتید دوباره؟!
_ای خدا! هیچی علی جان. شما فقط یه کم آرومتر برو که زنده برسیم و بچههای استاد، ایندفعه با از دست دادن عموشون یتیم نشن!
پس از دقایقی، علی املتی و علی پارسائیان وارد فرودگاه شدند. دیگر اعضا که در سالن انتظارات، منتظر بچههای استاد واقفی بودند، به استقبال علی املتی آمدند و آزاد شدن عقاب از قفس را تبریک گفتند و دوباره همگی منتظر آمدن بچههای استاد شدند. بچههایی که حالا یک سالی میشد یتیم شده بودند و تنها پناهشان، اعضای باغ بود.
_پس چرا نمیان؟! مُردیم اینقدر منتظر موندیم!
این را مهدیه گفت که با واکنش سچینه روبهرو شد.
_عزیزم اولاً ما یه ربع نیست که اومدیم. دوماً تو که نیم ساعت نمیتونی منتظر بچههای استاد بمونی، چهجوری میخوای یه عمر منتظر امام زمان باشی؟! ها؟!
مهدیه با این حرف به فکر فرو رفت و ذکر تسبیحاتش را از صلوات، به اللهم عجل لولیک الفرج تغییر داد.
علی املتی داشت روی پیک نیکش، املت میپخت و بویش، فضای فرودگاه را پر کرده بود. هرکسی از آنجا رد میشد، نگاه چپ چپی به آنها میکرد و سری تکان میداد. احف که از نگاههای حضار خسته شده بود، با کلافگی گفت:
_آخه مگه اومدیم سیزده بدر که پیک نیک آوردی؟! اصلاً مگه شما مستقیم از بازداشتگاه نیومدی اینجا؟!
علی املتی نمک و فلفل را به املتش اضافه کرد و گفت:
_دادا بچههای استاد مثل داداش کوچیکامون هستن. مطمئنم از اون روزی که تشییع جنازه تموم شد و اونا رفتن خونَشون، یه املت درست حسابی نخوردن. پس من با این کارم دارم دل دوتا بچه رو شاد میکنم. در ضمن وقتی عروسک زیر پات باشه، سه سوته میری باغ و از کانکس نگهبانی پیک نیک رو برمیداری میاری!
احف سری تکان داد.
_حالا چیجوری آوردی داخل فرودگاه؟!
علی املتی پوزخندی زد.
_به راحتی! دادا مگه نمیدونی انتظامات فرودگاه از رفیق جونجونیای منن؟!
سپس لبخندی به سفیدی دندان از جنس کامپوزیت زد که احف گفت:
_خب با این حساب احتمالاً بچههای استاد خیلی وقته نوشیدنی خوب هم نخوردن. این دلیل میشه که خانومِ سچینه کافه و شیرکاکائو با فلفلش رو بیاره فرودگاه؟!
همگی از حرف حق احف که به واسطهی زدن ترکیب صنعتی و سنتی بود، به وجد آمدند که بانو شبنم گفت:
_اِی وای. پس کِی املت حاضر میشه؟! مُردیم از گشنگی. چه بویی هم داره لامصب!
همگی پوفی کشیدند که دخترمحی گفت:
_آخه تو چرا با این وضعت اومدی اینجا؟! ماها بس بودیم دیگه! در ضمن مگه این املت واسه توئه؟!
بانو شبنم دستی به شکم برآمدهاش کشید.
_آخه بچههای استاد، بچههای منم هستن. میخوام واسشون مادری کنم. میخوام سایهی سرشون بشم. عیبی داره مگه؟!
سچینه سرش را خاراند.
_شبنمی جان، بچههای استاد بیپدر شدن، نه بیمادر. پس اصولش اینه که واسشون پدری کنی که خب از پس شما بر نمیاد. بعدشم شما بهتره واسه بچههای خودت مادری کنی که با این تعداد بالا، دچار کمبود محبت نشن!
بانو شبنم دیگر چیزی نگفت که مهدینار گفت:
_این گُلا رو خریدم که بندازم دور گردن بچههای استاد. ببینید خوبه؟!
احف چشم غرهای به مهدینار رفت.
_لا اله الا الله. پسر جان! مگه بچههای استاد از مسابقات المپیاد دانش آموزی برگشتن که میخوای گل بندازی گردنشون...؟!
#پایان_پارت19✅
📆 #14020119
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344