eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
906 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت30🎬 _خب حالا آماده‌اید؟! مشتری سرش را با ذوق تکان داد که افراسیاب ادامه داد: _خب این
🎊 🎬 _آی عزیزان! این قبرا رو نگاه کنید که قراره ما آدما اونا رو پر کنیم. قبرایی که خونه‌ی آخرت ماست و از الان بنا شده و قراره سندش، شیش دُنگ به ناممون بشه و هیشکی نمی‌تونه اون رو بالا بکشه. آی...آی...آی...! مهدینار با ته‌صدایی که داشت، همه را منقلب کرده بود. _از شب اول بگم که نکیر و منکر می‌خوان بیان. از سوالاتشون خبر ندارم که بهتون تقلب برسونم. فقط این رو می‌دونم که نماز حرف اول رو می‌زنه. بعد رفتن نکیر و منکر، مورچه و عقرب و سوسک بالدار و بدون بال میان. اینجاست که یه غذای آماده می‌شیم واسه حیوونا و حشرات. اگه اعمالمون خوب باشه، کمتر خورده شدن رو حس می‌کنیم! بعضی‌ها اشک می‌ریختند و بعضی‌ها از ترس و سرما، به خود می‌لرزیدند. _گفتم نماز. بیایید همین الان دو رکعت نماز مستحبی بخونیم تا روحمون شاد شه! سپس جانماز جیبی‌اش را در آورد و رو به قبله و قبرهای خالی ایستاد. بعد پایان نماز،‌ برگشت تا ادامه‌ی برنامه‌ی تور را برگزار کند که دید نصف هنرجوها نیستند. به همین خاطر پوزخندی زد و زیرلب گفت: _مسلم زمانه باش؛ وقتی مردم کوفه، میان راه تنهایت می‌گذارند! _جناب استاد، اگه میشه این قسمت از تور رو تموم کنیم و بریم سراغ شهدای گمنام. به خدا حیفه تا اینجا اومدیم، اونجا نریم! _احسنت. پس زیارت آل یاسین رو هم اونجا می‌خونیم! مهدینار برای اولین بار، حرف یکی از هنرجوهایش را گوش داد و به سمت قبور شهدای گمنام راه افتاد. همگی به سرعت داشتند از روی قبرها رد می‌شدند که ناگهان مهدینار ایستاد و به قبری زل زد. هیچ حرکتی از خود نشان نمی‌داد و همین باعث نگرانی هنرجوها شده بود. هوا سردتر شده بود و گاهی صدای پارس سگ به گوش می‌رسید. _استاد حالتون خوبه؟! مهدینار حرفی نمی‌زد؛ اما چند قدمی جلو رفت و روبه‌روی قبری ایستاد. سپس اشکی از چشمش سرازیر شد و گفت: _سلام بابا. اومدم پیشت، ولی اتفاقی! اصلاً توی برنامه‌ی تورمون نبود؛ ولی یه حسی من رو تا اینجا کشوند! هنرجوها جلوتر رفتند و نوشته‌ی روی سنگ قبر را خواندند. مرحوم مهدینار بزرگ، پدرِ مظلومِ مهدینار کوچک! اعضا نیز لبخندی زدند و نگاه ترحم‌آمیزی به مهدینار کردند. _بابا یه نشونه واسم بفرست. یه نشونه که بفهمم تو من رو تا اینجا کشوندی و دلت واسم تنگ شده! _نشونه از این بالاتر که از اینجا رد شدید استاد؟! این را یکی از هنرجوها گفت و بقیه هم حرفش را تایید کردند که مهدینار گفت: _هیس! بعد سرش را نزدیک قبر کرد و پس از لحظاتی گفت: _ممنون بابا! سپس سرش را بلند کرد و ادامه داد: _دوستان بابام گفت یه کم کار داره توی برزخ. وقتی برگشت، نشونه رو بهم میگه. البته گفت تا اون‌موقعی که برگردم، بشینم تاریخی‌ترین اثرم رو که ذره ذره‌ی وجودم رو براش گذاشتم، واستون بخونم! بعد هم شروع کرد به خواندن رمان زرد‌ترین پاییز. هنرجوها از ترسشان کاسته شده و خواب بر چشمانشان غلبه پیدا کرده بود. آن‌قدر که رفته رفته صدای خروپفشان بلند شد و همین باعث شد که مهدینار خواندنش را قطع کند و از جایش بلند شود. _جواب این کار زشتتون رو می‌گیرید...! مهندس محسن از طریق بلندگوی کائنات، اذان مغرب را اقامه کرد و پس از پایان اذان، میهمانان را به نماز جماعت، به امامت استاد مجاهد و سپس قرآن‌خوانی در مسجد کائنات دعوت کرد. همگی داشتند به سمت کائنات قدم برمی‌داشتند که علی املتی با فریاد گفت: _آهای، کسی اینجا مکانیکی بلده؟! رجینا هم که از جایش بلند شده بود و قصد رفتن به کائنات را داشت، برگشت و به سمت در باغ رفت. _چی شده داش؟! کی مکانیک لازم شده؟! _یه دختر خانومی بیرون باغ ماشینش خراب شده. بنده خدا تنهاست و کسی هم نیست که کمکش کنه. ببین می‌تونی براش کاری کنی یا نه! رجینا یک گاز محکم به سیب قرمزش زد و لُنگش را محکم در هوا تکاند. _بسپارش به من! به من میگن رجی کار راه بنداز! رجینا از باغ خارج شد و چشمش به آن دختر و ماشین خرابش افتاد. با قدم‌هایی تند خودش را به آنجا رساند و گفت: _سام علیک آبجی! دردش چیه؟! دختر که حجاب درست و درمانی نداشت، با صدای رجینا برگشت و گفت: _سلام آقا. نمی‌دونم والا. اینجا پارک کردم که برم کارم رو انجام بدم. وقتی برگشتم، دیگه روشن نشد که نشد! رجینا از اینکه برای اولین بار او را آقا صدا زده بودند، در پوست خودش نمی‌گنجید! به همین خاطر دستش را روی سینه‌اش گذاشت و زیرلب گفت: _آروم باش قلبم! آروم باش! یه آقا گفت دیگه. این بی‌جنبه بازیا دیگه چیه؟! سپس نگاهی به ماشین او انداخت و توانست پس از چند دقیقه وَر رفتن، آن را درست کند. _بفرما آبجی. از روز اولشم سالم‌تر! دختر دستی به موهای لَختش که از شالش بیرون زده بود کشید. _وای خیلی ممنون! نمی‌دونم چیجوری ازتون تشکر کنم. واقعاً لطف کردید! رجینا عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و با حسی که نمی‌دانست از کجا می‌آید، به چشمان دختر زل زد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344