💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت39🎬 سچینه لِنگ افراسیاب که از روی تخت افتاده بود را بالا انداخت و با چشمهایی نیمه ب
#باغنار2🎊
#پارت40🎬
سپس با چشمانی ریز شده پرسید:
_که اینطور. حالا این شیشه پاککن رو واسه چی میزنید به خودتون؟!
احف لبهایش را تَر کرد.
_راستش یکی از شروط رفتن به سربازی، پاک بودنه. منم این شیشه پاککن رو به خودم میزنم تا پاکِ پاک برم خدمت!
حدیث به زور جلوی خندش را گرفت و زیرلب گفت:
_خوبه حالا کارِتون با شیشه پاککن راه میفته. وگرنه باید تریاک پاککن و گُل پاککن هم میزدید به خودتون!
احف که درست نشنیده بود، با لبخند پرسید:
_چیزی گفتید؟!
حدیث خودش را جمع و جور کرد.
_نه، هیچی! الان چه کاری از دست من بر میاد؟!
احف صدایش را صاف کرد.
_خب میخوام یه دستی به سر و روی گوسفندام بکشید تا با یه قیمت خوب بفروشمشون!
حدیث با جدیت گفت:
_متاسفم! ولی من به نامحرم دست نمیزنم. آدم و گوسفند هم نداره!
احف پوزخندی زد.
_راستش گوسفندای من اکثراً مونثن! اونایی هم که مذکرن، هنوز به سن تکلیف نرسیدن. پس نگران نباشید!
حدیث پوفی کشید.
_خب من الان باید چیکار کنم؟!
_راستش میخوام گوسفندای مونثم رو یه کم آرایش کنید تا به چشم بیان و زودتر فروش برن. واسه گوسفندای مذکر هم یه تیکه لباسی، چیزی بدوزید که این عضلات سیکس پکشون بزنه بیرون و همچنین موهاشون رو فرفری کنید تا زودتر مشتری براشون پیدا بشه. فقط زیادهروی نکنید که ممکنه یهویی گوسفندا نسبت بههم تحریک بشن و اتفاقات ناگواری بیفته!
_شما مگه نگفتید هنوز به سن تکلیف نرسیدن؟!
_به سن تکلیف نرسیدن، به بلوغ که رسیدن!
حدیث چانهاش را خاراند و پس از لحظاتی گفت:
_که اینطور. خب حالا این خر رو چیکار کنم؟!
احف با خنده سرش را تکان داد.
_نه، نه! فِراری رو کاریش نداشته باشید. چون همینجوریش خوشگله و زودی فروش میره.
حدیث نیز سرش را تکان داد.
_کاملاً مشخصه! حالا ایشون آخرین محصولش چی بوده؟!
_والا ایشون تا لحظهی مرگ، در حال تولید عنبرنسارا هستن. ولی خب شیر هم دارن که معروفه به شیرِ خر. من تا حالا نچشیدم. میخوایید بدم شما بچشید؟!
حدیث عوق ریزی زد.
_لازم نکرده. در ضمن زودتر فِراریتون رو ببرید که داره دود اِگزوزش اینجا رو برمیداره!
احف لبخند گرمی زد.
_چشم؛ خیلی ممنون. پس من یه سر میرم کائنات و زودی برمیگردم. انشاءالله که تا اون موقع آماده شده باشن. چون تا ظهر نشده باید همشون رو بفروشم!
حدیث نیز باشهای گفت و احف، فرمان فِراری که همان کلهبند بود را گرفت و از آنجا خارج شد!
همگی دور سفرهی صبحانه نشسته بودند و بدون هیچ حرفی، داشتن نان و پنیر و خیار و گوجهشان را میخوردند. استاد مجاهد که سرحالتر از بقیه به نظر میرسید، چای شیرینش را هم زد و نگاهی به اعضا انداخت.
_چرا اینقدر ساکتید دوستان؟! چیزی شده؟!
همگی سکوت پیشه کرده بودند که بانو احد گفت:
_راستش استاد، چند وقتیه که بچهها هی خواب استاد واقفی مرحوم رو میبینن. توی خواب، استاد هی میخواد یه چیزی بگه و نمیتونه. بچهها هم به خاطر این خوابای پریشون، دل و دماغی واسشون نمونده!
استاد مجاهد لبانش را به وسیلهی چای شیرین تر کرد و گفت:
_نگران نباشید دوستان. حتماً استاد میخواد واسه مراسم سال ازتون تشکر کنه و روش نمیشه. خودتون که در جریانید. استاد خیلی خجالتی و ماخوذ به حیا بود. خدا بیامرزتش!
استاد ندوشن تکهای از نان سنگگ را کَند و گفت:
_دقیقاً استاد! در ضمن امروز همون روزیه که باید بریم یزد. به خاطر همین، من واسه امروز عصر یه اتوبوس اجاره کردم که هم بریم خونهی منِ تازه دوماد رو ببینید، هم با شهر مرحوم استاد بیشتر آشنا بشیم و بعد این همه سختی و استرس، کلاً حال و هوامون عوض بشه. پس صبحونه رو که زدید بر بدن، پاشید وسایلتون رو جمع کنید و نذاریدش واسه دقیقهی نود!
همگی با دهانی باز به استاد ندوشن خیره شدند که سچینه گفت:
_استاد همین امروز عصر؟! الان ما توی این چند ساعت، چیجوری آماده بشیم؟! اصلاً چرا زودتر نگفتید؟!
دخترمحی پاسخ داد:
_سفر خارجه که نمیریم. همین یزد خودمونه دیگه. یکی دوتا دست لباس برمیداریم، با مسواک و خمیر دندون و لیوان و حولهی شخصی و دیگه عرضم به حضورت...!
_آفتابه یادتون رفت!
این را علی املتی گفت و ادامه داد:
_چون با اتوبوس بریم، هر لحظه ممکنه راننده به خاطر دستشویی کنار بزنه و توی یه بیابون ما رو نگه داره. پس باید یه آفتابه داشته باشیم که لَنگ نمونیم. اگرچه که اگه آفتابهی شخصی داشتیم، خیلی بهتر بود. درست نمیگم دوستان؟!
کسی چیزی بروز نداد که رجینا گفت:
_خب شوفرش کیه؟! اگه عُنُق باشه که هرجا خواستید نگه نمیداره!
استاد ندوشن پاسخ داد:
_نگران نباشید. رانندش یکی از رفیقای دوران مهد کودکمه که ماشاءالله الان هم اتوبوس داره، هم گواهینامهی پایه یک! هرجا هم خواستیم، نگه میداره.
_خب چرا با مینیبوس و تاکسی خودمون نمیرید؟! تازه تعمیرش کردما!
بانو احد نگاه چپی چپی به رجینا انداخت...!
#پایان_پارت40✅
📆 #14020215
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344