💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت40🎬 سپس با چشمانی ریز شده پرسید: _که اینطور. حالا این شیشه پاککن رو واسه چی میزنید
#باغنار2🎊
#پارت41🎬
_آخه پیش خودت چی فکر کردی که یه باغ رو میتونی توی مینیبوس بیست نفره و تاکسی چهار نفره جا بدی؟!
رجینا شانههایش را بالا انداخت.
_والا میخواستم پولتون توی جیبتون بمونه؛ وگرنه اینجوری واسه منم بهتره. هرچقدر این دوتا ماشین کمتر راه برن، کمتر داغون میشن و در نتیجه منم کمتر خسته میشم!
در این میان مهدیه از استاد ندوشن پرسید:
_استاد چرا رفیق مهد کودکتون راننده شد، ولی شما معلم؟! شما اتوبوسرانی رو دوست نداشتید؟!
استاد ندوشن عرق پیشانیاش را پاک کرد و با خنده گفت:
_راستش من و رفیقم باهم رفتیم امتحان گواهینامه دادیم؛ ولی خب من اونموقع تازه عاشق خانومم شده بودم و هوش و حواس درستی نداشتم. به خاطر همین هربار امتحان دادم، با قدرت رد شدم و آخرش تصمیم گرفتم برم اول نشونش کنم، بعد بیام امتحان بدم. ولی خب بعد نامزدی دیگه نظرم عوض شد و رفتم امتحان معلمی دادم!
اشک در چشمان مهدیه حلقه زد.
_وای خدا. چه رمانتیک!
با صحبتهای استاد ندوشن، رجینا آهی کشید و به فکر فرو رفت. سپس به آرامی گفت:
_در کل خوش بگذره بهتون! البته اسم من رو از لیست مسافرا لاک بگیرید که سفر بیا نیستم.
افراسیاب با چشمانی ریز شده پرسید:
_اونوقت چرا؟!
_واقعیتش با یکی قرار دارم که خیلی هم مهمه!
بانو احد با لحنی خاص گفت:
_با کی اونوقت؟!
رجینا آب دهانش را قورت داد.
_راستش از اوس کریم که پنهون نیست، از شما چه پنهون! من با این دختره که اون شب ماشینش خراب شده بود و بعدش دعوتش کردم به باغ، ریختم روی هم. یعنی دخترِ خیلی خوبیه و قراره به زودی قرار مَدار ازدواج رو بذاریم!
همگی از خوردن دست کشیدند و چهارچشمی به رجینا خیره شدند.
_چیه مگه؟! منم دل دارم و دوست دارم ازدواج کنم. تا کی باید توی اون دَخمه آچار به دست، قارقارَک این و اون رو درست کنم؟!
بانو نسل خاتم سکوت اعضا را شکست.
_ما که نمیگیم ازدواج نکن رِجی جان. ازدواج خیلی هم خوبه! ولی آدم با جنس مخالف ازدواج میکنه؛ نه زبونم لال همجنس!
_خب اون دختره و منم پسرم دیگه. میشه جنس مخالف!
بانو نسل خاتم خواست به پند و اندرزَش ادامه بدهد که ناگهان بانو احد از جا برخاست.
_آخه تو کجات به پسرا میخوره که میگی منم پسرم؟! صدات دورگس؟! ریش و سبیل داری؟! یا...
استاد مجاهد حرف بانو احد را قطع کرد.
_بهتره که وارد جزئیات نشید بانو. برید سراغ اصل مطلب!
_بله، داشتم میگفتم! یه آچار گرفتی دستت و یه موتور انداختی زیر پات و یه کم لاتی حرف زدی و یه کم رفتارای پسرونه انجام دادی و فکر کردی مرد شدی رفت؟! نه عزیز من. مرد شدن به این چیزا نیست!
رجینا هم از جا برخاست و با لحنی تند گفت:
_خب میرم عمل میکنم. هم هورمون مردونه به خودم میزنم که ریش و سبیل در بیارم، هم حنجرم رو به دست تیغ جراحا میسپارم تا صدام دورگه بشه. چیز دیگهای هم میمونه؟!
بانو نسل خاتم با آرامش گفت:
_رِجی جان، چرا میخوای همه جات رو عمل کنی؟! بابا اینی که خدا بهت داده، بدنه، نه موش آزمایشگاهی!
رجینا اما دیگر جوابی نداد و با ناراحتی به سمت مکانیکیاش راه افتاد!
بانو شبنم در آبدارخانهی کائنات نشسته بود و همزمان با گاز گرفتن بَلّهی نون پنیر گردویش، داشت برای آخرین بار بلغورها را چِک میکرد تا آمادهی ریختن داخل هلیم شود. بچههایش هنوز خواب بودند و میتوانست برای دقایقی نفسی بکشد.
_بفرمایید خاله! ولی چرا من؟! چرا بقیه نه؟!
این را عادل عربپور گفت که با بُرجی از کاسه استیل در دستانش، وارد آبدارخانه شد و آنها را روی میز گذاشت.
_دستت درد نکنه پسرم؛ ولی چرا حالا اینقدر غُر میزنی؟! یه چندتا کاسه آوردی دیگه!
عادل نفس عمیقی کشید و عرق پیشانیاش را با آستینش پاک کرد.
_غر نمیزنم، ولی چرا من؟! دو روز مهمونتون بودم، ولی اندازهی دو سال از من کار کشیدید.
بانو شبنم لبخندی زد و نصف آب پرتقالش را سر کشید.
_خب از قصد که نبوده؛ نیرو نداشتیم که به تو رو انداختیم. الانم علی پارسائیان نیست؛ چون سر صبحی احف یه کاری بهش سپرد و از باغ رفت بیرون؛ وگرنه همون کارام رو انجام میداد و مزاحم تو نمیشدم. در ضمن امروز همگی میریم یزد و شما از دست همهی ما راحت میشی!
عادل دیگر چیزی نگفت و زیرچشمی نگاهی به شکم گردالوی بانو شبنم انداخت و سپس پرسید:
_میگم خاله، شما چندتا بچه دارید؟!
بانو شبنم که هروقت از تعداد بچههایش میپرسیدند، در دلش ذوقی میکرد و به شیرزن بودنش افتخار، با خجالت جواب داد:
_راستش در حال حاضر پنجتا دارم که توی اتاق خوابیدن. یه دونه هم دارم که توی راهه و هنوز به دنیا نیومده. البته از وضعیت فعلیش خبر ندارم. با این حال حدس میزنم که اونم خواب باشه. چون چند ساعتی هست که لگد نزده!
عادل لبخند مصنوعیای زد.
_میگم خاله شما چرا مهاجرت نمیکنید آمریکا؟! اونجا خیلی بهتون امکانات میدن و راحتتر زندگی میکنیدا...!
#پایان_پارت41✅
📆 #14020216
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344