eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت42🎬 بانو شبنم چشم غره‌ای به عادل رفت. _آخرین بارِت باشه که این حرفا رو به من می‌زنیا
🎊 🎬 _آقا گوسفندات چند؟! احف از فکر بیرون آمد و شروع کرد به معرفی گوسفندانش. _قابل شما رو نداره. قیمت روی کارتون نوشته شده که مقطوعه! در ضمن گوسفندای من، گوسفندای عادی نیستن. همشون فنی سالم و بی‌رنگ هستن؛ فقط یکی دوتا خط و خَش دارن که جای پنجه‌ی گرگه؛ البته که زیر پشم می‌مونه و دیده نمیشه! هرشب ساعت نُه خوابیدن و صبح ساعت پنج بیدار شدن. با پوشکی که نم پس نمیده و جذبشون بالاست، کاورشون کردم. همیشه از علفای تَر و تازه تغذیه شدن و هرجا هم رفتم واسه تفریح، اینا رو هم با خودم بردم و اینجاها رو مثل کف دست می‌شناسن. از محصولات لبنی و گوشتی و چرمی و بهداشتی_درمانی‌شون هم نگم براتون که اصلاً یه چیز دیگست. تازه دوتاشون هم ترانسفر کردم خارج. یکی واسه کار، یکی هم واسه تحصیل! همچنین یکیشون رو هم در راه خدا و استادم قربونی کردم که الان روحشون اینجاست. در کل همه چیز تمومن! راننده‌ی نیسان پس از کمی مکث، از ماشینش پیاده شد و گفت: _خب یکیشون رو همین الان چاقو بزن که ببینم گوشتش چه‌جوریه! چشمان احف گرد شد. _چی؟! یعنی منظورتونه بکشمشون؟! _آره دیگه. مگه روی کارتون ننوشتی به شرط چاقو؟! احف سرش را تکان داد و گفت: _دوست عزیز، اینا گوسفندن، نه هندونه! بعدشم اون نوشته‌ی روی کارتون، فقط یه شگرد تبلیغاتی برای جذب مشتریه؛ وگرنه کاربرد دیگه‌ای نداره! راننده نیسان که تا حدودی موافق خرید گوسفندان بود، یک چشم غره‌ی ریز به احف رفت و گوسفندان را یک بازدید کلی کرد. سپس یک چِک چند میلیونی کشید و به احف داد و بعد گوسفندان را بار نیسان کرد و رفت. احف نیز با یک چِک و این‌بار بدون گوسفند، بلافاصله وارد یک پیرایشگاه شد و موهایش را به دست قیچی پیرایشگر سپرد و زیرلب خواند: _خداحافظ ای موهای پرپشت من! خداحافظ ای موهای روغنی من! خداحافظ ای موهای شوره‌ای من...! پس از خواندن نماز جماعت ظهر، همگی به کائنات رفتند تا آش پشت پای احف را بخورند. سفره‌ی درازی پهن شده بود و اعضا گوش تا گوش سفره نشسته بودند که عادل عرب‌پور با سینیِ کاسه‌های هلیم، نزدیک سفره آمد و پشت سرش بانو شبنم ظاهر شد. همگی از دیدن کاسه‌های هلیم تعجب کرده بودند که بانو نسل خاتم گفت: _شبنم جان، این هلیم چیه دیگه؟! مگه این آش پشتِ پا نیست؟! شبنمی که سکینه را پشتش بسته بود، با لبخند جواب داد: _خواهر جان، چرا اینقدر درگیر سنت‌های قدیمی هستی؟! بابا یه کم به‌روز باش. دنیا دیگه مثل قبل نیست و همه چی پیشرفت کرده. حالا به جای آش، این‌بار هلیم بخوریم. چه اشکالی داره مگه؟! در ضمن وسایل آش رو هم نداشتیم. محض اطلاع! صدرا که تازه از مدرسه آمده بود، با شیرین زبانی گفت: _خاله یعنی منم چند شال دیگه که برم سرباژی، میشه آش پشت پام پیتژا باشه؟! بانو شبنم با گشاده‌رویی جواب داد: _چرا که نه عزیزم! علم و تکنولوژی هرروز در حال پیشرفته! سپس خطاب به همه ادامه داد: _بفرمایید تا سرد نشده نوش جان کنید! عادل کاسه‌ها را یک به یک داخل سفره گذاشت و همگی مشغول خوردن شدند که ناگهان سچینه خطاب به علی املتی گفت: _اینا چیه جناب؟! کارتِ بازیه؟! علی املتی چند عدد کارت مستطیل شکل را داشت با دقت می‌شمارد و با ظرافت روی هم می‌گذاشت و در عین حال پاسخ سچینه را نیز داد. _اینا کارتای قرعه‌کشیه! اون روز که از سوپرنار واسه مراسم سال استاد خرید کردم، اینا از توش در اومد. حالا دارم نگهش می‌دارم تا ببینم روز قرعه‌کشی شانس باهام یاره یا نه! _عجب! حالا جایزش چی هست؟! _جایزش صد ميليون تومن وجه رایج مملکته! همگی نُچ نُچی کردند و سرهایشان را تکان دادند که دخترمحی گفت: _اگه شانس باهاتون یار باشه و برنده بشید، باید قدردان آقا دزده هم باشید. چون ایشون باعث شدن که از سوپرنار ما خرید کنید! مهدیه لیوان آبش را نوشید و با لحنی تند گفت: _بابا این‌قدر دزد دزد نکنید. والا اون دزده هم خیر و صلاح ما رو می‌خواسته. باور ندارید، به بقیه‌ی حرفام گوش کنید! سپس در جایش تکانی خورد و با اشتیاق ادامه داد: _دکترا آرزوشونه ما مریض بشیم تا بریم پیششون! مکانیکیا آرزوشونه ماشین ما خراب بشه تا بریم پیششون! معلما آرزوشونه ما بی‌سواد باشیم تا بریم پیششون! پلیسا آرزوشونه از ما دزدی و سرقت و... بشه تا بریم پیششون! پرستارا آرزوشونه ما آمپول و سرم و اینا بزنیم تا بریم پیششون! یعنی درآمد شغل همه‌ی اینا، توی بیچارگی و بدبختی ماست؛ ولی دزدا رو نگاه کنید. همیشه برامون آرزوی خوشبختی و پولداری و ماشین‌داری و خونه‌داری می‌کنن و خیر و صلاح ما رو می‌خوان. بعد هی بگید آقا دزده اِله، آقا دزده بِلِه! بد میگم، بگید بد می‌گید! همگی به هم نگاهی انداختند و سکوت اختیار کردند که بانو شبنم دستش را جلوی علی املتی دراز کرد و گفت: _لطفاً اون کارتا رو بدید به من. ممنون! علی املتی سرش را بلند کرد. _چرا باید به شما بدم...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344