💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت14🎬 و آن صدای اذان بود که از بلندگوی مسجد کائنات، در حال پخش بود. _به جای شیرین زبون
#باغنار2🎊
#پارت15🎬
استاد مجاهد میکروفون را از بانو احد گرفت و زیرلب صلواتی فرستاد تا خودش از ثواب آن بیبهره نماند. سپس صدایش را صاف کرد و گفت:
_خب ما باید یه مراسم با قناعت بگیریم. یعنی چی؟! یعنی اینکه مراسمی بگیریم که توش خرج زیادی نباشه و همچنین آبرومند باشه و این امر میسر نیست جز تکیه به توان داخلی خودمون! یعنی صفر تا صد مراسم رو خود شماها انجام بدید تا هم توی بحث مالی صرفهجویی کرده باشیم، هم شماها استعداد خودتون رو توی کاری که تخصصش رو دارید، به بقیه نشون بدید! در همین راستا و طی جلسهای که با بانوان احد و نسل خاتم و سیاهتیری داشتم، مسئولیتهایی برای اعضا تعیین کردیم که بانو نسل خاتم اون رو برای شما قرائت میکنن.
پس از پایان سخنرانی استاد مجاهد، بانو نسل خاتم از جایش برخاست و کاغذی را از جیبش در آورد.
_بسم رب النور! مسئولیتهای اعضای باغ انار، برای مراسم سال مرحوم استاد واقفی و یاد. تامین غذای مراسم، به عهدهی نورسان و رستورانش! تامین گوشت مراسم، به عهدهی احف و قربانی کردن یکی از گوسفندانش! تامین مایحتاج و اقلام غذایی مراسم، به عهدهی بانو شبنم و فروشگاهش! تامین نوشیدنی و دسر مراسم، به عهدهی سچینه و کافهاش! تامین شعر و نوحه و دکلمهی مراسم، به عهدهی مهدینار و طبع سخنگوییاش! تامین پوشش رسانهای مراسم، به عهدهی رستا و دوربینش! تامین خوراک فکری و فرهنگی مراسم، به عهدهی افراسیاب و تابلوهای هنرمندانهاش! تامین پوشش و ظاهر آراستهی میزبانان مراسم، به عهدهی حدیث و چرخ خیاطیاش! تامین سرگرمی میهمانان مراسم، به عهدهی صدرا و شیرین زبانیاش! تامین حمل و نقل مهمانان از سر مزار تا باغ، به عهدهی بانو سیاهتیری و مینیبوسش! تامین حفاظت باغ، به عهدهی علی املتی و باتومش و در آخر پذیرایی از میهمانان مراسم، به عهدهی مهندس محسن و مسجدش! بقیهی دوستان هم، به این اعضایی که نام بردم، در هرچه بهتر انجام دادن این مسئولیتها کمک کنند. والسلام، نامه تمام!
و اینگونه بود که همهی اعضا از مسئولیتهایشان آگاه شدند و تصمیم گرفتند خود را برای مراسم سال استاد آماده کنند!
بانو شبنم پشت میزش نشسته بود و داشت با یک دستش آلاسکا لیس میزد و با دست دیگرش دو دوتا چهارتا میکرد تا ببیند چقدر میتواند به مراسم سال استاد کمک کند. علی املتی که علاوه بر تامین حفاظت باغ، مسئولیت خرید مایحتاج مراسم هم به او سپرده شده بود، وارد سوپرنار شد. یک سبد چرخدار برداشت و از روی لیست، شروع کرد به برداشتن وسایل. دخترمحی که مثل همیشه مشغول تبلیغ و عرضهی مواد غذایی به مشتریان بود، برای برداشتن یک مایع ظرفشویی، به سمت قفسهی شویندهها آمد. علی املتی که لیست مواد غذایی را تکمیل کرده بود، بدون نگاه کردن به جلو، به سرعت با سبد چرخدار به سمت قفسهی شویندهها قدم برداشت که ناگهان صدای آخی بلند شد. دخترمحی با سبد چرخدار برخورد کرده و پخش زمین شده بود. علی املتی که انگار با ماشین به دخترمحی زده بود، نزدیک وی شد و پس از ورانداز کردن او، کنار سبد چرخدار نشست.
_اگه یه خط به این افتاده باشه، خسارتش رو تا قِرون آخر ازتون میگیرم!
دخترمحی که پایش را میمالید، سری به نشانهی تاسف تکان داد.
_واقعاً متاسفم براتون! البته انتظاری هم نمیشه ازتون داشت. نگهبانی که به راحتی از باغش دزدی میکنن، بایدم اینقدر حواسش پرت باشه که یه موجود به گُندگی من رو نبینه!
علی املتی و دخترمحی که به خاطر دزدی آن شب از هم ناراحت بودند، همدیگر را با تیکههای آبدار، مورد عنایت قرار میدادند که یکی از مشتریهای مرد نزدیکشان شد و با دیدن دخترمحی روی زمین، با عصبانیت خطاب به علی املتی گفت:
_حواست کجاست مرد حسابی؟! چشمای کورت رو وا کن که توی این فسقله جا، نزنی آبجی ما رو ناکار کنی!
علی املتی که انتظار این رفتار را نداشت، با شنیدن اسم آبجی، از کنار سبد بلند شد و انگشت اشارهاش را بالا برد.
_برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون، برای حفظِ نماد و ارزشهامون، برای رسیدن به آرزوهامون، برای احقاق همهی رویاهامون، برای...!
علی املتی از طبع شاعرانهاش داشت لذت میبرد که مرد پرید وسط شعر خواندنش!
_شعر نخون واسه من بابا. به جای این حرفا، چشمای کورت رو باز کن!
سپس نزدیک علی املتی شد و یقهاش را گرفت. علی املتی که فکر نمیکرد اینقدر قضیه جدی باشد، با جدیت گفت:
_اصلاً به تو چه! دوست دارم با خواهرم تصادف کنم. دوست دارم با خواهرم جر و بحث کنم. دوست دارم اصلاً فروشگاه باغمون رو بههم بریزم. تو رو سنه نه؟!
مرد که بلبل زبانی علی املتی را دید، یک مشت حوالهی صورتش کرد. دخترمحی که دید اوضاع دارد قاراشمیش میشود، از جایش بلند شد.
_بابا بس کنید تو رو خدا. من حالم خوبه! ول کنید همدیگه رو...!
#پایان_پارت15✅
📆 #14021229
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت15🎬 استاد مجاهد میکروفون را از بانو احد گرفت و زیرلب صلواتی فرستاد تا خودش از ثواب آ
#باغنار2🎊
#پارت16🎬
اما آن دو بدون توجه به حرف دخترمحی، داشتند همدیگر را زیر مشت و لگد نوازش میکردند و اینقدر یکدیگر را هل دادند که به قفسهی مواد غذایی رسیدند. بزن بزن همچنان ادامه داشت که ناگهان مرد، علی املتی را وِل کرد و دستش را روی سرش گذاشت و بعد از لحظاتی، شَترَق روی زمین افتاد! دخترمحی با شیشه آبلیمویی که در دستان لرزانش بود، داشت صحنه را نظاره میکرد. علی املتی نزدیک مرد شد و خون غلیظی که از روی موهای سرش سُر میخورد را دید. سپس آب دهانش را قورت داد و فهمید اوضاع خیط است؛ به همین خاطر بلافاصله شیشه آبلیمو را از دست دخترمحی گرفت و با صدایی بلند گفت:
_حقته! وقتی توی قضیهی خواهر برادری ما دخالت میکنی، باید جورشم بکشی! این رو زدم توی سرت تا بفهمی هر برویی، بیایی هم داره!
_بگید اون خانوم رو بیارن داخل!
درِ اتاق کلانتری باز و دخترمحی با دستانی دستبند زده وارد شد. چشمانش قرمز بود و رنگ به صورتش نمانده بود!
_بفرمایید بشینید.
دخترمحی به آرامی روی یکی از صندلیها و کنار بانو شبنم نشست.
_همین خانومه اون شیشه رو زد توی سرم. هنوزه که هنوزه داره سرم گیج میره! اومدم ثواب کنم، جوجه شدم! ای وای سرم...!
مرد که سرش باندپیچی شده بود و مدام آه و ناله میکرد، روبهروی دخترمحی و بانو شبنم نشسته بود. علی املتی هم در کنار بانو شبنم و روبهروی مرد نشسته و با دستانی بسته، به سرامیکهای کف اتاق زل زده بود.
_آقای علی جعفری، ایشون میگن که این خانوم اون شیشه رو زده توی سرش. حقیقت داره؟!
علی املتی سرش را بلند کرد.
_ایشون حرف زیاد میزنه. من و ایشون درگیر شده بودیم که دیدم شیشه آبلیمو دم دستمه. منم فرصت رو غنیمت دونستم و سریع برداشتم و زدم توی سرش! ایشونم که صاحب فروشگاه هستن، شاهده! مگه نه بانو شبنم؟!
بانو شبنم که به کلهی مرد خیره شده بود، با آمدن اسمش هوشیار شد.
_والا جناب سروان، من داشتم به بچههام خوراکی میدادم، دیر به صحنهی جرم رسیدم؛ ولی این رو میدونم که عمدی در کار نبوده. ایشونم که رفتن بیمارستان و عکس گرفتن و فهمیدن یه شکستگی خیلی کوچیکه و مشکل خاصی نیست. خداروشکر کنیم که اتفاق بدتری نیفتاد. پس خواهشاً به بزرگی خودتون ببخشید!
_هه! به شغال گفتن شاهدت کیه، گفت دُمم!
این را مرد گفت که علی املتی جواب داد:
_هوی! درست صحبت کن بیسواد!
_مثلاً درست صحبت نکنم، چیکار میخوای بکنی؟!
جناب سروان مُشتش را محکم روی میز کوبید.
_بس کنید آقایون. اینجا کلانتریه!
سپس به دخترمحی زل زد و با خونسردی پرسید:
_شما حرفی ندارید خانوم؟!
دخترمحی که منتظر یه اشاره بود تا بغضش بترکد، به سختی آب دهانش را قورت داد. میدانست اگر کاری که خودش کرده را گردن بگیرد، علاوه بر به دردسر افتادن خودش، علی املتی را هم به دلیل دروغگویی و نشر اکاذیب، به دردسر میاندازد؛ پس تصمیم گرفت با نقشه و البته جوانمردیِ علی املتی راه بیاید.
_مَ...من فقط نظارهگر حادثه بودم. مَ...من بلند بلند داد میزدم که همدیگه رو ول کنید؛ وَ...ولی اونا اصلاً توجهی نمیکردن. بعدش دیدم علی آقا سریع شیشه آبلیمو رو برداشت و زد توی سرش و ایشونم بلافاصله افتادن زمین!
بعد این حرف، دخترمحی سرش را پایین انداخت و بغضش ترکید و به آرامی اشک ریخت.
_من که میدونم همهی این حرفا دروغه و خودت اون لعنتی رو زدی توی سرم. ولی باشه؛ اشکال نداره. با تو کاری ندارم، ولی دمار از روزگار این مردک در میارم. حالا ببین!
مرد این را به دخترمحی گفت و با خشم علی املتی را نگریست. جناب سروان چیزی توی پرونده نوشت و گفت:
_بسیار خب! پس با این حساب، شما مجرمی آقای جعفری! پروندت رو میفرستیم دادسرا و تا اونموقع، توی بازداشتگاه مهمون ما میشی! البته اگه رضایت ایشون رو بگیرید، با پرداخت دیه و دادن یه تعهدنامه، آزاد میشید!
مرد که شکستگی سرش اذیتش میکرد، با همان حال لبخند مضحکی زد.
_رضایت بیرضایت! این حالاحالاها باید آب خنک بخوره!
سپس به چشمهای علی املتی که چیزی جز یک نگاه کینهآمیز داخلش نبود، خیره شد که جناب سروان گفت:
_قاسمی؟!
سربازی وارد شد و بلافاصله پا چسباند.
_بله قربان؟!
_ایشون رو ببرید بازداشتگاه.
و با خودکار علی املتی را نشان داد و سرباز نیز او را از اتاق بیرون برد.
_اگه یادش بره، که وعده با من داره، وای وای وای! اگه دلِ بیچارمو، به دستِ غم بسپاره، وای وای وای! اِی خدا...!
با باز شدن در، صدای آواز قطع و همهی چشمها به این سمت خیره شد.
_آقایون! متهم جدید آوردم واستون. برو داخل!
علی املتی در میان نگاه زندانیان، وارد بازداشتگاه شد. زندانیهایی که از همه سن بودند و جرمهایشان هم مختلف بود. کیف قاپی، چک برگشتی، دعوا و ضرب و شتم، سرقت و... هرکدام هم به طور موقت آنجا بودند و بعد از رسیدگی اولیه به پروندهشان، به دادسرا فرستاده میشدند...!
#پایان_پارت16✅
📆 #14021229
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344