💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت6🎬 آخرین کیک صبحانه را از توی جیب بیرون کشید و سمت مردی که چفیه سبز را مثل عما
#باند_پرواز✈️
#قسمت7🎬
_فقط شمارهی آقای رستمی رو دارم.
شماره را گفت. هرچه تلاش کردند، تماس برقرار نشد.
_جَوون، شمارهی خانوادت رو بگو که بهشون زنگ بزنم، به دوستات خبر بدن کجایی. حتماً الان همه نگرانتن!
داریوش پوزخندی زد و گفت:
_همینم مونده آبرو برای خودم نذارم. فکرش رو بکن توی تهران، چو بیافته داریوش گم شده. اونوقت خواجه حافظ شیرازی، گم شدنم رو باید تو شعر بیاره!
خندهی پهنی صورت مرد را گرفت. دوباره دست بر شانهی داریوش گذاشت.
_بهبه! پس اسمت داریوشه. خدا حفظت کنه!
_دوستای من، ته تهش قراره برسن کربلا. همین که مسیر من به سمت کربلا باشه، برام کافیه. بالاخره اونجا پیداشون میکنم.
مرد با تبسم گفت:
_مسیرت درسته. شهامتت هم ستودنی!
داریوش که دیگر میلی به همصحبتی با او نداشت، تشکر کرد و به راه خود ادامه داد. یک عمود جلوتر رفت. پاهایش زقزق میکرد و جان رفتن نداشت. وارد موکبی شد. همین که چادر را بالا زد، بادی خنک صورتش را نوازش داد. پلاستیکی برداشت و کفشها را توی آن گذاشت. سر که بلند کرد، پسری هم سن و سال خودش مقابلش ظاهر شد. دست بر کمر داریوش گذاشت.
_سلام داداش، خوش اومدی. ماساژت بدم؟!
منتظر جواب داریوش نماند و ادامه داد:
_بیا داداش! حالت جا میاد. خستگی از تنت میره!
سر تا پای داریوش را برانداز کرد و گفت:
_میخوای دوش بگیری؟! هوم؟!
_چیزی همرام نیست. حتی لباس...!
پسر دستش را کشید و با خود برد.
_بیا اینجا همه چی هست. یه تولید کننده، کلی لباس نذر زوار کرده. یه دست برات میارم.
انتهای موکب چند اتاقک سیمانی بود. پلاستیک ضخیم گلدارِ جلوی اتاقک را کنار زد. لباس از تن کَند. شیر دوش را باز کرد. آب خنک، وجودش را پر از احساسِ نشاط کرد.
با رغبت لباسها را به تن کرد. با آن لباسهای گشاد، مسخره شده بود؛ ولی احساس راحتی داشت.
صدای پسری به گوشش خورد.
_چرا اسمم رو گذاشتی سهراب. اصلاً دوست ندارم.
_چی دوست داشتی باباجون؟!
_حسین، عباس، علی، مرتضی، حتی حیدر! گشتی گشتی اسم سهراب رو پیدا کردی!
داریوش زیر لب غرید:
_خیلی هم دلت بخواد اسمت سهراب باشه. لیاقت میخواد اسم ایرانی داشتن!
گوشه موکب نشست و پایش را دراز کرد.
چند نفس عمیق کشید. نیاز داشت دراز بکشد. نگاهی به زمین انداخت. صورتش دَرهم شد و پا را توی شکم جمع کرد. سر را روی زانو گذاشت. صدای همان پسر جوان را شنید:
_نگفتی رفیق. ماساژ میخوای؟!
سر بلند کرد و گفت:
_چه گیری دادی به من! این همه آدم؛ برو بقیه رو ماساژ بده.
دوباره نگاه به زمین دوخت و چهره دَرهم کرد.
پسر با خنده گفت:
_نکنه وسواس داری؟! خب کاری نداره که. الان برات ملافهی تمیز میارم.
پارچهای سفید را با دقت روی پتو پهن کرد و گفت:
_روش دراز بکش تا ماساژت بدم. من محمدم. تا تو دراز بکشی، اومدم.
داریوش سر بلند کرد و نگاهی به پسر انداخت و آهی کشید. بعد صدای سهراب را شنید که گفت:
_اصلا برگشتیم میرم اسمم رو عوض میکنم. دوسش ندارم. دلم میخواد اسمم مرتضی باشه!
همان موقع محمد برگشت و ماساژ تن او را شروع کرد. نشنید پدر چه جوابی داد. سهراب با تندی گفت:
_اوه تا پونزده سالگی؟! یعنی دو سال دیگه باید صبر کنم؟!
داریوش دستش را زیر صورت جمع کرد. پیشانی به آن فشرد و زیر لب گفت:
_احمق! من با بدبختی یه قوم رو راضی کردم جای اون اسم مسخرهی عربی، بهم بگن داریوش! حالا تو میخوای اسمت رو عوض کنی که چی بشه؟!
محمد بازویش را گرفت و دستها را کنار بدنش عمود کرد. کارش حرفهای بود. بدن گرفتهی داریوش زیر دستان او مثل موم نرم شد. در دل گفت:
_پدر و مادرت با فرهنگ بودن، اسم اصیل برات انتخاب کردن. توی بیلیاقت میخوای عوضش کنی؟! ننه بابای من چی؟!
محمد گفت:
_میگم داداش تنها اومدی؟! چطور هیچی همرات نداری؟! حتما خیلی مخلصی؟!
داریوش لب به دندان فشرد و چشمانش را بست. نفسی عمیق و طولانی کشید و گفت:
_از دوستام جا موندم. کولهام رو پیش اونا جا گذاشتم.
_فکر کردم صوفی هستی!
داریوش سکوت کرد.
محمد دست از ماساژ کشید و گفت:
_چقدر تنت خسته بود!
و سپس رفت. داریوش به پهلو چرخید. بدنش گرم و پلکهایش سنگین شده بود. پاها را توی شکمش جمع کرد. محمد با لیوانی شربت برگشت و با دیدن مهمانش گفت:
_چه زود خوابش برد! واقعاً خسته بود.
قدمهایش را به سختی روی زمین میکشید. لخلخ کفشهایش بر روی مغزش ناخن میکشید؛ اما هرچه میکرد، نمیتوانست درست قدم بردارد. از اینکه از همسفرانش جدا افتاده است، حسرت خورد. چقدر راحت بود. با وجود آقای رستمی، نه به غذا فکر میکرد، نه جا برای استراحت. حالا سردرگم و تنها
نمیدانست کی برود؟! کی بایستد؟! حتی کی بخوابد و غذا بخورد؟! ایستاد و نفس عمیقی کشید. دست روی زانو گذاشت و خم شد. پایش سوزن سوزن میشد. تمام انگشتان پاهایش تاول زده بودند. کف زمین نشست که سایهای روی سرش افتاد...!
#پایان_قسمت7✅
📆 #14030610
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344