eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
سفری در اعماق (2) توی اتوبوس سکوت است و هیچ پروتکلی رعایت نمی‎شود و یک آخوند هم باهامان است. شاید برای هم او است که راننده سر موقع برای نماز نگاه می‎دارد و سه چهار نفری که نماز می‎خوانیم پیاده می‎شویم و از میان موانع می‎گذریم تا به سرویس‎های به‎داشتیِ و نمازخانه‎های خراب و درب و داغان برسیم... سکوت توی اتوبوس با یک قندان شکسته می‎شود. راننده و شرکت لطف کرده‎اند و یک فلاسک چای و یک قندان گذاشته‎اند برای کسی که می‎خواهد چای بنوشد و قندان که زیرش شبکه‎ای فلزی است و با لرزش‎های اتوبوس می‎لرزد و این وسط خانم گیر داده به این‎که چرا این قندان صدا می‎دهد. اول چندتا دستمال کاغذی گذاشتم زیرش و دیدم که چند دقیقه‎ای حالش خوب شد ولی باز روز از نو، مجبور شدم تعدادِ دست‎مال کاغذی‎ها را بیش‎تر کنم اما انگار این هم جواب نداد. یک پلاستیک نان بزرگ از توی ساک درمی‎آورد و حسابی قندان را مشما می‎کنم که دیگر هوس صدا کردن نکند... این هم از اخلاق خانم‎ها... از نایین و یزد که رد شدیم، سردی هوا کم‎تر شد و هوای اتوبوس خفه بود و همه سرشان توی لاک خودشان بود. مثل اتوبوس‎های مشهد نبود که همه دارند با هم حرف می‎زنند و خانواده‎اند و یکی وسط کار گوجه خرد می‎کند و دیگری بویِ کتلت را قل می‎دهد وسط اتوبوس و پچ‎پچ و حرف و خنده و صدای جیغ بچه و از این چیزها ولی اتوبوس ما نهایتِ نهایت سه تا زن داشت و بقیه مردهای غریب بودند انگار و بی هیچ حرفی و همه چرتی تا اتوبوس راه می‎افتد می‎روند به چرت و به فضای هپروت. چه غربتی است، چه مسیری است و استراحت‎گاه‎های بین راه ضعیف و فقیر. حتی سوپریش هم هفت هشت ده قلم بیشتر جنس نداشت و حتی رستورانش بی هیچ شلوغی‎ای و سرویس به‎داشتی را که گفتم. آن پشت و پسل‎ها و با ترس و لرز و از پله‎ها بالا رفتن و از پله‎ها پایین آمدن و از کنار دله‎ها رد شدن... این آخری که سرویس به‎داشتی مردها را دریاچه‎ای از آب برداشته بود و رفتن ممکن نه و اول آن آخوند مجبور شد برود توی زنانه و من و خانمم ایستادیم تا وضویش را گرفت و بعدش خانمم رفت و بعدش من... و الباقیش خواب بود تا کرانه‎های زاهدان پدید آمد... خورشید قشنگ توی چشم‎مان طلوع کرد چون ما به شرق می‎رفتیم و بیابان و تپه‎های خشک و بی هیچ سبزی زاهدان را نمایان‎تر ساخت. اولین خانه‎ها خیلی بسیط بودند و توی هرکدام‎شان یک نخل و جاده کفی تا رسیدن به زاهدان... برایم غریب نبود زاهدان گرچه که غربت تا این‎جا با من هم‎راه بود، شهر ساکتی بود و بدون فضای سبز و درختان سبزناک و خیابان‎ها پراز دست‎انداز و ساختمان‎ها نه زیاد شیک و مجلسی و جوی آب حاویِ مایع سیاهی و بعضی جاها هم که جوی آبی نبود. به سبک قدیم از وسط خیابان یا کوچه یک Vطور انداخته‌اند که پس‎مانده‎های آب از آن عبور کند و اغلب مردم لباس بلوچی یا زابلی پوشیده‎اند در سایزها و رنگ‎های مختلف. چیزی که قبل‎ترها هم بهش توجه کرده بودم این است که مردم زاهدان به ماشین‎هاشان خیلی اهمیت می‎دهند و ماشین قراضه و پکیده کم هست این‎جا. چرا تک و توکی یافت می‎شود اما اغلب ماشین‎ها نو و سالم و برو و نونوار و از این جور چیزها. این را قبل‎ترها هم می‎دانستم. الان 1400 هستیم و من 1381 این‎جا دانش‎جو شدم و زاهدان همان زاهدان است. خیلی جاها خیابان خراب بود و از تاکسی دربست پرسیدیم چرا این طوری است؟ گفته بودند برای گاز. گفتیم گاز آمده؟ گفت بعضی خانه‎ها دارند و بعضی خانه‎ها هنوز به‎شان نرسیده. و آب چه‎طور؟ آب شیر که هنوز قابل شرب نشده و باید از پمپ‎های آب، تهیه کرد و البته از درصدِ شوری‎اش گرفته شده و این‎جا که ما ساکنیم با چراغ نفتی خودمان را گرم می‎کنیم گرچه که هوا زیاد هم سرد نیست... خب از جاهای خوب ماجرا هم بگوییم. بندگان خدا برای ما تدارک دیده بودند و کلوچۀ زابلی و میوه و صبحانه و بعد هم ظهر ناهار از رستوران جوجه و شب هم پیتزا. خب دیگر.