سفری در اعماق (2)
توی اتوبوس سکوت است و هیچ پروتکلی رعایت نمیشود و یک آخوند هم باهامان است. شاید برای هم او است که راننده سر موقع برای نماز نگاه میدارد و سه چهار نفری که نماز میخوانیم پیاده میشویم و از میان موانع میگذریم تا به سرویسهای بهداشتیِ و نمازخانههای خراب و درب و داغان برسیم...
سکوت توی اتوبوس با یک قندان شکسته میشود. راننده و شرکت لطف کردهاند و یک فلاسک چای و یک قندان گذاشتهاند برای کسی که میخواهد چای بنوشد و قندان که زیرش شبکهای فلزی است و با لرزشهای اتوبوس میلرزد و این وسط خانم گیر داده به اینکه چرا این قندان صدا میدهد. اول چندتا دستمال کاغذی گذاشتم زیرش و دیدم که چند دقیقهای حالش خوب شد ولی باز روز از نو، مجبور شدم تعدادِ دستمال کاغذیها را بیشتر کنم اما انگار این هم جواب نداد. یک پلاستیک نان بزرگ از توی ساک درمیآورد و حسابی قندان را مشما میکنم که دیگر هوس صدا کردن نکند... این هم از اخلاق خانمها...
از نایین و یزد که رد شدیم، سردی هوا کمتر شد و هوای اتوبوس خفه بود و همه سرشان توی لاک خودشان بود. مثل اتوبوسهای مشهد نبود که همه دارند با هم حرف میزنند و خانوادهاند و یکی وسط کار گوجه خرد میکند و دیگری بویِ کتلت را قل میدهد وسط اتوبوس و پچپچ و حرف و خنده و صدای جیغ بچه و از این چیزها ولی اتوبوس ما نهایتِ نهایت سه تا زن داشت و بقیه مردهای غریب بودند انگار و بی هیچ حرفی و همه چرتی تا اتوبوس راه میافتد میروند به چرت و به فضای هپروت. چه غربتی است، چه مسیری است و استراحتگاههای بین راه ضعیف و فقیر. حتی سوپریش هم هفت هشت ده قلم بیشتر جنس نداشت و حتی رستورانش بی هیچ شلوغیای و سرویس بهداشتی را که گفتم. آن پشت و پسلها و با ترس و لرز و از پلهها بالا رفتن و از پلهها پایین آمدن و از کنار دلهها رد شدن... این آخری که سرویس بهداشتی مردها را دریاچهای از آب برداشته بود و رفتن ممکن نه و اول آن آخوند مجبور شد برود توی زنانه و من و خانمم ایستادیم تا وضویش را گرفت و بعدش خانمم رفت و بعدش من... و الباقیش خواب بود تا کرانههای زاهدان پدید آمد... خورشید قشنگ توی چشممان طلوع کرد چون ما به شرق میرفتیم و بیابان و تپههای خشک و بی هیچ سبزی زاهدان را نمایانتر ساخت. اولین خانهها خیلی بسیط بودند و توی هرکدامشان یک نخل و جاده کفی تا رسیدن به زاهدان...
برایم غریب نبود زاهدان گرچه که غربت تا اینجا با من همراه بود، شهر ساکتی بود و بدون فضای سبز و درختان سبزناک و خیابانها پراز دستانداز و ساختمانها نه زیاد شیک و مجلسی و جوی آب حاویِ مایع سیاهی و بعضی جاها هم که جوی آبی نبود. به سبک قدیم از وسط خیابان یا کوچه یک Vطور انداختهاند که پسماندههای آب از آن عبور کند و اغلب مردم لباس بلوچی یا زابلی پوشیدهاند در سایزها و رنگهای مختلف. چیزی که قبلترها هم بهش توجه کرده بودم این است که مردم زاهدان به ماشینهاشان خیلی اهمیت میدهند و ماشین قراضه و پکیده کم هست اینجا. چرا تک و توکی یافت میشود اما اغلب ماشینها نو و سالم و برو و نونوار و از این جور چیزها. این را قبلترها هم میدانستم. الان 1400 هستیم و من 1381 اینجا دانشجو شدم و زاهدان همان زاهدان است.
خیلی جاها خیابان خراب بود و از تاکسی دربست پرسیدیم چرا این طوری است؟ گفته بودند برای گاز. گفتیم گاز آمده؟ گفت بعضی خانهها دارند و بعضی خانهها هنوز بهشان نرسیده. و آب چهطور؟ آب شیر که هنوز قابل شرب نشده و باید از پمپهای آب، تهیه کرد و البته از درصدِ شوریاش گرفته شده و اینجا که ما ساکنیم با چراغ نفتی خودمان را گرم میکنیم گرچه که هوا زیاد هم سرد نیست...
خب از جاهای خوب ماجرا هم بگوییم. بندگان خدا برای ما تدارک دیده بودند و کلوچۀ زابلی و میوه و صبحانه و بعد هم ظهر ناهار از رستوران جوجه و شب هم پیتزا. خب دیگر.
#ابراهیمی
#991123