eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
890 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📚 📝 نام: اینجا آلونک ننه علی است🏠 نویسنده: سیاوش امیری✍ تعداد صفحه: 233📃 خلاصه: ننه فتح‌اللهی مرشت معروف به ننه‌علی، مادر شهید قربانعلی رخشانی مهماندوست است که تابستان سال 57 در شهر اهواز و حین پخش اعلامیه‌های امام خمینی(ره) دستگیر و به علت شدت شکنجه‌های ساواک به شهادت رسید. کتاب "اینجا آلونک ننه‌ علی است" یادواره مستندی از غربت و مظلومیت ننه علی است که بعد از 20 سال زندگی بر سر مزار پسرش، سوم اسفند سال 90 درگذشت. علاوه بر اشاره‌هایی کوتاه به زندگی بیش از 20 سال ننه علی بر سر مزار فرزند شهیدش، در این کتاب به رخداد تخریب آلونک ساده ننه علی نیز پرداخته شده است. این کتاب مستندات، خبرها و گزارش‌هایی را که درباره این موضوعات در رسانه‌های مختلف کشور درج شده، شامل می‌شود🤓 جلد و تکه‌هایی از کتاب را مشاهده می‌کنید📸 برای معرفی کتاب موردنظرتان، به شخصی مدیر انار نیوز مراجعه کنید✅ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت13🎬 در بین جمعیت چشم چرخاند بلکه دخترک را ببیند؛ اما او مثل قطره‌ای، در دریای زا
✈️ 🎬 عکس شهید را که سینه فشرده بود، به زمین گذاشت و به آن خیره شد. _شهید ابوالفضل مرادی، تو کی هستی؟! من کی‌ام؟! چرا باید الان، اینجا، یه شهید هم‌نام و همسن خودم باشه؟! می‌خواستی من رو تنبیه کنی؟! می‌خواستی روی من رو کم کنی؟! هان؟! من که آدم بدی نبودم. فقط...فقط اون‌قدر خسته و دلخور بودم که می‌خواستم از همه چیز و همه کس فرار کنم...از مامان که این‌قدر بهم گیر می‌داد...! در ذهن، صدای مادرش اکو شد. _نمازت رو خوندی؟! کی نماز خوندی؟! چرا من ندیدم؟! اصلاً وضو گرفتی؟! پاشو دوباره وضو بگیر ببینم. تو الان روزه‌ای، نمیشه چیزی بخوری. فهمیدی...؟! نفسش‌هایش را به شدت بیرون داد. چشم‌هایش را بست و مشت‌هایش را گره کرد. _خسته‌ام! از بابا که هیچ‌وقت نبود. از کسی که بعد سیزده سال، یه خواهر بهم داد و نذاشت دلم به بودنش خوش باشه! سهمم از دلخوشیش دو سال بود...فقط دو سال! الانم یه سنگ قبر خاک گرفته، شده نشونیش. باشه، اصلاً من گناه کرده بودم. اون بچه که بی‌گناه بود. کاری به کسی نداشت. اون که تا زبونش باز شد، بعد مامان و بابا، گفت حسین! چرا باید ازم می‌گرفت، وقتی تنها دلخوشی توی دنیام بود؟! حتی واسه همون حسین هم براش نذر گرفتیم، ولی شفا نداد! چرا؟! نفس عمیقی کشید. _میگن پسر شیرخواره خودشم کشته شده. به شفا دادن باشه، باید اون رو شفا بده. نه؟! هزار بار از همین آقای رستمی این سوالا رو پرسیدم. همش سرش رو انداخته پایین و گفته "حکمت، مصلحت، تقدیر." شاید درست میگه. شاید همون باشه. ولی من، اندازه‌ی تموم آدمایی که اینجان، دلم برای خواهر کوچولوم تنگ شده...‌! یک‌باره بغضش شکست و گریه کرد. صورتش خیسِ اشک شد. چند دقیقه که گذشت و کمی آرام‌تر شد، پشت دستش را به صورتش کشید و گفت: _الان من با چه رویی برم حرم؟! برم چی بگم؟! بگم کی‌ام؟! بگم چی‌ام؟! اصلاً چه‌جوری بگم که...! می‌دونی داداش، همش توی این فکر بودم برم وایسم جلوش و هرچی چرت و پرت از دهنم در میاد، بهش بگم. ولی الان نمی‌دونم! نمی‌دونم چیکار کنم. نه راه برگشت دارم، نه راه پیش. بخوامم برگردم، چشم توی چشم پدرش میشم! سرش را انداخت پایین و با خودش زمزمه کرد: _روی اونجا رفتن رو هم ندارم! پیرمردی با محاسن سفید شانه زده، به داریوش نزدیک شد. با لهجه‌ی شیرین آذری گفت: _بلند شو پسر جان! بلند شو که خدا خوب به دلت نظر کرده! از داخل موکب حواسم بهت هست. پاشو که می‌خوام بقیه راه‌ رو با کسی برم که خدا بهش نظر ویژه داره! _آقا لطفاً مزاحم نشو. تنهام بذار! _حال خوبت رو خریدارم پسر. بلند شو! بالاخره پیرمرد آن‌قدر با داریوش حرف زد تا آرام شد! بوی ذغال و آتش، فضا را پر کرده بود. دود اسپند مثل ابری کوچک و خاکستری، در هوا می‌چرخید و با باد پنکه‌های بزرگ میان راه، در هوا ناپدید می‌شد. بوی قهوه‌ی تازه، مشامش را نوازش می‌داد. پیرمرد دست داریوش را گرفت و به سمت موکبی کشاند و گفت: _حتماً تو هم خسته‌ای. بیا بریم یه‌کم استراحت کنیم. داریوش بی هیچ حرفی همراه او شد. _نظرت چیه بریم اونجا یه قهوه بخوریم؟! بدون اینکه منتظر جواب بماند، او را به سمت موکب‌ سمت چپش، یعنی موکب شباب المهدی کشاند. وارد موکب شد. مردی با هیکلی تنومند، دشداشه‌ای سیاه بر تن، موهای سیاهِ فرفری، به عربی پرسید که قهوه میل دارید یا خیر؟! آن‌ها متوجه منظور او نشدند. کسی در گوشه‌ای از چادر دراز کشیده و کلاهی روی صورتش گذاشته بود. بدون هیچ حرکتی گفت: _می‌پرسه قهوه می خورید؟! پیرمرد با اشتیاق سرش را تکان داد. _بله، حتماً. نعم...نعم! چند لحظه بعد مرد عرب با دو فنجان قهوه و دو تکه‌ شیرینی برگشت. تشکر کردند. با اشتها شیرینی را که شبیه باقلوای ایرانی بود، همراه قهوه خوردند. کمی بعد، پیرمرد گوشه‌ای دراز کشید و داریوش قبول کرد بقیه‌ی راه را با او همسفر شود. داریوش راحت نبود. پاهایش اذیت می‌کرد. شروع کرد به ماساژ دادن کف پاها. چهره‌اش از درد و خستگی درهم رفت. مرد عرب که متوجه‌ی ناراحتی او شده بود، خیلی زود تشتی پر از آب سرد برایش آورد. پاهای داریوش را داخل آب گذاشت و خودش شروع کرد به ماساژ دادن. داریوش هرچه تلاش کرد، نتوانست مانع این کار او شود. فقط توانست با گفتن "شکراً" او را متوجه‌ی قدردانی خود کند. بیشتر خستگی پاهایش از بین رفته و آرامش خاصی وجودش را گرفته بود. همان‌طور که به دیوار موکب تکیه داده بود، نشسته خوابش برد. نفهمید چقدر خوابیده که با تکان‌های دست پیرمرد بیدار شد. بی‌درنگ به راه افتاد. چند عمود بیشتر نرفته بود که اذان صبح شد. نگاهی به عمود مقابلش انداخت. شماره‌ی هزار و سیصد و نود. دقیقاً شانزده عمود دیگر مانده بود تا عمود سلام. غرغری کرد: _باز خوابم برد. الان دیر می‌رسم و آقای رستمی میگه بازم مدرسه‌ات دیر شد پسر! قدم‌هایش را تندتر کرد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
13.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنها سند تصویری از فاجعۀ ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ که سرنوشت رژیم شاه و انقلاب را یکسره کرد. در این روز با دستور مستقیم شاه، مأموران شاهنشاهی، مردم تهران را به رگبار بستند و صدها نفر را به خاک و خون کشیدند. برای تحویل هر جنازه به ازای هر گلوله روی بدن شهید مبلغ پنج هزار ریال معادل پانصد تومان که حقوق یک ماه کارگر در سال ۵۷ بود ، پول گرفتند!! و بسیاری از جنازه های شهدا را هم معدوم و مفقود کردند تا تعداد دقیق شهدا مشخص نشود شاه جنایتکار در مصاحبه تلفنی با خبرنگار خارجی برای توجیه این کشتار گفت : این تظاهرات توسط سازمان های برانداز بین المللی سازماندهی شده بود! این فیلم قابل توجه کسانیکه میگن شاه رفت چون نمی‌خواست مردم رو بکشه! تا توانست مردم رو کشت وقتی که دید اثر نداره ، فرار کرد @BisimchiMedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت14🎬 عکس شهید را که سینه فشرده بود، به زمین گذاشت و به آن خیره شد. _شهید ابوالفضل
✈️ 🎬 به عمود سلام رسیدند. داریوش ایستاد و نفس عمیقی کشید. _بالاخره رسیدم! برقی از امید در چشمانش درخشید. قلبش ضربان گرفت و پاهایش سست شد. دست به زانو گرفت و بی‌اختیار نشست. اشک از گوشه‌ی چشمانش غلتید و در میان گریه لبخند زد. حال غریبی داشت. بلند شد و چند قدم جلوتر رفت. از دور، گنبد طلایی حرم حضرت عباس چشمانش را نوازش داد. لحظاتی به گنبد خیره ماند. مردمی را دید که دست بر سینه ایستاده و زیرلب زمزمه می‌کنند و اشک می‌ریزند. با سلام و صلوات و ذکر حسین حسین، پیش می‌روند. نوای نوحه‌ی ترکی فضا را پر کرده بود. "هانسی گروهین بِله مولاسی‌وار، شیعه لَرین حضرت عباسی‌وار." پیرمرد نیز نوحه را زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت. چند قدم جلوتر رفت. نگاهی گذرا به اطراف انداخت. آشنایی ندید. به داخل موکب‌ها سرک کشید. اثری از آقای رستمی و بقیه نبود. از موکب داری پرسید: _آقا تا حرم چقدر مونده؟ _چهل عمود؛ حدود دو کیلومتر. _شاید آقای رستمی هنوز نرسیده باشه. بوی کباب فضا را پر کرده بود. در موکبی گوشت‌ها را به سیخ زده و روی منقل گذاشته بودند. چند نفر فرز و سریع، کباب‌های آماده شده را به نان می‌پیچیدند و دست مردم می‌دادند. داریوش در صف ایستاد. طولی نکشید لقمه‌ای نان و کباب در دستش قرار گرفت. برای پیرمرد نیز لقمه‌ی کباب گرفت. باهم وارد چادری شدند. سیر که شد، چشمانش گرم خواب شد. از خواب که بیدار شد، عصر شده بود. چرخی در اطراف زد. _اَه! اثری ازشون نیست. چطور پیداشون کنم؟! _بورا ایتماخ یِری دَییل! _یعنی چی؟! _باقشلا. حواسم نبود ترکی بلد نیستی. میگم کسی اینجا گم نمیشه! اینجا سرزمین نجات یافتگانه! گوشی از جیب درآورد و به داریوش داد. _اگر شماره داری زنگ بزن. شاید همین اطراف باشن. داریوش شماره‌ی آقای رستمی را گرفت. بعد از چند بوق، صدای او را شنید. ضربان قلبش تند شد و چشمانش اشک‌بار. آقای رستمی گفت چند عمود عقب‌تر هستند. در بین الحرمین قرار دیدار گذاشت. به کربلا رسیدند. صدای اذان به گوش می‌رسید. شلوغی و ازدحام جمعیت، ترسی به جان داریوش انداخت. _بین این همه جمعیت، چطور پیداشون کنم؟! _گفتم که گم نمیشی جَوون! بریم حرم تا دوستات برسن! داریوش با پیرمرد همراه شد. از بازار شلوغ به کوچه‌ی باریکی پیچیدند. گنبد طلایی، مانند خورشیدی در دل شب می‌درخشید. ناخودآگاه قلبش لرزید و ضربان گرفت. بی‌اختیار چند قطره اشک از چشمانش غلطید. قدم‌ها کُند شده و نگاهش روی گنبد خیره مانده بود. چیزی جز گنبد حرم نمی‌دید و هیچ صدایی نمی‌شنید. از همهمه و ناله و زاری و نوحه دیگر خبری نبود. خودش بود و سکوت و حرم عباس مقابلش! پیرمرد بازوی داریوش را گرفته بود تا در ازدحام جمعیت گم نشود. _شنیدی چی گفتم جَوون؟! داریوش بهت زده پرسید: _نه. چی گفتید؟! _گفتم این‌جا بین‌الحرمینه. وقتی آدم پا توی این وادی مقدس می‌ذاره، می‌مونه اول به کدوم برادر سلام کنه! به شاه عطشان حسین یا کان وفا عباس؟! زانوان داریوش لرزید. خم شد و بر زمین رسید. کف دست بر زمین گذاشت. گریه کرد و زار زد. پیرمرد حال او را درک می‌کرد. کنارش ایستاد تا زیر پای زوار نماند. فرصت داد تا کمی بغض از وجود بیرون کند. سپس کمک کرد تا بایستد. در گوشش زمزمه کرد: _خوشا به سعادتت که معشوق نظر به دلت کرده. من پیرمرد رو هم دعا کن! شانه‌ها لرزیدند. اشک از گوشه‌ی چشمان غلطید و از چروک‌های صورتش، سُر خورد و میان محاسن سفید جا گرفت. _قوربانین اُلوم عباس، قوربانین اُلوم آقا! پیرمرد پس از چند لحظه دعا و مویه پرسید: _اسمت چیه جَوون؟! داریوش کلافه شانه‌ای بالا انداخت که در همین لحظه دستی روی شانه‌اش نشست. _کجا بودی دلاور؟! به پشت سر برگشت. چیزی را که دیده بود، باور نمی‌کرد. حرف پیرمرد در سرش اکو شد: _اینجا کسی گم نمیشه. این‌جا سرزمین نجات‌ یافتگانه! بی‌اختیار خود را در آغوش آقای رستمی انداخت. آقای رستمی بازوهای داریوش را گرفت و تکانی داد. _این چند روزه چقدر عوض شدی پسر! مردی شدی! دستی به صورتش کشید. _خیلی دنبالت گشتیم! باید سر فرصت برام تعریف کنی کجا بودی و چطور تا اینجا اومدی! _بچه‌ها کجان؟! _نزدیک حرم دارن استراحت می‌کنن. من اومدم دنبال تو که همگی باهم بریم زیارت! _آقا یه سوال دارم. _جانم، بپرس! _شما چرا من رو به این سفر کشوندین؟! _چرا می‌پرسی؟ پشیمونی اومدی؟! _برام مهمه‌؛ می‌خوام بدونم. _به خواست پدر و مادرت. _چرا؟! _اونا دوسِت دارن! نگرانتن! هر روز با من در تماس بودن. نترس، نگفتم گم شدی! گفتم بهتره باهات تماس نگیرن تا خودت باهاشون تماس بگیری! حالا بریم زیارت. وقت برای حرف زیاده. پیرمرد گوشی‌اش را به داریوش داد. _بیا با پدر و مادرت تماس بگیر. شماره‌ی پدرش را گرفت. صدای بابا قلبش را لرزاند. _الو؟! بفرمایید! _سلام بابا. ابوالفضلم! الان جلوی حرم آقام...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344