eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
875 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💥 وضعیت گروه‌های تا به این لحظه👇 1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی. (3 عضو دارد✅) غیرفعال❌ 2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی. (5 عضو دارد✅) در حال کار کردن روی پیرنگ✅ 3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی. (5 عضو دارد✅) در حال بازنویسی داستان پیش‌رو✅ 4⃣ژانر طنز. (7 عضو‌ دارد✅) در حال نوشتن پیرنگ✅ برای عضویت توی هریک از گروه‌ها، به آیدی زیر پیام بدید👇🍃 🆔 @Amirhosseinss1381 ژانر شماره 3، فعلاً پذیرش ندارد❌ در ضمن شرط عضویت، فعالیته🙂🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت33🎬 خودش است! همان مردی که ادعا می‌کرد ناجی‌ام شده. وقتی مطمئن می‌شود خودم هستم به
🎬 صدای قدم‌هایش نزدیک می‌شوند. نیمکت بالا و پایین می‌شود. سرم را بالا می‌آورم. گوشه نیمکت نشسته است. آرنجش را روی زانو گذاشته و سرش را بین دستانش گرفته است. -این آخرین حرفته؟! آرام زمزمه می‌کنم. -آره! -تا کی‌؟ سکوت می‌کنم. -تا کی می‌خوای قایم شی؟ بازهم سکوت می‌کنم. سرش را بلند می‌کند و نگاهش را به من می‌دوزد. -به این راحتی جا زدی خانم افشار؟! حقم داری! هرکسی جای تو بود، همین کارو می‌کرد. جای تویی که همیشه تو ناز و نعمت بزرگ شده. یه خار رفته تو پاش یه لشکر، نازشو خریده. ولی نه! من مثل تو نیستم! می‌مونم پای چیزی که درسته! تا ته‌ش! می‌مونم و نمی‌ذارم این زالو های کثیف خون یه مشت بی‌گناهو بمکن. به این جا که می‌رسد زمزمه می‌کند. -مثل عزیز من! نگاه پر از سوالم را به چهره‌اش می‌دوزم. چشمانش می‌لرزند و می‌نشینند روی درخت خشکیده‌ی روبرو. -همه کسم بود! زندگیم بود! نفسم به نفسش بند بود! اما از یه جایی به بعد دیدم دارم بدون اون زندگی می‌کنم! راه می‌رم! حتی...حتی تو هوایی نفس می‌کشیدم که دیگه عطر تنش و با خودش نداشت! راحیل من! اینارو که می‌گم احساس می‌کنم دارم برات قصه می‌گم! قصه‌ای که هیچ‌وقت نبود و نیست! اصلا انگار از اولشم رویا بود! گوشه‌ی لبش کش می‌آید. سرش را با دست‌هایش می‌گیرد: -اصلا نمی‌فهمم دارم چی‌می‌گم! یه مشت چرت و پرت؟ آره؟ اینطور بنظر میاد؟! اون شبی که دیگه صداشو نشنیدم...من همونجا موندم! تو همون شب...! عقربه‌های زندگیم از اون شب دیگه حرکت نکردن‌! سه سال و شیش ماه و دوازده روز... نگاهی به ساعتش می‌اندازد. -و سه ساعته که وایسادن! نه جلو میرن، نه عقب! می‌خندد. بلند! قطرات اشک از چشم‌هایش سر می‌خورند! نمی‌گذارد پایین بیایند. نیمه‌ی راه با انگشتش، راهشان را می‌بندد. -کاش هیچ‌وقت نمی‌ذاشتم بره! باید روبروش وایمیسادم! آره...باید همین‌کارو می‌کردم! وایمیسادم می‌گفتم حق نداری بری‌! مگه چند هفته‌ از عروسیمون می‌گذره که می‌خوای پاشی بری؟ کلا دو هفته‌اس که شدی عروس خونه‌ام! حالا می‌خوای بری سفر که چی؟ اون پروژه‌ی لعنتی بدون تو افتتاح نمیشه؟! یعنی نمیشه تو نری؟! این همه مهندس و معمار ریخته تو مملکت، اون وقت خانم مهندس تازه عروس، باید برای افتتاح پروژه‌ی فلان مدرسه و فلان بیمارستان، پاشه بره جنوب! لب مرز! بازهم می‌خندد. این بار اما تلخ تر! -برمی‌گشت می‌گفت، آقا پیمان، نشد دیگه! این بود قرارمون؟ می‌خوای همیشه همینقدر غر بزنی؟ بخاطر تو کردمش سه روز! نمیشه که این همه نقشه کشیدم براش، حالا واسه افتتاحش نرم عزیز من؟! رفت! به همین راحتی! یه روز گذشت! دو روز گذشت...تا روز آخر! دستش را میان موهایش می‌کند. انگار که می‌خواهد تک‌تک موهایش را بکند! -اون روز دیگه زنگ نزد! شد عصر...بازم زنگ نزد...شد شب...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت34🎬 صدای قدم‌هایش نزدیک می‌شوند. نیمکت بالا و پایین می‌شود. سرم را بالا می‌آورم. گ
🎬 رفت! به همین راحتی! یه روز گذشت! دو روز گذشت...تا روز آخر! دستش را میان موهایش می‌کند. انگار که می‌خواهد تک‌تک موهایش را از ته بکند! -اون روز دیگه زنگ نزد! شد عصر...بازم زنگ نزد... شد شب...بازم زنگ نزد...گفتم لابد یادش رفته یا سرش شلوغه! زنگ زدم به اون همکار، این همکار! همشون باهم گفتن...باهم گفتن که دیگه از شب روز دوم ندیدنش‌! اونجا یه لحظه حس کردم دنیا داره دور سرم می‌چرخه‌! اونجا بود که من برای اولین بار مُردم! هنوز صداش یادمه. وقتی آخرین بار بهم زنگ زد. خوشحال بود. آروم و قرار نداشت. می‌گفت می‌خواد یه قرارداد جدید ببنده. از اون شرکت کله‌گنده‌ها که همه می‌دون که فقط بهش برسن! از اونا که تو خوابش می‌دید‌! نفسش را محکم فوت می‌کند. -دیگه زمان و مکان حالیم نبود. پاشدم رفتم جنوب. تک‌تک خاکای اونجارو زیر و رو کردم اما نبود که نبود! بیمارستانا! اداره پلیس! سر...سرد خونه‌ها! فرودگاه! راه‌آهن! دیگه نمی‌دونم کجارو باید می‌رفتم که پیداش کنم! یه تیم همراه برده بودم! وقتی که دیگه کار طول کشید مافوقم گفت باید تیم و برگردونیم! گفت کارو می‌سپاره به بچه‌های جنوب! اونا برگشتن! اما من موندم! یک روز...دو روز...سه روز...یک هفته...دوهفته...هفته سوم بود که ردشو زدن! تو یکی‌ از لنج‌ها! دیگه جنوب نبود...رفته بود عربستان! وقتی فهمیدم انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم! راحیل من اونجا چیکار می‌کرد اصلا؟! رفتم. آره رفتم دنبالش! اونجارم گشتم! پیداش کردم! آره پیداش کردم! اما دیگه خودش نبود! فرو ریختم! شکستم! تیکه تیکه شدم! غیرتم له شد! واسه یه مرد سخته...خیلی سخته...وقت...وقتی ببینه زنش... دیگر اشک‌ امانش نمی‌دهد. هق‌هق می‌کند! صدای گریه‌اش همراه باد می‌شود و از لابه‌لای شا‌خه‌های خشکیده به آسمان می‌رود. معصومیتش، حیاش، عفتش! همه و همه رفته بود! هنوز اون نگاهش یادمه. وقتی رفتم تو اون خراب شده! انگار فقط من نبودم که برای بار دوم مردم! اونم مرد! با دیدنم! راحیل من همون جا جون داد! نو عروسم همون جا مرد! جای راحیل من تو اون هرزه خونه نبود...به ‌ولله که نبود! اگه بهم نمی‌گفتن اون که اونجا جلو این همه چشم ناخلف و نامحرم وایساده زنته، راحیلته! اصلا نمی‌شناختمش! می‌خواستم باهاش صحبت کنم ولی همش ازم فرار می‌کرد! تا منو می‌دید تو هزارتا سوراخ موش قایم می‌شد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344