هدایت شده از اَفـرا
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نظر
کیفیت رو ایتا خیلی بد میکنه.🤦♀
آیدی باغ رو هم گذاشتم.🙏
من در لیلة المبیت به دنیا آمده ام و در ظهر عاشورا شهید شده ام.
#اسماعیل_واقفی
من همینجا هستم. کنار همین درخت بلند که به آسمان چهارم میرود. تو دلت نمیخواهد به آسمان چهارم بروی؟ یک بار دیدنش ضرر ندارد. سنگ مفت، درخت مفت. بیا برو.
#اسماعیل_واقفی
#مونولوگ
بر ستیغ جبال ایمان نشسته ام و به انتهایِ دشت جنون مینگرم. وَه چه عظمتی دارد عشق.
#اسماعیل_واقفی
#مونولوگ
برگها تا زندهاند نور میخورند و به درختان خدمت میکنند و وقتی میمیرند رنگشان همرنگ نور میشود و به پای درختان میافتند و درون خاک دفن میشوند تا نوری که درون سینهشان ذخیره کردهاند رابه ریشه درختان بنوشانند.
#مونولوگ
#اسماعیل_واقفی
هدایت شده از هاشمی
هاشمی:
#روزانه_نویسی
اقتصاد مقاومتی کودکانه
از داخل کیف سنتی کیسهای دراورد. با چشمهای درشتی که تیلههای سیاه در وسطش میدرخشید، نگاه شیطنتآمیزی به من کرد. مژه ها را که داربست ورودی نگاهش بود را چند بار پشت سر هم، برهم زد. رز نارنجی لبانش شکفت: فاطمه قول بده دعوام نکنی. نه منظورم اینکه قول بده فحشم ندی!
اینبار نیشش تا بنا گوش باز بود.
شادمان از خندهاش، لبخند زدم.
_از مدل نگاه کردن و خندات معلوم است برایم آشی پختهای با یک وجب روغن!
+ای همچین. بفهمی نفهمی
_ در امانی، بگو.
+اینها خردههای معرقهای داداش خانم بیگی است. یادت هست، همان خانمه که برای کلاس خلاقیت مدرسه استاد تراشیون، خوردههای معرق میاورد؟
در کمتر از چند ثانیه سعی کردم، خاطرات دوره تربیت معلم را از ذهن بگزرانم.
_اها بله، چقدر با نمک بود. چقدر همه را میخنداند!
و با لبخندی دوباره لبانم منحنی شد.
+اینها را داداش او داده است. برای کاردستی و خلاقیت بچهها. زیاد بود من مقداریاش را برای بچههای تو آوردم. فقط گفتم بچهها بریز بپاش میکنند بعد فاطمه فحش را نثارم میکند!
کیسه را از دستش گرفتم. تکههای چوب ، ازاندازه بندانگشتی تا کف دست.
زیر انداز کرمی با گلهای قهوهای را از کشو بیرون اوردم و کف سالن پهن کردم. کیسه را باز کردم و محتویاتش را رویش خالی کردم. حسین که بر سر مداد رنگی زرد با زهرا دعوایش شده بود، فرار کرد و به سالن دوید. با دیدن تکههای معرق، سرجایش میخکوب شد. چشمانش تا جایی که امکان داشت گرد شد. همینطور دهانش. ابروها تا نزدیکی رستنگاه مو بالا رفت. فقط کم مانده بود از تعجب موهایش سیخ شود! در همین لحظه، زهرا ب
هدایت شده از هاشمی
در همین لحظه، زهرا با دهان باز، در حالی که صدای گوش خراش جیغش بلوک را از پی ویران میکرد، به دنبال غاصب مداد رنگی به سالن آمد. بی توجه به مهمان و شرایط جدید، از پشت موهای خرمایی حسین را در چنگهای کوچکش گرفت و آنچنان با غضب و شدت کشید و تکان داد، که یاد تکاندن درخت توت در بهار افتادم. نگران، منتظر عکس العمل حسین شدم. همانطور که نگاهش به تپهی کوچک تکههای چوب بود، دست زهرا را از موهایش جدا کرد، گویی اصلا صدای جیغ زهرا را نمیشنید.با صدای بلند گفت: زینب_زینب بیا اینجا را ببین چه خبره؟! اینها مال کیه؟
سمانه که حسابی از خویشتن داری حسین هیجان زده شده بود به طرفش قدم برداشت و جلویش زانو زد. دستی به موهای آشفتهاش کشید. با دو دستش، دستان حسین را گرفت. و گفت: برای شما است. آوردهام کاردستی درست کنید. البته به شرطی که در خانه پخش نکنید.
زینب هم که حرفهای سمانه را شنیده بود. به سالن آمد. تعجب و شادی او بیشتر از حسین بود:
_وای خاله سمانه، اینها را از کجا آوردی؟
کنار تپه کوچک خورده چوبها زانو زد.
دستان ظریف گندمگونش را زیر چوبها کرد
_ وای چقدر اینها قشنگ هستند! چقدر چیزهای قشنگ میشود با اینها درست کرد. قاب عکس، سرکلیدی، قاب آیینه وای.
حسین که روی زیر انداز نشسته بود سریع دو مربع را کنار هم قرار داد. دایرهای در بالا، دقیقا وسط دو مربع . دو مستطیل بلند در دو طرف مربعها چید. و دو بیضی رویشان گذاشت. یک تکه معرق مثلثی، با طرح اسلیمی پیدا کرد بالای دایره گذاشت. یک دست به کمر باریکش گذاشت و با دست دیگر طرح را به من نشان داد:
_بفرما مامان خانم، اینهم حرم امام رضا. دیگر دلت نسوزد که نرفتهای مشهد. از همینجا زیارت کن. اینهم حرم.
چشمانم که از شیرینزبانیهای حسین، با پرده اشک پوشیده شده بود را به سمانه انداختم. روی تیله های سیاه او هم نمناک بود. دُری غلتید و بر گونه جاری شد. از روی مبل خودم را کنارش رساندم. بدن نحیفش که گویا چهارپاره استخوان بود را در آغوش فشردم. غنچهی لبهایم را با بوسهای از گونهاش سیراب کردم. کنار گوشش ارام نجوا کردم: به تو افتخار میکنم پسر خلاق و با ذوق من. بوییدمش با تمام سلولهای ریهام.
با دیدن قاب عکس کوچکی که زینب درست کرده بود، گفتم:
_ آفرین وای اصلا فکر نمیکردم به این سرعت بتوانید چنین ایدههایی بدهید. بچهها میتوانید کاردستیهای خلاقانهتان
را به دوستانتان هدیه دهید.
زینب همانطور که سربزیر مشغول درست کردن قاب بعدی بود گفت: تازه میتوانیم در مجتمع به بچهها بفروشیم. مثل علی و فاطمه که دستبند درست میکنند و میفروشند.
اینبار نوبت چشمها و دهان من بود که از تعجب گرد شوند.
سمانه بلند خندید و دستش را بلند کرد و روی زانو زد. رو به زینب گفت: ای اصفهانی!
#هاشمی
#1400714
🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹
🔸اصل در رهبری و مدیریت، تشویق است، نه خرده گیری🔸
اصل مهم در رهبری و مدیریت این است که وقتی مردم کاری میکنند، رهبر یا مدیر، آنها را زیاد تشویق کند تا آنها در کارشان رغبت پیدا کنند، نه اینکه اگر خلافی کردند چنان خلاف را بزرگ کند که شخصیتشان کوبیده شود.
خصوصیت رهبر یا مدیر قدرتمند این است که صد تا عیب میبیند، یکی را به رو نمیآورد؛ اما یک خوبی میبیند به آن اهمیت میدهد.
«یَا مَنْ أَظْهَرَ اَلْجَمِیلَ وَ سَتَرَ اَلْقَبِیحَ»؛ خداوند در رهبریاش، با خلق اینطور رفتارمیکند؛ جمیل را اظهار میکند و قبیح را استتار و پنهان میکند. نه برای اینکه نمیداند، بلکه برای اینکه میخواهد این شخص کوبیده و خرد نشود و شخصیت او له نشود.
مدیران و رهبرانی که زیاد انتقاد میکنند و خرده میگیرند، ملتهایشان را عقب میبرند.
@haerishirazi
هدایت شده از صوت و موسیقیِ خام
1_1211231045.mp3
3.56M