هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت5
دخترمحی پاسخ داد:
_خب شبنمی رفیقمه و باید کمکش میکردم. مثل تو نیستم که همش دست به کمر وایستم و به این و اون دستور بدم.
بانو رجایی که همزمان با سوال پرسیدن، مثل کارآگاهان دور دخترمحی میچرخید، نیشخندی زد و گفت:
_مسئله این نیست که چرا به بانو شبنم کمک کردی. مسئله اینه که توی ماه رمضون، بطری آب توی کیفت چیکار میکرد؟
همگی از تیزهوشی بانو رجایی به وجد آمده بودند و چپ چپ به دخترمحی نگاه میکردند. دخترمحی که دید همهی مدارک بر علیه اوست، آب دهانش را قورت داد و خواست توضیح بدهد که با بوق یک ماشین، همگی به هوا پریدند. استاد ابراهیمی، اسنپ زرد رنگش را گوشهای پارک کرد و به همراه استاد حیدر جهان کهن، بانو نسل خاتم و بانو زهرا سادات هاشمی، از ماشین پیاده شد و با لبخند گفت:
_سلام و کود. دیر که نکردیم؟
استاد مجاهد جواب داد:
_خیر. اتفاقاً به موقع رسیدید.
سپس با صدای بلندی ادامه داد:
_برای استاد ابراهیمی و همراهان تازه از راه رسیده، صلوات بلندی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که بانو نسل خاتم گفت:
_چه سعادتی! چه اقبال نیکی! چه زیباست همنشینی با کسانی که همیشه دهانشان را با عطر صلوات خوشبو میکنند. خدایا شکر بابت این لطف بیکَران!
بعد از حرفهای احساسیِ بانو نسل خاتم، بانو هاشمی به طرف بانو شبنم رفت و او را در آغوش کشید و گفت:
_بهتری دوست جون؟
بانو شبنم با تعجب جواب داد:
_خوبم. چطور مگه؟
_آخه بانو ایرجی زنگ زد و گفت شبنمی حالش بد شده. به خاطر همین بکوب خودم رو رسوندم.
بانو شبنم از آغوش بانو هاشمی بیرون آمد و نگاه تاسفباری به بانو ایرجی انداخت و گفت:
_یه نخود توی دهن تو خیس نمیخوره؟
بانو ایرجی با اعتماد به نفس کامل جواب داد:
_اولاً من روزهام. دوماً تو یه نخود بده بهم، تا بهت بگم توی دهنم خیس میخوره یا نه. سوماً نکنه به جز میوهجات و مغزها، حبوبات هم با خودت آوردی؟ ها؟
بانو شبنم با حرص نگاهش را از بانو ایرجی دزدید و جوابی نداد. سپس یک دانه انجیر داخل دهانش انداخت و خطاب به استاد حیدر پیاده گفت:
_استاد شما چرا با ماشین اومدید؟
استاد حیدر جواب داد:
_اتفاقاً میخواستم پیاده بیام؛ ولی چون روزه بودم و استاد ابراهیمی هم مقصدش اینجا بود، دیگه گفتم امروز رو با ماشین بیام.
بانو احد که تا الان ساکت بود، خطاب به بانوان نوجوان گفت:
_خب بنر رو بالا بگیرید. الاناست که جناب احف آزاد بشه.
بانوان نوجوان خواستند بنر را بالا بگیرند که باز بانو رجایی مانع شد و گفت:
_اول باید تکلیف دخترمحی مشخص بشه.
سپس نگاهی به دخترمحی انداخت و لبخند ریزی زد. دخترمحی نیز نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت حقیقت را بگوید:
_بابا شبنمی کیفش جا نداشت، خوردنیهاش رو بین ما خانوما تقسیم کرد. بطری آبش رو داد به من، بقیهاش رو هم داد به بقیه. اگه باور نمیکنی، ازشون بپرس.
بعد از این حرف دخترمحی، بانو کمالالدینی از کیفش توت فرنگی در آورد. بانو رایا سیب و بانو احد هم پرتقال از کیفشان در آوردند و به بانو رجایی نشان دادند. بانو هاشمی هم یک دانه گوجه فرنگی در آورد که دخترمحی پرسید:
_هاشمی جان، شما که الان اومدید. پس شبنمی کِی وقت کرد بهتون گوجه بده؟
_این رو خودم از خونه آوردم. بانو ایرجی که بهم زنگ زده بود، گفت که شبنمی صیفیجات خونِش افتاده. به خاطر همین منم گوجه آوردم.
دخترمحی لبخندی از روی رضایت زد و نگاهی به بانو رجایی که داشت هاج و واج به اطراف نگاه میکرد، انداخت و گفت:
_آهن آلات، ضایعات، دماغ سوخته خریداریم.
بانو رجایی سرش را پایین انداخت که استاد حیدر گفت:
_اونجا رو نگاه کنید.
همگی آنجا را نگاه کردند که در کوچک زندان باز و احف از آن خارج شد. احفی که یک ساک آبیِ کوچک روی کولَش بود و به آرامی اطراف را مینگریست. پس از چند لحظه اینور و آنور را نگاه کردن و کسی را ندیدن، احف ساکش را گذاشت روی زمین و نفس عمیقی کشید. سپس دستانش را باز کرد و گفت:
_سلام و برگ آزادی. سلام و برگ هوای آزاد. سلام و برگ اکسیژن.
احف دوباره نفس عمیقی کشید و ساکش را از روی زمین برداشت و انداخت روی کولَش. سپس سینههایش را به صورت کفتری جلو داد و روی پنجههای پایش ایستاد و لاتگونه قدم اول را برداشت که ناگهان استاد ابراهیمی و دوستان را دید. احف با دیدن آنها، لبخند دندان نمایی زد و بند ساکش را انداخت دور گردنش. سپس دستانش را باز کرد و گفت:
_استاد...
و به طرف اساتید دَوید. چون جمع دوستان استاد بسیار داشت، اساتید گیج شدند و نفهمیدند که احف قرار است کدام استاد را بغل کند و به آغوش بکشد؟ به خاطر همین، استاد ابراهیمی و مجاهد و جهان کهن، محض احتیاط دستهایشان را باز کردند و منتظر احف شدند. احف نیز پس از کمی دویدن، خود را به آغوش استاد ابراهیمی انداخت و گفت:
_سلام اوستا. به مولا نوکرتم.
استاد که تا الان آغوشش برای احف باز بود، ناگهان او را وِل کرد و آغوشش را بَست...
#پایان_پارت5
#اَشَد
#14000127
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت6
احف داشت از بغل استاد ابراهیمی میافتاد که استاد دست او را گرفت و گفت:
_ببین احف، اگه میخوای لات بازی در بیاری و لاتی حرف بزنی، دیگه توی جلال آل انار جایی نداری. پس قبل اینکه دیر بشه، خودت رو اصلاح کن.
احف دست استاد را وِل کرد و صاف روی پاهایش ایستاد. سپس سینههایش را که به صورت کفتری جلو آورده بود، به صورت فلامینگویی به عقب برد و به حالت عادی برگشت. سپس با لبخندی مَلیح گفت:
_چشم استاد. در ضمن راضی به زحمت نبودیم که بیایید استقبالم.
استاد ابراهیمی جواب داد:
_این چه حرفیه احف جان؟! بالاخره تو شاگرد منی و باید میومدم استقبالت. اینم بگم که امروز یه عالمه درخواست اسنپ داشتم که همه رو به خاطر تو رد کردم. امیدوارم لیاقت این همه گذشت و فداکاری رو داشته باشی.
احف یک لبخند تحویل استاد ابراهیمی داد که بانوان نوجوان بنر را بالا گرفتند و یکصدا گفتند:
_صل علی محمد، طناز باغ خوشآمد.
در میان تبریکهای اعضا، ناگهان بغض احف ترکید که استاد مجاهد پرسید:
_چیشد احف جان؟
بانو کمالالدینی گفت:
_احتمالاً اشک شوقه. درسته جناب احف؟
احف پاسخی نداد که دخترمحی گفت:
_ولی من فکر میکنم دلشون به زندان تنگ شده. مگه نه؟
احف اشکهایش را پاک کرد و گفت:
_نخیر. نه اشک شوقه، نه دلم به زندان تنگ شده.
استاد مجاهد گفت:
_پس این اَشکا واسه چیه؟
احف پاسخ داد:
_واسه استاد واقفیه که الان جاش خیلی خالیه. اگه بود، حتماً میومد استقبالم و میگفت "احف، یه جوری میزنمت به سقف، که بالا بیاری کف." خدا بیامرز خیلی به من محبت داشت.
همگی با صدایی بلند گفتند "خیلی" که استاد مجاهد گفت:
_برای شادی روح همهی رفتگان، صلواتی محمدی پسند بفرستید.
_الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
بعد از فرستادن صلوات، استاد مجاهد چند بار به پشت احف زد و گفت:
_اینم بگم که دنیا همینه احف جان. بالا و پایین زیاد داره. دقیقاً مثل یه چرخ و فلک.
بعد از حرف استاد مجاهد، بانو رجایی لبخندی زد و گفت:
_بچهها نظرتون چیه بعد اینجا بریم پارک؟ چون خیلی دلم به تاب و سُرسُره و الاکلنگ تنگ شده.
دخترمحی چشم غرهای به بانو رجایی رفت و گفت:
_تو باید بعد اینجا بری توی اتاقت و به کار بدِ امروزت فکر کنی.
بانو رجایی سری به نشانهی تاسف تکان داد و سپس با لبخند به احف گفت:
_زندان چطور بود جناب برگ؟
احف پاسخ داد:
_خوب بود، سلام رسوند.
همگی زدند زیر خنده که بانو کمالالدینی گفت:
_جناب احف میشه با یکی از نگهبانا صحبت کنید که من از توی زندان عکس بگیرم؟
احف با قاطعیت جواب داد:
_لازم نیست. چون من خودم عکس گرفتم و حتماً بهتون میفرستم.
_ممنون. فقط عکسا رو بذارید کانال عکسهای خام با کیفیت که همه بتونن استفاده کنن.
احف چشمی گفت که بانو رایا قاب عکس استاد واقفی و یاد را به احف نشان داد و گفت:
_انشاءالله به زودی عکستون بیاد کنار این دو برگ عزیز.
احف از حرف بانو رایا جا خورد و گفت:
_الان این تعریف بود یا توهین؟
بانو رایا پاسخ داد:
_هیچکدوم. این یه آرزو بود و چه آرزویی بالاتر از آرزوی شهادت؟
احف حرف بانو رایا را تایید کرد که بانو شبنم یک دانه فندق داخل دهانش انداخت و گفت:
_چه سعادتی جناب احف! دقیقاً روزی آزاد شدید که فرداش چهلم استاد واقفی و یاده.
احف سرش را تکان داد و خواست سخن بگوید که ناگهان استاد حیدر احف را قلمدوش کرد و گفت:
_صل علی محمد، طناز باغ...
استاد مجاهد حرف استاد حیدر را قطع کرد و گفت:
_بزارش پایین حیدر جان؛ اینجا که مناسب نیست. انشاءالله وقتی رسیدیم باغ انار، اونجا قلمدوشش کن.
استاد حیدر چشمی گفت و احف را گذاشت روی زمین که یکی از نگهبانانِ ورودیِ زندان جلو آمد و با صدایی بلند گفت:
_اینجا احد داریم؟
بانو احد دست خودش را بالا بُرد و گفت:
_منم. چطور مگه؟
نگهبان جواب داد:
_میشه بگید باغ انار چندتا عضو داره؟
بانو احد لبخندی زد و گفت:
_این همه باغ اناری اینجا هست. چرا از اونا نمیپرسید؟
_اتفاقاً توی زندان از احف پرسیدم؛ ولی اون جوابی نداد و گفت از احد بپرس. گفتم چی؟ گفت احد. گفتم کی؟ گفت احد. به خاطر همین الان از شما میپرسم.
بانو احد نگاه حرصآلودی به احف انداخت و سپس بدون جواب دادن، به سمت وَن حرکت کرد و سوارش شد. بعد از رفتن بانو احد، بانو سیاه تیری گفت:
_دوستان نماز ظهر نزدیکه و بهتره برگردیم باغ. خانوما بیان وَنِ من، آقایون هم برن اسنپ استاد ابراهیمی.
همگی متفرق شدند که نگهبان بازوی احف را گرفت و گفت:
_پس جواب سوال من چی میشه؟
احف پاسخ داد:
_ببین شمارَت رو که دارم؛ خب؟
_خب.
_خب به جمالت. هروقت رسیدم باغ انار، تعداد اعضا رو میشمارم و بهت پیامک میدم. باشه؟
_خب چرا الان نمیگی؟
_داداش من چهل روزه توی زندونم. از کجا بدونم اعضا چقدر شده؟ مخصوصاً الان که باغ پادشاهش رو از دست داده.
بعد از این حرف، دوباره اشکهای احف جاری شد که استاد حیدر دست او را گرفت و سوار ماشینش کرد...
#پایان_پارت6
#اَشَد
#14000127
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 غنا و تمکن مالی، جنبه مقدمیت دارد و برای این است که انسان راحت زندگی کند.
فرد توکل کننده بر خدا بدون داشتن آن مقدمه، راحت زندگی می کند.
#دریافت_روزانه
#کلام_بزرگان #کلامی_از_بهجت
pay.eitaa.com/v/p/
خودسازی(عبوراز نگرانی واسترس)
امام صادق(ع):
اگر کسی نگران رسیدن بلایی باشد و پیش از رسیدن آن دعا کند،خداوند هرگز آن بلا رابه او نرساند.وسائل الشیعه/ج7/ص4
خیلی از گناهان و اعمال نادرست ما ناشی از نگرانی در آینده است و این یکی از راه های فریب شیطان است.
خالصانه دعا کردن و به خدا امیدواری داشتن، راه نجات ماست.
#احادیث_روزانه
pay.eitaa.com/v/p/
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت7
احف و استاد حیدر، صندلیِ عقب نشستند و استاد مجاهد هم، صندلیِ جلو و کنار استاد ابراهیمی که راننده بود، نشست. اشکهای احف بنده آمده بود که استاد ابراهیمی پرسید:
_احف جان چیشد که افتادی زندان؟
احف جواب داد:
_مگه نمیدونید؟
_راستش از چند نفری پرسیدم؛ ولی هرکی یه چیزی گفت.
احف کمی مکث کرد و سپس گفت:
_راستش وقتی که بهم خبر دادن استاد واقفی شهید شده و دیگه قرار نیست برگرده باغ، از شدت ناراحتی یه انار از باغ برداشتم و رفتم بیرون. توی خیابون هم هی قدم میزدم و خاطراتم با استاد رو مرور میکردم که یهو چشمم به مردی افتاد که از پشت کُپِ استاد واقفی بود. به خاطر همین گل از گلم شکفت و به سمتش دوییدم و از پشت پریدم پشتش. بعدش میخواستم صورتش رو بوس کنم که دیدم اصلاً استاد واقفی نیست. با شرمندگی از پشتش اومدم پایین و یه گوشهای سر به زیر وایستادم. حالا خداروشکر اون بنده خدا هم بزرگی کرد و حرفی نزد. بعد اینکه مَرده رفت، دوباره یاد استاد واقفی افتادم و از حرص و ناراحتی، انار توی دستم رو لِه کردم و انداختم زمین. از شانس گَندَم این کار رو جلوی یه میوهفروشی انجام دادم و صاحبش فکر کرد که انار رو از مغازهی اون برداشتم. بعدش بدون اینکه دلیلش رو ازم بپرسه، افتاد دنبالم و بعد چند دقیقه تعقیب و گریز گیرم انداخت. اینم بگم که تا دیروز از رضایت خبری نبود؛ ولی خب نمیدونم چیشد که امروز رضایت داد و منم بالاخره بعد چهل روز آزاد شدم.
استاد ابراهیمی دنده را عوض کرد و سری به نشانهی تایید تکان داد که استاد مجاهد گفت:
_برای سلامتی و همچنین آزاد شدن زندونیای بیگناه، صلواتی ختم کنید.
بر خلاف فضای اسنپ استاد ابراهیمی که همهاش به سکوت و صلوات میگذشت، در وَنِ بانو سیاه تیری غوغایی بود. بانو شبنم که نهارش را هم با خودش آورده بود، سخت مشغول خوردن بود که دخترمحی با ذوق گفت:
_بچهها میدونید سال بعد چه شعری میتونیم بخونیم؟
همگی گفتند "نه" که دخترمحی دستانش را بالا بُرد و همزمان با دست زدن، شعری را خواند:
_پارسال رمضان، دسته جمعی، رفته بودیم به زندان. آن هم برای، استقبال از برگی به نامِ احف خان.
همگی دست میزدند و با دخترمحی میخواندند. انگار نه انگار که عزادار استادشان هستند. بانو نسل خاتم که شور و شوق بانوان نوجوان را میدید، لبخندی زد و گفت:
_خدا را شکر میکنم بابت همنشینی با کسانی که در بدترین شرایط، لبخند از روی لبشان محو نمیشود.
پس از دقایقی، بانو سیاه تیری جلوی باغ انار توقف کرد و گفت:
_دوستان رسیدیم. دست فرمون چطور بود؟
همگی گفتند "عالی" که بانو سیاه تیری ادامه داد:
_خب دیگه؛ بپرید پایین.
دخترمحی گفت:
_مگه ما کانگوروئیم؟
همگی زدند زیر خنده که بانو رجایی گفت:
_مگه آدم دهن روزه میخنده؟
دخترمحی جواب داد:
_عزیزم خندیدن که عیب نیست؛ خوردن و نوشیدن عیبه. در ضمن پیشنهادم اینه که مرجع تقلیدت رو عوض کنی.
دخترمحی بعد از این حرفش قهقههای زد که ناگهان بانو کمالالدینی شروع کرد به شعر خواندن:
_رسیدیم و رسیدیم، کاشکی نمیرسیدیم، تو راه بودیم خوش بودیم، سوار لاکپشت بودیم. این دنده و اون دنده، خسته نباشی راننده، رانندگیت عالی بود، جای استادت خالی بود.
در کسری از ثانیه، همگی از وَن و اسنپ استاد ابراهیمی پیاده شدند. ورودیِ باغ انار، بنری بزرگ زده بودند که روی آن این متن نوشته شده بود:
_بازگشت شکوهمندانهی جناب احف، از زندان تنگ و تاریک را به همهی باغ اناریها، تبریک و تسلیت میگوییم.
همگی خواستند وارد باغ بشوند که استاد مجاهد گفت:
_صبر کنید. بهتره یکی از ماها بره داخل و خبر بده. اینجوری سر زده خوب نیست. حالا کی میره؟
بانو نسل خاتم آمادگی خود را اعلام کرد و وارد باغ شد. سپس با صدای بلندی گفت:
_بشتابید، بشتابید! زمین را خیس و نمناک کنید. دیوارها را آذین ببندید و کوچهها را چراغانی کنید. احف آمده. طناز باغ به خانهاش برگشته. بشتابید!
بعد جار زدن آزاد شدن احف توسط بانو نسل خاتم، استاد حیدر احف را قلمدوش کرد و گفت:
_صل علی محمد، طناز باغ خوشآمد!
همگی همین شعار را با صدای بلندی میخواندند که احف خطاب به استاد حیدر گفت:
_استاد من فقط دو بار از شما بالاترم. یکی الان که روی دوشِتون هستم، یکی هم بعد مرگم که تابوتم روی شونههای شماست. در بقیهی موارد خاک پاتونم.
بعد از این حرف احف، استاد مجاهد گفت:
_به افتخار احف، یه...
دخترمحی حرف استاد مجاهد را قطع کرد و گفت:
_به افتخار احف، بزنیم یه کف؟
استاد مجاهد نفس عمیقی کشید و گفت:
_خیر. به افتخار احف، یه صلوات بلند بفرستید.
همگی صلواتی فرستادند که بانو فرجامپور با یک کیک خامهای که رویش با رنگ آبی نوشته شده بود "احف، سابقهدار شدنت مبارک"، به سمت احف آمد و گفت:
_سلام و خدا قوت. لطفاً بیایید پایین و کیک رو بِبُرید.
استاد حیدر احف را پایین گذاشت که اذان ظهر به وقت باغ انار به گوش رسید...
#پایان_پارت7
#اَشَد
#14000128
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت8
استاد مجاهد آستینهایش را بالا زد و گفت:
_سریع وضو بگیرید که نماز اول وقت رو به جماعت بخونیم.
احف که چاقو به دست، آمادهی بریدن کیک بود، با این حرف استاد مجاهد جا خورد و گفت:
_پس تکلیف کیک چی میشه؟
_تکلیفش معلومه دیگه. میمونه واسه افطار.
احف با چشمانی گرد شده گفت:
_یا مشهد مقدس! یعنی تا افطار باید صبر کنیم؟
سپس با چشمانی بیضی شکل ادامه داد:
_بابا من دهنم آب افتاده. قار و قور شکمم رو نمیشنوید؟
استاد مجاهد مسحِ سر را کشید و گفت:
_اولاً اون صدای قار و قور شکمت نیست؛ بلکه صدای باد و بودِ رودَتِه که نشون میده نفخ کردی. دوماً تو مگه روزه نیستی؟
احف سرش را خاراند و پس از لحظاتی جواب داد:
_روزهام، ولی نیتام تا اذان ظهر بود. ما توی زندان که بودیم، روزهی کله گنجشکی میگرفتیم. بعدش نهار هم که واسه ما حکم افطار رو داشت، لقمهی کله گربهای میزدیم.
استاد مجاهد سری به نشانهی تاسف تکان داد و گفت:
_وقتی زمینهی گناه فراهم باشه، احتمال انجام دادن گناه بالا میره.
سپس استاد به کیک اشاره کرد و گفت:
_بانوان محترم، لطفاً این کیک رو سریعتر بذارید یخچال که احف ما بیشتر از این وسوسه نشه.
استاد به احف نیز نگاهی انداخت و با لبخند گفت:
_بیا احف. بیا سریع وضو بگیر که لیمو شیرینمون داره تلخ میشه.
احف که دید دیگر چارهای ندارد، وضو گرفت و به همراه بقیه وارد مسجد کائنات شد. سپس همگی نماز جماعت را به امامت استاد مجاهد اقامه کردند.
بعد از خواندن نماز ظهر و عصر، بانو خادمالزهرا گفت:
_تحلیل اقلام و مایحتاج چهلم استاد واقفی، امروز بعد از نماز ظهر و عصر، در سالن سرچشمهی نور. منتظر حضور گرم و سبزتان هستیم.
بعد از انجام دادن تسبیحات و تعقیبات نماز توسط اعضا، همگی به سالن سرچشمهی نور رفتند که ناگهان بانو شبنم شوهرش را دید و به طرفش دَویید. دخترمحی که این صحنه را نظاره میکرد، گوشیاش را از کیفش در آورد و آهنگی را پِلِی کرد:
_آهای عالیجناب عشق! فرشتهی عذاب عشق! حریف تو نمیشه، این قلب بیصاحابش!
استاد مجاهد زیرلب "استغفار" کرد و به دخترمحی گفت:
_لطفاً آهنگ رو قطع کنید. چرا که ماه رمضون، فقط روزهی شکم نیست. بلکه روزهی زبون و چشم و گوش هم هست.
دخترمحی آهنگ را قطع کرد که بالاخره بانو شبنم نفسزنان به شوهرش رسید و گفت:
_سلام و عشق. کِی نشست؟
شوهر بانو شبنم که اسمش سید مرتضی بود، با تعجب جواب داد:
_سلام و دل. چی نشست؟
_هواپیمات دیگه.
_آهان! همین دو ساعت پیش نشست.
بانو شبنم لبخندی زد و پرسید:
_برام نارگیل آوردی؟
سید مرتضی، با لبخندی به پهنای صورت جواب داد:
_بله. تازه برات آووکادو هم آوردم.
بانو شبنم با عشوه گفت:
_خودت کادویی عزیزم! دیگه نیاز به کادو نبود.
سید مرتضی چشم غرهای رفت و گفت:
_عزیزم، آووکادو یه میوَس؛ نه یه کادو.
لبخند بانو شبنم جمع شد که سید مرتضی ادامه داد:
_نارگیل و آووکادو رو گذاشتم یخچال. برو بخور که هم خودت جون بگیری، هم بچه.
پس از گفتوگوهای عاشقانهی بانو شبنم و شوهرش، همگی پشت صندلیهای خود در سالن سرچشمهی نور نشستند که احف خطاب به شوهر بانو شبنم گفت:
_سید مرتضی، از هند که ویروس میروس نیاوردی؟
و به دنبال حرفش خندید که سید مرتضی جواب داد:
_نه احف خان. ولی اگه سفارش ویروس داری، بگو که دفعهی بعدی رفتم، برات بیارم.
با این پاسخ کوبندهی سید مرتضی، بانو ایرجی سرش را نزدیک گوشِ بانو شبنم کرد و گفت:
_این شوهرت چقدر حاضرجواب شده! قبلاً اینجوری نبود.
بانو شبنم یک گاز از شَلیلَش زد و گفت:
_این سر بچههای فَردمون حاضرجواب میشه. چون سر بچهی اول و سوممون هم اینجوری بود.
بانو ایرجی سری به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
_پس زودتر بچهی شیشمت رو به دنیا بیار که از این وضعیت در بیاد.
_اتفاقاً توی فکرش هستم؛ بذار پنجمی به دنیا بیاد.
بانو ایرجی لبخندی از روی رضایت زد که بانو نورا خطاب به بانو شبنم گفت:
_به سلامتی این بچهی پنجمتونه؟
بانو شبنم جواب داد:
_بله. چطور مگه؟
بانو نورا در حالی که دستش زیر چانهاش بود، لبخندی زد و گفت:
_اتفاقاً یکی از همسایههای ما هم پنج تا بچه داره. بعد جالب اینجاست خواهرشوهرش که بچهای نداره، یه روز به این همسایمون میگه "خدایا حکمتت رو شکر. اجاق من کوره، بعد اجاق زنداداشم پنج شُعلَس."
بانو شبنم قهقههای زد و گفت:
_عجب جملهای! زنداداشه چی؟ هیچی بهش نگفته؟
_چرا. زنداداشه هم جواب داده "انشاءالله خدا هم یه کوچولو به تو بده که بعدش با بچههای من گروه 5+1 رو درست کنن و برن با آمریکا مذاکره کنن."
بانو شبنم از خنده غَش کرد که استاد مجاهد گفت:
_اگه بانوان غیبتکننده اجازه میدن، جلسه رو با ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد شروع کنیم.
همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب همهی ما اینجا جمع شدیم که بهترین تصمیم رو برای هرچه بهتر برگزار شدن چهلم استاد واقفی و یاد بگیریم...
#پایان_پارت8
#اَشَد
#14000128
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت9
_اولین موضوع اینه که...
استاد مجاهد خواست ادامهی حرفش را بزند که دخترمحی با اشک گفت:
_کی اگه اینجا بود، میگفت سلام و نور؟ کی اگه اینجا بود، میگفت علاوه بر حمایتهای معنوی، نیازمند حمایتهای مادیتان نیز هستیم؟
همگی دستهایشان را بالا بردند و یکصدا گفتند:
_مَه لقا خانِم!
دخترمحی به همه پشتِ چشمی نازک کرد و گفت:
_مَه لقا خانِم دیگه کیه؟ استاد واقفی رو میگم.
همگی به یکدیگر نگاه کردند که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب اولین موضوع اینه که چند نفر از ما قراره بره سرِ مزار؟
بانو هاشمی گفت:
_قطعاً همَمَون میریم.
استاد مجاهد لب و لوچهاش را کَج کرد و گفت:
_نمیشه که همَمَون بریم. بالاخره باید چند نفری اینجا بمونن تا افطار و شام رو آماده کنن، یا نه؟
بانو شبنم که مشغول نوشیدن آب انار بود، گفت:
_بعدِ عمری بهترین استادمون از بین ما رفته. نمیشه که توی مراسم چهلمش نباشیم. پیشنهاد من اینه که همه چیز رو آماده و زیر گاز رو هم کم کنیم. اینجوری وقتی هم از سر مزار برگشتیم، دیگه همه چی آمادَست. چطوره؟
استاد مجاهد چند لحظهای مکث کرد و سپس گفت:
_هرطور که صلاحه. فقط تعدادمون خیلی زیاده. فکر حمل و نقل رو کردید؟
بانو ایرجی گفت:
_تعداد آقایون که کمه. مخصوصاً الان که دو نفرشون هم به دیار باقی شتافتن. به نظرم اگه استاد ابراهیمی با اسنپش، دو بار بره و بیاد، همهی آقایون به سرِ مزار منتقل شدن. این خانوما هستن که تعدادشون خیلی زیاده.
استاد مجاهد گفت:
_خب پیشنهادتون واسه حمل و نقل خانوما چیه؟
بانو ایرجی خواست فکر کند که بانو فرجامپور گفت:
_اگه بانو سیاه تیری با وَنِش، چهار پنج بار بره و بیاد، مشکل حمل و نقل خانوما هم حل میشه.
استاد مجاهد، پیشنهاد بانو فرجام پور را تایید کرد که بانو سیاه تیری از روی صندلیاش بلند شد و با صدایی نسبتاً بلند گفت:
_یعنی چی چهار پنج بار برم و بیام؟ از کیسهی خلیفه میبخشید؟ میدونید چقدر باید پول بنزین بدم؟ بابا من هنوز حق وکالت دادگاه استاد رو هم نگرفتم.
بانو احد در جواب بانو سیاه تیری، انگشت اشارهاش را به صورت عمودی جلوی دماغش گرفت و گفت:
_هیس! وُکلا فریاد نمیزنند.
سپس به حالت عادی برگشت و ادامه داد:
_شماره کارتت رو بفرست تا برات واریز کنم.
بانو سیاه تیری لبخندی به سفیدی دندان زد و گفت:
_بنویس. شصت، سی و هفت...
بانو احد با لبخندی مصنوعی جواب داد:
_اینجا که نه عزیزم. توی پیوی منظورم بود.
بانو سیاه تیری نشست و گوشیاش را از کیفش در آورد که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب مشکل حمل و نقلمون حل شد. موضوع بعدی اینه که چه غذایی برای شام پیشنهاد میدید؟
بانو رایا گفت:
_به نظرم استانبولی بدیم. چون استاد واقفی بعد سوریه، خیلی دوست داشت بره ترکیه.
بانو شهیده گفت:
_به نظرم رشته پلو بدیم. چون استاد خیلی برای پیج باغ انار توی هورسا برنامه داشت و با شهادت ناگهانیش، همهی رشتههاش پنبه شد.
بانو سُها گفت:
_به نظرم ژرشک چلو بدیم.
استاد مجاهد با چشمانی گرد شده گفت:
_چی بدیم؟
بانو سُها خواست جواب بدهد که بانو حدیث گفت:
_منظورش زرشک پلوئه.
همگی از تلفظهای اشتباه بانو سُها کلافه شده بودند که احف با لَبهایی خشک شده گفت:
_به نظرم باقالی پلو با ماهیچه بدیم. چون استاد خیلی این غذا رو دوست داشت.
همگی به خاطر این پیشنهاد احف، یک کفِ مرتب زدند که استاد مجاهد گفت:
_خب اینم از غذای مراسم. آیا موافقید برای افطار هم برنامه داشته باشیم؟ مثلاً سوپ، آش یا حلیم؟
بانو سیاه تیری گوشیاش را گذاشت داخل کیفش و گفت:
_من با آش رشته موافقم. همهی هزینههاش هم با من.
بانو شبنم که در حال خوردن تنقلات بود، با لحنی موذیانه گفت:
_چیشد؟ تو که تا چند لحظه پیش پول بنزین نداشتی. حالا میگی همهی هزینههاش با من؟!
بانو سیاه تیری قیافهی مرموزانهای به خود گرفت و گفت:
_هه! همین الان حق وکالتم رو احد واریز کرد.
استاد مجاهد روی کاغذ، جلوی افطار را هم تیک زد و گفت:
_خب اینم از افطار. نظرتون دربارهی نوشیدنی، دِسِر و اینجور چیزا چیه؟
دخترمحی که اشکهایش بند آمده بود، گفت:
_به نظرم نوشیدنی آب انار و آب نور بدیم. دسر هم علاوه بر ژلههای رنگی، دلمه هم بدیم. مثلاً لای برگا، تقویتیِ ریشه بذاریم و بین مهمونا پخش کنیم. چطوره؟
استاد مجاهد حرفی نزد که بانو رجایی گفت:
_خوبه، ولی آیا شماها به فکر هزینَش هم هستید؟ میدونید این همه تشریفات و تجملات، چقدر هزینه برامون داره و یه جورایی ولخرجی حساب میشه؟
بانو احد با خونسردی جواب داد:
_نگران نباش رجایی جان؛ هزینَش جور شده. چون هم باغای همسایه مثل باغ پرتقال و موز و سیب کمکمون کردن، هم اینکه قبلاً استاد یه پولی واسه اینجور مواقع پسانداز کردن. در ضمن چون مراسم ختم و سوم و هفتمشون به امید برگشتنشون لغو شد، عقل حکم میکنه که یه چهلم خوب براشون بگیریم. پس به فکر هزینه نباشید و خودتون رو آمادهی چهلم کنید...
#پایان_پارت9
#اَشَد
#14000129
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت10
بانو ایرجی در حالی که ابروهایش بالا رفته بود، از بانو احد پرسید:
_واقعاً باغ پرتقال بهمون کمک کرده؟
بانو احد سرش را به نشانهی تایید تکان داد که بانو ایرجی ادامه داد:
_که اینطور. پس با این وضعیت دیگه باغ پرتقال نمیتونه قاتل استاد و یاد باشه.
_دقیقاً.
استاد مجاهد جلوی نوشیدنی و دسر را هم تیک زد و گفت:
_خب اینم از این. پیشنهاد دیگهای واسه مراسم ندارید؟
بانو فرجام پور گفت:
_من یه پیشنهاد دارم. به نظرم چون مهمونای زیادی قراره بیان مراسم، بهترین فرصته که کتابای چاپ شدهی اعضا رو به فروش برسونیم.
مثلاً واوِ مرحوم استاد واقفی، بی تو پریشانمِ بانو پاشاپور، آوارگی در پاریسِ بانو ایرجی و...! چطوره؟
استاد مجاهد دستی به ریشهایش کشید و گفت:
_پیشنهاد خوبیه. به نظرم واو رو به خاطر اینکه نویسندش استاد بود، سر مزار بفروشیم و بقیهی کتابا رو هم توی باغ. چطوره؟
همگی موافقت خود را اعلام کردند که استاد مجاهد ادامه داد:
_فقط یه نفر رو میخواییم که کتابا رو تبلیغ کنه. یکی که سر زبون دار باشه تا کتابا بهتر و زودتر به فروش بره.
احف دست خود را بالا برد و گفت:
_من این مسئولیت رو قبول میکنم. البته فقط واسه باغ رو؛ چون زمانش بعد افطاره. سر مزار رو بدید یه نفر دیگه.
دخترمحی نیز مسئولیت تبلیغ و فروش کتاب واو در سر مزار را به عهده گرفت که استاد مجاهد گفت:
_خب ما برای هر بخش باید یه مسئول بذاریم. به خاطر همین، بانو احد از قبل یه لیستی رو آماده کرده که ازشون میخواییم مسئولیتها رو بخونه.
بانو احد کاغذی را از کیفش در آورد و گفت:
_مسئول امنیت جاده از اینجا تا سر مزار، با استاد حیدر جهان کهن. ایشون موظف هستن مسیر باغ تا سر مزار رو، با پای پیاده برن و بیان و از هرگونه خطر احتمالی جلوگیری کنن.
همگی از مسئولیت سخت و طاقت فرسای استاد حیدر صدایشان در آمده بود که استاد حیدر گفت:
_گرچه زبون روزه خیلی سخته، ولی خب به عشق استادِ مرحوممون، این مسئولیت خطیر رو میپذیرم.
همگی یکصدا گفتند "زندهباد حیدرِ پیاده" که بانو احد ادامهی لیست را خواند:
_بانو رجایی، مسئول نظمِ سر مزار و همچنین داخل باغ انار. بانو ریحانه و بانو سرباز فاطمی، به دلیل شکل و شمایل امنیتی و سربازگونهشان، مسئول گشتن مهمانان در بدرِ ورود و خروج از باغ. بانو دخترمحی و جناب احف، مسئول تبلیغ و فروش کتابهای باغ در سر مزار و باغ انار. بانو کمالالدینی، مسئول عکس گرفتن از مراسم و شکار لحظههای مهم. بانو نسل خاتم و سلالهی زهرا، مسئول مونولوگ سرودن و ساخت استیکر با عکسهای مراسم. بانو وهب، مسئول درست کردن عکسنوشته با مونولوگ و عکسهای مراسم و سپس گذاشتن داخل پیج باغ در هورسا. استاد مجاهد و استاد جعفری ندوشن، مسئول صلوات و مداحی سرایی در سر مزار. آقای علی پارسائیان، مسئول خدمات رسانی به مهمانان باغ و در آخر بانو شبنم، مسئول آشپزخانه.
با شنیدن مسئولیت آخر، همگی چشمهایشان گرد شد که بانو ایرجی گفت:
_اگه شبنمی رو میخوایید مسئول آشپزخونه کنید، بعدش باید مهمونا رو ببریم رستوران. چون دیگه هیچی توی آشپزخونه باقی نمیمونه.
بانو شبنم یک قاشق از نارگیلش را خورد و گفت:
_اتفاقاً من موقع افطار کم اشتها میشم.
بانو ایرجی با لحن تمسخرآمیزی، به بانو شبنم گفت:
_آره خب. وقتی تا افطار مثل جارو برقی میخوری، باید هم موقع افطار اشتهات کم بشه.
بانو شبنم دیگر جوابی نداد که بانو احد گفت:
_نگران نباشید دوستان. یه نفر رو کنار بانو شبنم میذاریم که آشپزخونه به فنا نره.
همگی به ناچار قبول کردند که بانو نوجوان انقلابی، با یک عالمه کارت پستال دیجیتال در دست، نزدیک بانو احد شد و گفت:
_ببینید اینا خوبه؟
احف با دیدن کارت پستالها، لبخندی از روی خوشحالی زد و خطاب به بانو نوجوان انقلابی گفت:
_اینا رو برای من که تازه از زندان آزاد شدم درست کردید؟
بانو نوجوان انقلابی، قیافهای جدی به خود گرفت و جواب داد:
_خیر. این کارتا واسه دعوت کردن مهمونا به مراسم چهلمه.
لبخند احف جمع شد که بانو احد پس از دیدن یکی از کارت پستالها گفت:
_خوبه؛ فقط یه بار متنش رو بلند بخون که بقیه هم نظر بدن.
بانو نوجوان انقلابی جواب داد:
_من که صدایی ندارم. لطفاً بدید یه نفر دیگه بخونه.
بانو احد نگاهی به حضار انداخت و سپس خطاب به جناب سپهر گفت:
_لطفاً شما برامون بخونید آقا سپهر. ناسلامتی مدیر درختان سخنگو هستید.
جناب سپهر پس از زدن لبخندی دنداننما، چشمانش را بَست و شروع به خواندن کرد:
_بیا بریم دشت، کدوم دشت؟ همون دشتی که خرگوش خواب داره، آی بله. بچه صِیدُم را مَزَن، خرگوش دَشتُم را مَزَن...
جناب سپهر همچنان مشغول خواندن بود که بانو احد گفت:
_آقا سپهر، منظورم این کارت پُستال بود.
جناب سپهر عرق شرمش را پاک کرد و بعد از کمی اینور و آنور را نگاه کردن، کارت پستال را از دست بانو احد گرفت و پس از صاف کردن صدایش، گفت...
#پایان_پارت10
#اَشَد
#14000129
ناربانو برگزار میکند:
مسابقهی #خورشید_اُمید با موضوعهای مهدویت، انتظار فرج، اُمید به آیندهی کشور و جهاد تبیین.
در قالبهای داستانک( حداکثر ۵۰۰ کلمه)
و داستان کوتاه( حداکثر ۱۵۰۰ کلمه)
هر شرکت کننده میتواند در هر دو قالب شرکت کند.
مهلت ارسال اثر: دوم فروردین ۱۴۰۲ مصادف با آخرین روز ماه مبارک شعبان.
هر اثر همراه با هشتگ #مسابقه_خورشید_اُمید در ابتدای اثر ، نام و نام خانوادگی نویسنده در انتهای اثر باشد.
ارسال اثر به آیدی👇
@sedaghati_20
هر سوال دیگر در مورد مسابقه با هشتگ #سوال_مسابقه به آیدی 👇
@sedaghati_20
بعد از اعلام نتایج مسابقه، جوایز ویژهای به برندگان، هدیه خواهد شد.
فرصت را از دست ندهید.
💠 #بندگان_خوب_خدا
🔸شخصی به امام صادق (علیه السلام) گفت:
دعا کن خداوند روزى مرا در دست بندگانش قرار ندهد.
حضرت به او فرمود: خداوند چنین کارى نمی کند. او روزی بندگانش را در دست یکدیگر قرار داده است. از خدا بخواه که روزى ات را در دست بندگان خوب و صالحش قرار دهد که این از سعادت انسان است.
📚 تحف العقول/361
#دریافت_روزانه_حدیث
#افزایش_برکت_و_روزی
pay.eitaa.com/v/p/