هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
کاش وصیت شهدا دلمونو اشغال میکرد
کاش دل حضرت زهرا (س) با اعمال ما خون نمیشد
کاش مهدی فاطمه (عج) با اعمال ما ظهورش
به تأخیر نمی افتاد.
#شهید_قدیر_سرلک
#شبتون_شهدایی_
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴حمله به تحجّر
⚠مقدسنماهای بیشعور😳
👈این مشکل دیروز، امروز و فردای ماست!
سخنان کمتر شنیده شدۀ امام خمینی(ره)
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت76🎬 در این میان، احف پیشقدم شد و گفت: _داداشم یاد! بده بیاد که حالا وقتشه! یاد با ت
#باغنار2🎊
#پارت77🎬
مردان باغ به دنبال یاد راه افتادند که عمران به آرامی و زیرلب گفت:
_نگران نباشید. من یاد رو میشناسم. هارت و پورت زیاد میکنه، ولی دل این کارا رو نداره!
صدرا نیز حرف عمران را تایید کرد.
_دقیقاً اشتاد. منم مطمئنم اگه یاد حافژش برگرده و بفهمه که ما این کار رو برای جون شما کردیم، چه بشا اژ ما تشکر هم بکنه...!
چند هفتهای به همین منوال گذشت. آتش خشم یاد کم و کمتر شده بود، اما حافظهاش هنوز برنگشته و تلاشهای عمران و بقیه بینتیجه مانده بود. در این مدت، تاکسی استاد ابراهیمی فروخته شد و با پول سهمِ عمران، سر و سامان ریزی به باغ و زندگی اعضا داده شد. بانو شبنم مقداری جنس خرید تا سوپرنارش دوباره راه بیفتد. یخچال باغ کمی پر شد تا از خالی بودن در بیاید. قبضهای برق و آب و گاز پرداخت شد تا خطر قطع شدن، باغ و اعضا را تهدید نکند. در این میان با رضایت گرفتن و پرداخت خسارت به شاکیان توسط بانو سیاهتیری، پلمپ آژانس تورگردی مهدینار هم باز شد. در ضمن خیاطی و آرایشگاه حدیث و همچنین کافهنار سچینه که با پیدا شدن عمران و یاد لق و تق شده بود، پرقدرتتر از قبل، کارشان را از سر گرفتند تا با کمک آنها، دوباره باغ اعتبار و سرمایهی سابقش را بهدست بیاورد.
نزدیک خاموشی بود و مردان و زنان در خوابگاههایشان آمادهی خواب بودند. در این میان یاد که بسیار گرمایی بود، تصمیم گرفته بود داخل حیاط بخوابد. عمران نیز که طاقت دوری از یاد را نداشت، مصمم شد که او را همراهی کند. به همین خاطر پشهبند دو نفرهشان را داخل حیاط به راه انداختند و آمادهی خواب شدند.
هنوز خوابشان سنگین نشده بود که یاد از جایش برخاست تا کمی از پارچ آبی که کنارش بود را بنوشد. پس از نوشیدن، نگاهی به عمران انداخت که کم کم داشت خروپفش شروع میشد. آهی کشید و از جایش بلند شد. زیپ پشهبند را بالا کشید و از آن بیرون رفت. مقصدش دستشویی انتهای باغ بود. آنقدر تحت فشار بود که یادش رفت زیپ پشه بند را پایین بکشد و به همین خاطر، غیرمستقیم به پشههای باغ خوش آمد گفت.
چند دقیقهای گذشت و یاد که پس از تخلیه، رنگ و رویش باز شده بود، به سمت پشهبند بازگشت؛ اما در کمال تعجب دید که عمران دَمِ خروجی پشه بند نشسته و سرش را بیرون آورده.
_داداش مگه نخوابیدی؟!
این را یاد پرسید که عمران با لحنی عجیب و البته سریع جواب داد:
_هیچی نگو. فقط زود بیا داخل!
_چیزی شده داداش؟! خواب بد دیدی؟!
قطرات عرق روی پیشانی عمران نقش بسته بود.
_میخوام راجع به یه موضوعی باهات صحبت کنم. بیا داخل!
یاد نگاه معناداری به عمران انداخت.
_باشه، فقط سرت رو ببر داخل که بتونم بیام.
عمران با کمی مکث، سرش را به داخل برد که یاد بلافاصله داخل پشهبند شد. اما به محض داخل شدن، ضربهی سِفتی به پشت سرش وارد شد و محکم به زمین خورد. با احساس درد سرش را برگرداند تا ببیند چه کسی این کار را کرده که دید یک نفر تمام سیاهپوش دارد دهانش را چسب میزند. خیلی سعی کرد که صورت طرف را ببیند، ولی خب هم هوا تاریک بود و هم آن مرد صورتش را با پارچهای مشکی بسته بود و فقط چشمانش معلوم بود. سرش را چرخاند که نگاهش به عمران افتاد. عمرانی که یک نفر سیاهپوش دیگر به گیجگاهش اسلحه چسبانده بود و وی جرئت تکان خوردن نداشت. پس از چسب زدن دهان یاد، نفر دوم هم دست از اسلحه کشید و او هم دهان عمران را چسب زد. سپس هردو نفر دست و پای جفتشان را بستند و آنها را جدا جدا داخل گونی انداختند. سپس در رخت خوابشان بالش گذاشتند و روی آن پتو کشیدند تا آب از آب تکان نخورد. بعد اطراف را پاییدند و پس از مطمئن شدن از اوضاع آرام باغ، هرکدام از آنها، یکی از گونیها را به دوش کشیدند و به سمت انتهای باغ به راه افتادند.
نزدیک دیوار پشتی باغ بودند که صدایی میخکوبشان کرد.
_کجا به سلامتی؟!
هردو نفر به آرامی برگشتند که چشمشان به مهندس محسن خورد که با یک چوب بلند، به آنها زل زده بود.
_ما رفتگریم. اومدیم آشغالا رو ببریم!
مهندس نگاهی به آنها و گونیها انداخت و سپس پوزخندی زد.
_والا ما تو اونجایی که میدونیم، رفتگرا لباس نارنجی میپوشن، نه سیاه. در ضمن گونیهای آشغال هم معمولاً مشکی میشه، نه سفید. بعدشم رفتگرا، جدیداً چقدر به فکر مردمن. میان از داخل خونه آشغالا رو میبرن! نه؟!
آن دو نفر آب دهانشان را قورت دادند و گونیها را روی دوششان جابهجا کردند که مهندس محسن با نیشخند ادامه داد:
_سارقم سارقای قدیم! حداقل بلد بودن دروغ بگن!
سپس قیافهی جدی و ترسناکی به خود گرفت و پرسید:
_زود، تند، سریع بگید که چی دزدیدید؟!
بعد خواست با چوب ضربهای به گونیها بزند که سارقین با عقب رفتن، مانع این کار شدند و سپس گفتند:
_چیزی نیست. یه کم خرت و پرت از گوشه و کنار حیاط جمع کردیم. اگه راضی نیستید، برشون میگردونیم...!
#پایان_پارت77✅
📆 #14030219
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
سلام😍
دخترا روزتون مبارک
اینم قولی که داده بودم
اولین تجربه خط کوفی بنایی، با کمک و راهنماییهای استاد نوروزی عزیز😁❤️
″لبخند خدا، روزت مبارک″
#کوفی_بنایی
@anarstory
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت77🎬 مردان باغ به دنبال یاد راه افتادند که عمران به آرامی و زیرلب گفت: _نگران نباشید.
#باغنار2🎊
#پارت78🎬
سپس هردو گونیها را زمین گذاشتند که ناگهان یکی از گونیها تکان خورد. مهندس محسن که متوجهی تکان خوردن شده بود، چشمانش را ریز کرد و دوباره به چهرهی سارقین خیره شد.
_اگه توی گونیها خرت و پرته، پس این چی بود؟! جدیداً خرت و پرتا جاندارن و تکون میخورن؟!
سارقین که فهمیدند نقشهشان به بنبست خورده، نگاهی به هم انداختند. سپس بدون معطلی، ناگهان هرکدام یک کُلت کمری از جیبشان در آوردند و خواستند به سمت مهندس محسن شلیک کنند که وی با یک حرکت نینجایی به هوا پرید و با پاهایش، همزمان دو ضربه به دستان سارقین زد که کُلتها از دستشان خارج شد و به زمین افتاد. سپس با چوب ضرباتی به سر و صورت آنها وارد کرد و گردنشان را گرفت و محکم به زمینشان زد. بعد هردو نفر را کنار هم خواباند و روی کمرشان نشست و فریاد زد:
_دزد! دزد! دزد گرفتم! بدو بیا اینور باغ که دزد گرفتم!
طولی نکشید که مثل مور و ملخ، زن و مرد از خوابگاهها خارج شد و همگی به سمت صدای مهندس محسن دوییدند. در این میان، بانو احد همزمان با دویدن، با بیسیم پیامی رد و بدل کرد.
_از احد به نگهبان! از احد به نگهبان! نگهبان مثل اینکه داخل باغ دزد پیدا شده. سریعاً بیرون و اطراف باغ رو زیرنظر بگیرید و هرمورد مشکوکی رو که دیدید، گزارش کنید!
همگی به صحنهی اکشن مهندس محسن و سارقین رسیدند که استاد مجاهد پرسید:
_چی شده مهندس؟!
مهندس محسن که از روی کمر سارقین جُم نمیخورد، جواب داد:
_هیچی حاجی. مثل همیشه داشتم میرفتم دستشویی که چشمم به این دوتا خورد. بعدش اومدم جلو و بعد از کمی گفتوگو فهمیدم دزدن و با همین چوب گیرشون انداختم.
_خب خداروشکر. برای سلامتی نگهبان فعلی کائنات و سابق باغ صلواتی ختم کنید.
_اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم!
پس از فرستادن صلوات، بانو نورا با نگرانی گفت:
_تازگیا چقدر باغ رو دزد میزنه. یادم باشه اسپند دود کنم!
بانو نسل خاتم نیز آهی کشید.
_گفتیم نگهبان باغ عوض میشه، دیگه باغ رنگ دزد رو نمیبینه. ولی زهی خیال باطل!
همگی سرهایشان را به نشانهی تاسف تکان دادند که مهدینار پرسید:
_مهندس شما همیشه موقعی که میرید دستشویی، با خودتون چوب میبرید؟!
مهندس با تکان دادن سرش جواب داد:
_بله. چون فاصلهی کائنات تا دستشویی که انتهای باغه، زیاده. تاریک هم که هست و احتمال هر خطری وجود داره. اگه الان من این چوب رو نداشتم، این دوتا با اسلحه آبکشم کرده بودن!
سپس به کُلتهایی که چند متر آن طرفتر افتاده بودند، اشاره کرد که صدرا با خوشحالی گفت:
_آخ جون. اشلحهی واقعی!
سپس خواست نزدیک کُلتها بشود که افراسیاب مانع شد و گفت:
_اسلحه که بچه بازی نیست جونم. در ضمن اینا مدرک جرمه!
سپس دو پلاستیک از جیبش در آورد و با دستمال کاغذی، هردو کُلت را به داخل پلاستیک انداخت که بانو سیاهتیری گفت:
_عزیزم این کار رو موقعی انجام میدن که سارقین مشخص نیستن و به وسیلهی اثر انگشت میخوان اونا رو شناسایی کن. نه الان که جفتشون اینجا دراز به دراز افتادن و مهندس هم به عنوان مبل روشون نشسته!
پس از این حرف، استاد مجاهد نگاه چپ چپی به مهندس محسن انداخت و گفت:
_راست میگه دیگه مهندس جان. بندگان خدا تلف شدن از بس روشون نشستی. نگاه کن چهجوری دارن تقلا میکنن؟! بلند شو یه نفسی بکشن!
اما مهندس محسن با خونسردی جواب داد:
_آخه اگه بلند بشم، فرار میکنن!
_نه برادر، فرار نمیکنن. تو که الان تنها نیستی. در ضمن وقتی بلند شدی، دست و پاهاشون رو میبندیم تا فرار نکنن!
سپس با اشاره به علی پارسائیان فهماند که برود و از انباری باغ طناب بیاورد.
_خب تا وقتی که علی آقا برگرده، خواستم یه تشکر ویژه از مهندس بکنم که با مهارتی که داشت، با یه چوب در برابر سارقینی که هردوشون کُلت داشتن، مقاومت کرد و اونا رو به زانو در آورد!
این را علی املتی با ذوق و شوق گفت و سپس نگاهی به همه انداخت که ایستاده داشتند به حرفهایش گوش میدادند.
_بنابراین میخوام نشسته تشویقشون کنم!
سپس بدون معطلی نشست و برای مهندس محسن دست زد که دخترمحی به کنایه گفت:
_بله. فرق هست بین کسی که داد میزنه دزد، دزد، گرفتم با کسی که میگه دزد، دزد، بگیریدش!
علی املتی اهمیتی به حرف دخترمحی نداد که سچینه زیر گوش دخترمحی گفت:
_کم به نگهبان عزل شدهی باغ نیش و کنایه بزن. یادت رفته اون روز چطور ازت دفاع کرد و سردی بازداشتگاه رو به جون خرید؟!
اما دخترمحی با غرولند جواب داد:
_اَه. ولم کن دیگه. یه دیالوگ جدیدتر نداری هی این رو میگی؟!
سچینه سرش را به نشانهی تاسف تکان داد که علی پارسائیان با طنابها سر رسید. مهندس محسن نیز از روی کمر سارقین بلند شد و چند نفری دست و پای سارقین را بستند و پارچهی مشکی رنگی که صورت سارقین را پوشانده بود را کنار زدند.
_دزده کو؟! کو دزده؟! میخوام ببینمش...!
#پایان_پارت78✅
📆 #14030220
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206