eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
894 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سرچشمه نور
بسم رب النور 🔴برگزاری چهارمین کنفرانس درسرچشمه نور 🔹️تحلیل قالب کتاب نورالدین پسرایران 🔹️زمان شروع امشب ساعت ۲۰ 🔹️منتظر حضورگرمتان هستیم . https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
259 علیکم السلام و رحمت الله و برکاته... پی وی شلوغ بود اینجا جواب دادم...
"یا رئوف" برگزاری اولین جلسه آموزش خوشنویسی با خودکار شنبه 99/11/25 ساعت ۱۹:۰۰ در باغ یاقوت🔻 https://eitaa.com/joinchat/2117730369C3e312b8a21 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @HOLLYYAGHUT
〖 بسم الله الرحمن الرحیم 〗 سلام و نور برای علاقمندان به طراحی کاراکتر مژده ای آورده‌یم 🍃 ♦️ انار های باشخصیت پنج هنرجوی دیگر میپذیرد !! ‼️نکته: نزدیک ۲۳ تمرین تابحال انجام شده و برای اینکه هنرجوهای جدید خودشان را به کلاس برسانند بصورت فشرده-یک یا دوروز درمیان- آموزش میبینند و باید تمارین را انجام دهند .💯 مبلغ >> ۱۰۰/۰۰۰ برای به آی دی زیر مراجعه کنید ⬇️ @evaghefi 🗓اولین جلسه سه شنبه ۲۸ بهمن ماه ساعت ۱۰ صبح https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @HOLLYYAGHUT
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از محمدعلی غروی
۶۰ گیگ اینترنت هدیه در انتظار دانشجویان 🔹وزیر ارتباطات: به دلیل حجم زیاد شکایت دانشجویان برای رایگان نبودن استفاده اینترنت ِسایت‎های آموزش مجازی، با دستور رئیس‎جمهور بسته اینترنت ۶۰ گیگی به دانشجویان داده می‎شود. 🔹دانشجویان و طلاب ۲ هفته وقت دارند برای دریافت این بسته در سامانه ictgifts.ir ثبت‎نام کنند و ظرف ۲ هفته بسته برای آن‎ها فعال می‎شود. @Farsna
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفری در اعماق چرا می‌رویم؟ خب باید رفت. همه می‌روند ولی نه به زاهدان. پس مسأله کمی فرق می‌کند، چرا داریم می‌رویم زاهدان. خب ساده‌اش این است: من طفیلی‌ام و علیامخدره(هم‌سرم) استاد. من در معیتش می‌روم زاهدان. همایشی است و ایشان سخن‌رانش و البته نه از آن همایش‌های کیک و ساندیس‌خوری. یک طور دورهمیِ حوزویانه و خانمم‌این‌ها خود شاگرد استادی هستند که آن‌ها را به‌عنوان استاد به زاهدان دعوت کرده و از این چیزها. پس زاهدان را تو انتخاب نکردی؟ بله به یک معنا من دخلی در انتخابش نداشتم و طفیلی‌ام اما برای من سفر به زاهدان سفر به اعماق است... سفر به بهترین سال‌های جوانی، سفر به خواب‌گاه، سفر به کانون قرآن و عترت، سفر به مطالبه‌گری... سفر به دانش‌گاه زاهدان... سال‌های تحصیلم را آن‌جا بوده‌ام، زاهدان برایم جمشید گلگینچی و ریگی و انفجار و خشخاش توی هر کوچه‌ای نیست. برایم سفر به محرومیت است، سفر به باباییان، یک کوه حلبی‌آباد... هم‌راهم خوابیده و چشم‌هاش روی هم است و من سرم توی گوشی است، نگرانی هم ندارم که شارژم تمام شود. چون می‌دانید که یکی از مسائل اساسی و بنیادین فراپست‌مدرن بشر امروز جاشارژ است. قرار بود اتوبوس شارژردار مانیتوردار و پک به‌داشتی (مثلاً همان پذیرایی) و ما صد و سی و پنج تومان برای هر نفرمان سلفیدیم ولی کو؟ مانیتور دارد ولی خاموش است و دست نمی‌شود بهش زد. اجحاف به این آشکاری و پذیرایی اصلاً نه و واکنش مسافرها به این جمله «مانیتورها روشن نمی‌شه دایی...» یک «عهٔ» کش‌دار بود از چندتا از مسافرها و خانمم که روش حساب کرده بودیم که آن هم شد باد هوا و شارژر چه؟ دارد ولی از ما خراب است. خب من هم مجبورم بروم و بزنم توی صندلی‌های بغلی... خب با این‌هاش کنار می‌آییم، بعد می‌پرسم از شاگرد شوفر که لباس بلوچی دارد و لهجه‌اش را هم: «پذیرایی نمی‌دید؟» می‌گوید شرکت گیتی‌پیما چیزی به ما نداد... این را اضافه کنید به این‌که تقریباً از وسط به آن طرف صندلی خالی داشت و ما به خاطر آپشن مانیتورش گفتیم می‌صرفد... ٫٫ تو این حال و هوا بودیم و بدجور رکب خورده بودیم که صدای نکرهٔ اسپیکرها بلند شد و یک فیلم اتوبوسی ترکیه‌ای. باز خدا را شکر دکمهٔ بالای سرمان کار می‌کرد و صداش را قطع کردم و نگاه کردم به صندلی بغل‌دستی که خواب بود و دست بردم و آن را هم قطع کردم و کمی گذشت تا عادت کردیم و غروب شد و اتوبوس سیاهی‌های شب را می‌شکافت... به هر رو را رفتنی را باید رفت، کار رفتنی را باید کرد باید ساخت... سال‌های سال تجربه‌ام در مسافرت با اتوبوس این را به اثبات رسانده که باید کم‌تر با عوامل رانندگی درگیر شد و فقط باید مواظب کلاه خودت بود که یک‌دفعه پس نیفتد...و گرنه دعوا و اعتراض راه به جایی نمی‌برد مگر این‌که مجتمع شویم و همگی بخواهیم کاری کنیم... ٬٬س رفتن مسیرهای دور با اتوبوس هم آداب خودش را دارد. کم خوری و کم نوشی تا مشکلی در راه برایت اتفاق نیفتد و خسته باشی تا خوابت ببرد و از این جور چیزها. ماشین شخصی که نیست... سفر دل کندن است. هر وقت سخن از سفر پیش می‌آید، حرف دل کندن هم باهاش هست. وقتی مسافر می‌شوی انگار همه‌چیز باهات حرف می‌زند، حتی در و دیوار و حتی بوی خانه و هزاران چیز دیگر... سفر سخن تغییر است و تغییر یعنی عادت‌های روزانه را رها کنی و کار تازه‌ای را بیاغازی... خوب یا بدش بعداً معلوم می‌شود... سفر با تغییر هم‌راه است و تغییر لازمهٔ زنده بودن... البت بعضی سفرها درونی‌اند و برخی بیرونی. سفر یعنی یک طور دیگر دنیا را نگاه کردن، یعنی عین یک داستان‌نویس دنیا را دیدن، همان‌طور که رضا امیرخانی می‌گوید سفر برای نویسنده لازم است و البته پای لرزش هم باید بنشیند... اتوبوس پر است و هرکسی درحال خودش است و بغل‌دستی‌ام توی گوشی و بیرون تاریک و گاه صدای زوزهٔ تریلی‌ای و تاریکی و صدای ویرویر موتور ماشین...
سفری در اعماق (2) توی اتوبوس سکوت است و هیچ پروتکلی رعایت نمی‎شود و یک آخوند هم باهامان است. شاید برای هم او است که راننده سر موقع برای نماز نگاه می‎دارد و سه چهار نفری که نماز می‎خوانیم پیاده می‎شویم و از میان موانع می‎گذریم تا به سرویس‎های به‎داشتیِ و نمازخانه‎های خراب و درب و داغان برسیم... سکوت توی اتوبوس با یک قندان شکسته می‎شود. راننده و شرکت لطف کرده‎اند و یک فلاسک چای و یک قندان گذاشته‎اند برای کسی که می‎خواهد چای بنوشد و قندان که زیرش شبکه‎ای فلزی است و با لرزش‎های اتوبوس می‎لرزد و این وسط خانم گیر داده به این‎که چرا این قندان صدا می‎دهد. اول چندتا دستمال کاغذی گذاشتم زیرش و دیدم که چند دقیقه‎ای حالش خوب شد ولی باز روز از نو، مجبور شدم تعدادِ دست‎مال کاغذی‎ها را بیش‎تر کنم اما انگار این هم جواب نداد. یک پلاستیک نان بزرگ از توی ساک درمی‎آورد و حسابی قندان را مشما می‎کنم که دیگر هوس صدا کردن نکند... این هم از اخلاق خانم‎ها... از نایین و یزد که رد شدیم، سردی هوا کم‎تر شد و هوای اتوبوس خفه بود و همه سرشان توی لاک خودشان بود. مثل اتوبوس‎های مشهد نبود که همه دارند با هم حرف می‎زنند و خانواده‎اند و یکی وسط کار گوجه خرد می‎کند و دیگری بویِ کتلت را قل می‎دهد وسط اتوبوس و پچ‎پچ و حرف و خنده و صدای جیغ بچه و از این چیزها ولی اتوبوس ما نهایتِ نهایت سه تا زن داشت و بقیه مردهای غریب بودند انگار و بی هیچ حرفی و همه چرتی تا اتوبوس راه می‎افتد می‎روند به چرت و به فضای هپروت. چه غربتی است، چه مسیری است و استراحت‎گاه‎های بین راه ضعیف و فقیر. حتی سوپریش هم هفت هشت ده قلم بیشتر جنس نداشت و حتی رستورانش بی هیچ شلوغی‎ای و سرویس به‎داشتی را که گفتم. آن پشت و پسل‎ها و با ترس و لرز و از پله‎ها بالا رفتن و از پله‎ها پایین آمدن و از کنار دله‎ها رد شدن... این آخری که سرویس به‎داشتی مردها را دریاچه‎ای از آب برداشته بود و رفتن ممکن نه و اول آن آخوند مجبور شد برود توی زنانه و من و خانمم ایستادیم تا وضویش را گرفت و بعدش خانمم رفت و بعدش من... و الباقیش خواب بود تا کرانه‎های زاهدان پدید آمد... خورشید قشنگ توی چشم‎مان طلوع کرد چون ما به شرق می‎رفتیم و بیابان و تپه‎های خشک و بی هیچ سبزی زاهدان را نمایان‎تر ساخت. اولین خانه‎ها خیلی بسیط بودند و توی هرکدام‎شان یک نخل و جاده کفی تا رسیدن به زاهدان... برایم غریب نبود زاهدان گرچه که غربت تا این‎جا با من هم‎راه بود، شهر ساکتی بود و بدون فضای سبز و درختان سبزناک و خیابان‎ها پراز دست‎انداز و ساختمان‎ها نه زیاد شیک و مجلسی و جوی آب حاویِ مایع سیاهی و بعضی جاها هم که جوی آبی نبود. به سبک قدیم از وسط خیابان یا کوچه یک Vطور انداخته‌اند که پس‎مانده‎های آب از آن عبور کند و اغلب مردم لباس بلوچی یا زابلی پوشیده‎اند در سایزها و رنگ‎های مختلف. چیزی که قبل‎ترها هم بهش توجه کرده بودم این است که مردم زاهدان به ماشین‎هاشان خیلی اهمیت می‎دهند و ماشین قراضه و پکیده کم هست این‎جا. چرا تک و توکی یافت می‎شود اما اغلب ماشین‎ها نو و سالم و برو و نونوار و از این جور چیزها. این را قبل‎ترها هم می‎دانستم. الان 1400 هستیم و من 1381 این‎جا دانش‎جو شدم و زاهدان همان زاهدان است. خیلی جاها خیابان خراب بود و از تاکسی دربست پرسیدیم چرا این طوری است؟ گفته بودند برای گاز. گفتیم گاز آمده؟ گفت بعضی خانه‎ها دارند و بعضی خانه‎ها هنوز به‎شان نرسیده. و آب چه‎طور؟ آب شیر که هنوز قابل شرب نشده و باید از پمپ‎های آب، تهیه کرد و البته از درصدِ شوری‎اش گرفته شده و این‎جا که ما ساکنیم با چراغ نفتی خودمان را گرم می‎کنیم گرچه که هوا زیاد هم سرد نیست... خب از جاهای خوب ماجرا هم بگوییم. بندگان خدا برای ما تدارک دیده بودند و کلوچۀ زابلی و میوه و صبحانه و بعد هم ظهر ناهار از رستوران جوجه و شب هم پیتزا. خب دیگر.