هدایت شده از سرچشمه نور
بسم رب النور
🔴برگزاری چهارمین کنفرانس درسرچشمه نور
🔹️تحلیل قالب کتاب نورالدین پسرایران
🔹️زمان شروع امشب ساعت ۲۰
🔹️منتظر حضورگرمتان هستیم .
https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
259 علیکم السلام و رحمت الله و برکاته...
پی وی شلوغ بود اینجا جواب دادم...
"یا رئوف"
برگزاری اولین جلسه آموزش خوشنویسی با خودکار
شنبه 99/11/25
ساعت ۱۹:۰۰
در باغ یاقوت🔻
https://eitaa.com/joinchat/2117730369C3e312b8a21
#آموزش
#خوشنویسی
#باغ_انار
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@HOLLYYAGHUT
〖 بسم الله الرحمن الرحیم 〗
سلام و نور
برای علاقمندان به طراحی کاراکتر مژده ای آوردهیم 🍃
♦️ انار های باشخصیت پنج هنرجوی دیگر میپذیرد !!
‼️نکته:
نزدیک ۲۳ تمرین تابحال انجام شده و برای اینکه هنرجوهای جدید خودشان را به کلاس برسانند بصورت فشرده-یک یا دوروز درمیان- آموزش میبینند و باید تمارین را انجام دهند .💯
مبلغ >> ۱۰۰/۰۰۰
برای #ثبت_نام به آی دی زیر مراجعه کنید ⬇️
@evaghefi
🗓اولین جلسه سه شنبه ۲۸ بهمن ماه
ساعت ۱۰ صبح
#انار_های_با_شخصیت
#باغ_انار
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@HOLLYYAGHUT
۶۰ گیگ اینترنت هدیه در انتظار دانشجویان
🔹وزیر ارتباطات: به دلیل حجم زیاد شکایت دانشجویان برای رایگان نبودن استفاده اینترنت ِسایتهای آموزش مجازی، با دستور رئیسجمهور بسته اینترنت ۶۰ گیگی به دانشجویان داده میشود.
🔹دانشجویان و طلاب ۲ هفته وقت دارند برای دریافت این بسته در سامانه ictgifts.ir ثبتنام کنند و ظرف ۲ هفته بسته برای آنها فعال میشود.
@Farsna
سفری در اعماق
چرا میرویم؟ خب باید رفت. همه میروند ولی نه به زاهدان. پس مسأله کمی فرق میکند، چرا داریم میرویم زاهدان. خب سادهاش این است: من طفیلیام و علیامخدره(همسرم) استاد. من در معیتش میروم زاهدان. همایشی است و ایشان سخنرانش و البته نه از آن همایشهای کیک و ساندیسخوری. یک طور دورهمیِ حوزویانه و خانمماینها خود شاگرد استادی هستند که آنها را بهعنوان استاد به زاهدان دعوت کرده و از این چیزها. پس زاهدان را تو انتخاب نکردی؟ بله به یک معنا من دخلی در انتخابش نداشتم و طفیلیام اما برای من سفر به زاهدان سفر به اعماق است... سفر به بهترین سالهای جوانی، سفر به خوابگاه، سفر به کانون قرآن و عترت، سفر به مطالبهگری... سفر به دانشگاه زاهدان... سالهای تحصیلم را آنجا بودهام، زاهدان برایم جمشید گلگینچی و ریگی و انفجار و خشخاش توی هر کوچهای نیست. برایم سفر به محرومیت است، سفر به باباییان، یک کوه حلبیآباد...
همراهم خوابیده و چشمهاش روی هم است و من سرم توی گوشی است، نگرانی هم ندارم که شارژم تمام شود. چون میدانید که یکی از مسائل اساسی و بنیادین فراپستمدرن بشر امروز جاشارژ است. قرار بود اتوبوس شارژردار مانیتوردار و پک بهداشتی (مثلاً همان پذیرایی) و ما صد و سی و پنج تومان برای هر نفرمان سلفیدیم ولی کو؟ مانیتور دارد ولی خاموش است و دست نمیشود بهش زد. اجحاف به این آشکاری و پذیرایی اصلاً نه و واکنش مسافرها به این جمله «مانیتورها روشن نمیشه دایی...» یک «عهٔ» کشدار بود از چندتا از مسافرها و خانمم که روش حساب کرده بودیم که آن هم شد باد هوا و شارژر چه؟ دارد ولی از ما خراب است. خب من هم مجبورم بروم و بزنم توی صندلیهای بغلی... خب با اینهاش کنار میآییم، بعد میپرسم از شاگرد شوفر که لباس بلوچی دارد و لهجهاش را هم: «پذیرایی نمیدید؟» میگوید شرکت گیتیپیما چیزی به ما نداد... این را اضافه کنید به اینکه تقریباً از وسط به آن طرف صندلی خالی داشت و ما به خاطر آپشن مانیتورش گفتیم میصرفد...
٫٫
تو این حال و هوا بودیم و بدجور رکب خورده بودیم که صدای نکرهٔ اسپیکرها بلند شد و یک فیلم اتوبوسی ترکیهای. باز خدا را شکر دکمهٔ بالای سرمان کار میکرد و صداش را قطع کردم و نگاه کردم به صندلی بغلدستی که خواب بود و دست بردم و آن را هم قطع کردم و کمی گذشت تا عادت کردیم و غروب شد و اتوبوس سیاهیهای شب را میشکافت...
به هر رو را رفتنی را باید رفت، کار رفتنی را باید کرد باید ساخت... سالهای سال تجربهام در مسافرت با اتوبوس این را به اثبات رسانده که باید کمتر با عوامل رانندگی درگیر شد و فقط باید مواظب کلاه خودت بود که یکدفعه پس نیفتد...و گرنه دعوا و اعتراض راه به جایی نمیبرد مگر اینکه مجتمع شویم و همگی بخواهیم کاری کنیم...
٬٬س
رفتن مسیرهای دور با اتوبوس هم آداب خودش را دارد. کم خوری و کم نوشی تا مشکلی در راه برایت اتفاق نیفتد و خسته باشی تا خوابت ببرد و از این جور چیزها. ماشین شخصی که نیست...
سفر دل کندن است. هر وقت سخن از سفر پیش میآید، حرف دل کندن هم باهاش هست. وقتی مسافر میشوی انگار همهچیز باهات حرف میزند، حتی در و دیوار و حتی بوی خانه و هزاران چیز دیگر... سفر سخن تغییر است و تغییر یعنی عادتهای روزانه را رها کنی و کار تازهای را بیاغازی... خوب یا بدش بعداً معلوم میشود... سفر با تغییر همراه است و تغییر لازمهٔ زنده بودن... البت بعضی سفرها درونیاند و برخی بیرونی. سفر یعنی یک طور دیگر دنیا را نگاه کردن، یعنی عین یک داستاننویس دنیا را دیدن، همانطور که رضا امیرخانی میگوید سفر برای نویسنده لازم است و البته پای لرزش هم باید بنشیند...
اتوبوس پر است و هرکسی درحال خودش است و بغلدستیام توی گوشی و بیرون تاریک و گاه صدای زوزهٔ تریلیای و تاریکی و صدای ویرویر موتور ماشین...
سفری در اعماق (2)
توی اتوبوس سکوت است و هیچ پروتکلی رعایت نمیشود و یک آخوند هم باهامان است. شاید برای هم او است که راننده سر موقع برای نماز نگاه میدارد و سه چهار نفری که نماز میخوانیم پیاده میشویم و از میان موانع میگذریم تا به سرویسهای بهداشتیِ و نمازخانههای خراب و درب و داغان برسیم...
سکوت توی اتوبوس با یک قندان شکسته میشود. راننده و شرکت لطف کردهاند و یک فلاسک چای و یک قندان گذاشتهاند برای کسی که میخواهد چای بنوشد و قندان که زیرش شبکهای فلزی است و با لرزشهای اتوبوس میلرزد و این وسط خانم گیر داده به اینکه چرا این قندان صدا میدهد. اول چندتا دستمال کاغذی گذاشتم زیرش و دیدم که چند دقیقهای حالش خوب شد ولی باز روز از نو، مجبور شدم تعدادِ دستمال کاغذیها را بیشتر کنم اما انگار این هم جواب نداد. یک پلاستیک نان بزرگ از توی ساک درمیآورد و حسابی قندان را مشما میکنم که دیگر هوس صدا کردن نکند... این هم از اخلاق خانمها...
از نایین و یزد که رد شدیم، سردی هوا کمتر شد و هوای اتوبوس خفه بود و همه سرشان توی لاک خودشان بود. مثل اتوبوسهای مشهد نبود که همه دارند با هم حرف میزنند و خانوادهاند و یکی وسط کار گوجه خرد میکند و دیگری بویِ کتلت را قل میدهد وسط اتوبوس و پچپچ و حرف و خنده و صدای جیغ بچه و از این چیزها ولی اتوبوس ما نهایتِ نهایت سه تا زن داشت و بقیه مردهای غریب بودند انگار و بی هیچ حرفی و همه چرتی تا اتوبوس راه میافتد میروند به چرت و به فضای هپروت. چه غربتی است، چه مسیری است و استراحتگاههای بین راه ضعیف و فقیر. حتی سوپریش هم هفت هشت ده قلم بیشتر جنس نداشت و حتی رستورانش بی هیچ شلوغیای و سرویس بهداشتی را که گفتم. آن پشت و پسلها و با ترس و لرز و از پلهها بالا رفتن و از پلهها پایین آمدن و از کنار دلهها رد شدن... این آخری که سرویس بهداشتی مردها را دریاچهای از آب برداشته بود و رفتن ممکن نه و اول آن آخوند مجبور شد برود توی زنانه و من و خانمم ایستادیم تا وضویش را گرفت و بعدش خانمم رفت و بعدش من... و الباقیش خواب بود تا کرانههای زاهدان پدید آمد... خورشید قشنگ توی چشممان طلوع کرد چون ما به شرق میرفتیم و بیابان و تپههای خشک و بی هیچ سبزی زاهدان را نمایانتر ساخت. اولین خانهها خیلی بسیط بودند و توی هرکدامشان یک نخل و جاده کفی تا رسیدن به زاهدان...
برایم غریب نبود زاهدان گرچه که غربت تا اینجا با من همراه بود، شهر ساکتی بود و بدون فضای سبز و درختان سبزناک و خیابانها پراز دستانداز و ساختمانها نه زیاد شیک و مجلسی و جوی آب حاویِ مایع سیاهی و بعضی جاها هم که جوی آبی نبود. به سبک قدیم از وسط خیابان یا کوچه یک Vطور انداختهاند که پسماندههای آب از آن عبور کند و اغلب مردم لباس بلوچی یا زابلی پوشیدهاند در سایزها و رنگهای مختلف. چیزی که قبلترها هم بهش توجه کرده بودم این است که مردم زاهدان به ماشینهاشان خیلی اهمیت میدهند و ماشین قراضه و پکیده کم هست اینجا. چرا تک و توکی یافت میشود اما اغلب ماشینها نو و سالم و برو و نونوار و از این جور چیزها. این را قبلترها هم میدانستم. الان 1400 هستیم و من 1381 اینجا دانشجو شدم و زاهدان همان زاهدان است.
خیلی جاها خیابان خراب بود و از تاکسی دربست پرسیدیم چرا این طوری است؟ گفته بودند برای گاز. گفتیم گاز آمده؟ گفت بعضی خانهها دارند و بعضی خانهها هنوز بهشان نرسیده. و آب چهطور؟ آب شیر که هنوز قابل شرب نشده و باید از پمپهای آب، تهیه کرد و البته از درصدِ شوریاش گرفته شده و اینجا که ما ساکنیم با چراغ نفتی خودمان را گرم میکنیم گرچه که هوا زیاد هم سرد نیست...
خب از جاهای خوب ماجرا هم بگوییم. بندگان خدا برای ما تدارک دیده بودند و کلوچۀ زابلی و میوه و صبحانه و بعد هم ظهر ناهار از رستوران جوجه و شب هم پیتزا. خب دیگر.
#ابراهیمی
#991123