eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
اینم خدمت درختانِ خوشحال و شاد و خندانِ باغ انار.
عِمران واقفی: قیافه و ظاهر و کنشِ شهید را توصیف کنید. بیشتر به متن ادبی و دلنوشته می خوره.... مونولوگ یعنی یک متن با ضربه. ضربه چی؟ الان میگم. مثلا آه. یادم رفت. دوباره دو فنجان ریختم. این یک داستانکه یا در واقع فلش فیکشن یا در واقع تر داستانِ خیلی خیلی کوتاه. حالا ویژگی این داستانک رو توضیح بدید. یعنی بگید ضربه اش کجا بود؟ بیشتر از صد و ده درصد شما مونولوگهاتون ضربه نداره. به دنبال ضربه بروید... با تخفیف نود درصد....دیگه کمتر راه نداره.... وسط بلوار یک گل زیبا را دید. صدای ترمز و جیغ در آسمان پیچید. خب ضربه این رو توضیح بدید... یعنی از اول کامل داستانش رو باز کنید... یک سیب رو برامون توصیف کنید. انگار دارید فیلم تعریف میکنید...حرفای منو تحویلم ندید...فیلم رو تعریف کنید.... وقتی این دوتا داستانک رو خوندید موتور تخیل ذهن تون روشن شد.... اون فیلمی که توی ذهنتون پخش شد رو برام بنویسید. You: یادگار اصل ادم! عطر یار.... عِمران واقفی: خب یعنی من میرم میوه فروشی میگم سلام خسته نباشید آقای میوه فروش لطفا دو کیلو یادگارِ اصل آدمِ زرد با نیم کیلو عطر یارِ قرمز بدید؟ راحتِ راحت بنویسید...متناسب با این گروه یعنی متنِ داستانیِ فنی....با ریزه کاری های فنی.... عبارات مغلق و سخت خوان و شاعرانه رو برای مدتی بگذارید کنار... مثلا شما صبح میرید خرید به فروشنده میگید آقا ببخشید لطفا اون شیشه مربا رو بدید میگه...کدوم شیشه؟ شما میگید؟ 1. آن یارِ قرمزِ هزار بار سفر کرده ترش فامِ سیه چهرهِ آذرگونِ بالامقامِ اولیا پیکرِ استوانه منظرِ دانه دانه رفته توی آن حریم شیشه گونِ دلاویز آستان. یا 2. اون شیشه مربای بِه کنار شیشه های بلوری...توی طبقه سوم. همون ردیفی که گلدون گلِ یاس با برگهای سفید داره. درست بالای تلویزیون چهارده اینچ قهوه ای که به دیوار آویزون کردید. حالا متوجه شدید چرا مدام میگیم اگر به اندازه صدها کتاب هم متن و تمرینِ ادبی بنویسید یک قدم هم در رمان نویسی پیشرفت نخواهید کرد؟ متوجه شدید یا متوجه تون کنم؟ سیب رو کسی میتونه توصیف کنه؟ سلاله زهرا: گوشه ای از صورتش ترک خورده بود.بندی نازک در سرش داشت.بی هوا سرش میل بریدن داشت... فائزه کمال الدینی: همونکه گرد و سرخه زردهم داره بوش هوش از سرآدم میبره Z.salehi°: قالب سرخ زیبایی که سفیدی در خود جای داده مثل قلب یک مومن، بوی بهشتیش هم‌که هوش از سر میبره، چون عطر صلوات محمدی❤ عِمران واقفی: با کاشی کفِ حمام رو فرش میکنند با آسفالت کف هزاران کیلومتر بزرگراه. شما کاشی برداشتین دارید جاده ها رو فرش میکنید..... رمان نویسی یعنی ساخت بزرگراه های طولانی با هزاران کیلومتر طول...نمیشه با کاشی فرشش کرد... واژه های ادبی مثل کاشی ظریف و حساس اند...و فهمشان انرژی زیادتری نسبت به واژه های معمولی میگیرند... شاعرانه که بنویسید طرف نصفه صفحه از رمانتون رو میخونه باید سه روز بره زیر سرم.... گرد و سرخ آلو قرمز آلبالو گیلاس هلو توصیف خوبی نبود....جامع و مانع باید باشه جوری که چیز دیگه ای توی ذهنمون نیاد... سلام آقای میوه فروش صبحتون به خیر لطفا دو کیلو میدید... بله حتما دو کیلو قرمز یا زرد؟ فائزه کمال الدینی: سلام آقای میوه فروش لطفا دوکیلو از اون چیز گردهایی که اون گوشه چیدی که زردو سرخ و سبزن و بوشون تا اینجا میاد بدید عِمران واقفی: فرض کنید من از مریخ اومدم... من فارسیم کوب نیست....کیلی کیلی ساده توضیح داد تا من فهمید...من دوست داشت فارسی یاد گرفت کسی توانست برایِ منِ آدم فضای سیب توصیف کرد... دینگ دینگ دینگ دینگ کدوم گوشه؟ فرض کنید چشماش رو بسته...اصلا نمیبینه. فائزه کمال الدینی: خب ، جناب مریخی شما مریخ رو تصور کنید خب، حالا این مریخ رو فرض کنید سرخ یا زرده زرده و مثل ماه ما زمینی ها لکه داره بویی داره که با شنیدنش، چشناتون ناخودآگاه از لذت بسته میشه 🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤: یک قرمزِ گردِ شیرین بالاخره یک مریخی ای که در این حد میتونه صحبت کنه این سه کلمه رو بلده و میتونه از این طریق به جواب برسه اما اگر بعنوان یک نویسنده بخوایم توی داستانمون توصیف کنیم خیلی متفاوت تر و زیباتر میشه سلاله زهرا: سیب میوه ای است گرد که پوستش صاف است و سرش یک بند دارد.به سه رنگ وجود دارد.زرد و قرمز و سبز .نوع اول و دوم شیرین هستند و سبز آن ترش 🇮🇷Sarbaz_Fatemi🇮🇷: در عین سفتی نرمه... یک پوست قرمز داره با درصد کمی از پارافین!! گاز که بزنی؛ محتویات داخلش شیرینی خاص خودشو داره. نه خیلی شیرینه نه بی مزه!!! گرده. گودی سرش بیشتر از گودی تهشه... اگر سرش چوب داشت، بچرخونید بچرخونید بچرخونید تا هر چند دوری که
چرخید و چوبش جدا نشد، سن سیب همونقدره!! You: دست بزن،نعمتی از درختان سرسبز ،ارمغان سلامتی!عطر شادابی.... ☘️لطافت☘️: استاد خیلی ساده می گیم بفر وایید سیب ما به این میوه می گیم سیب بخور تا مزه اش را هم بفهمی عِمران واقفی: بهتر شد ولی نچ حالا توی داستان وسط یک صحنه عاشقانه و عارفانه می خواهیم سرعت داستان رو با توصیف بگیریم و دورخیز کنیم برای ضربه.... فرض کنید مرد و زن رفتند مهمانی...مرد بی خبر از همه جا نشسته...همسرش میخواد جواب آزمایش رو آخر شب اعلام کنه...که مثلا مادر شده... خب توی این صحنه می خواهید عشق را توصیف کنید...عشق که وجودِ مادی و در قالب اشیا نداره...باید براش نمادین یه چیزی پیدا کنید... مثلا سیب خب این سیب هم که گفتیم شاعرانه نباید توصیف کنید... پس باید به شیوه داستانی توصیف کنید...شیوه ای که مخاطب متوجه بشه همسر این مرد بارداره بدون اینکه تا آخر داستان این جواب آزمایش بیرون بیاد... مثلا شروع کنید به توصیف سه تا سیب قرمز روی میز... دو تا سیب قرمزِ بزرگ و یگ سیب زردِ کوچک...تمام مفهوم داستان رو ببرید توی این نماد...مطمئن باشید داستانتون جایزه میبره اگر به این شیوه بنویسید...توصیف سیب ها که تمام شد داستان شما هم تمامه....و مخاطب می فهمه منظور شما چیه...بدون اینکه یک دونه دیالوگ هم توی داستان بیاد و از بارداری و ... حرفی زده بشه... خب کیا ضربه رو فهمیدن؟ کیا فرق متن شاعرانه و متن داستانی رو فهمیدن؟ کیا سیب رو میتونن توصیف کنن!؟ کیا این رو میتونن انجام بدن؟
چشمانش به سیب هایی که توسط همسرش برای هردوشان درون بشقاب گذاشته شده بود افتاد . ناگاه خنده ای بر لبانش نشست چقدر امشب همه چیز مطابق با آنها بود. حتی آن سیب گرد کوچکی که همسرش بخاطر بامزه بودن، مابین دو سیب سرخی که عطرشان هوش ازسرش میبرد ؛ گذاشته بود .
🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤: با اجازه ی استاد بنده یه مثالی بزنم مثلا زن یک بشقاب کودک با قاشق چنگال کودک میخره و موقع ناهار سر میز ناهارخوری کنار بشقاب خودش و شوهرش اون بشقاب رو هم میذاره🙂 فائزه کمال الدینی: چشمانش به سیب هایی که توسط همسرش برای هردوشان درون بشقاب گذاشته شده بود افتاد . ناگاه خنده ای بر لبانش نشست چقدر امشب همه چیز مطابق با آنها بود. حتی آن سیب گرد کوچکی که همسرش بخاطر بامزه بودن، مابین دو سیب سرخی که عطرشان هوش ازسرش میبرد ؛ گذاشته بود . عِمران واقفی: خب برای توصیف یک راهنمایی می کنم... کی به ما داده؟خدا داده خدا داده. کی به ما داده؟ خدا داده. خدا داده. کی به ما داده؟ آفرین شکوفه های باغ انار....خدا داده خدا داده کی به ما داده که مزه ها رو بفهمیم؟ آفرین خدا داده خدا داده. کی به ما دست و داده؟ خدا داده خدا داده. خب برای توصیف یکِ از این حس ها کمک بگیرید. اگر یکی از این اعضا را ندارید سعی کنید از دیگر اعضا برای جبران و پر کردن جای خالی این عضو استفاده کنید. خب حالا سیب رو توصیف کنید.... ملیکه: یک میوه ی گرده درون همشون سفیده اما رنگ پوستشون متفاوته بعضی ها قرمز بعضی ها زرد و بعضی ها سبز بعضی هاشونم که دورنگ زردو قرمز رو باهم دارند رنگ سبز ش ترش و بقیه شون شیرین هست یک گودی بالای این دایره است که بهش چوب چسبیده یک گودی هم پایینشه که موداره نصفش هم بکنی هسته هایی قهوه ای کوچکی دارد فائزه کمال الدینی: سیب . سیب سیبه تو دست که گرفته بشه سفتیش مشخص میشه قدو قوارش تقریبا مثل هلو هستش اما نرم نیست رنگش هم گاهی به سرخیه گیلاسه و گاهی به زردی گلابی یک نمونش شیرین شیرین یک نمونش ترش و ملس با اینکه سفته اما حسابی آبداره از بوش نگم که حتی از گلابی هم خوش عطر تره You: زن بعد از گرفتن جواب ازمایش به خانه برگشت وبرای مهمانی اماده شد....با همسرش به مهمانی رفتند....درتمام مهمانی دل تو دلش نبود وتجربه ای تازه داشت وحسی تازه وناب!یاد قراری که مدتها پیش باهمسری گذاشته بود افتاد وبی درنگ نه مثل همیشه دوتا سیب قرمز دربشقاب خودش گذاشت ویک سیب برای همسری....همسر برقی در چشمانش افتاد و نگاه عمیقی حاکی از شکر و رضایت وشادی.... 🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤: مدتها بود که دنیا را پشت پرده های کرکره ای چشمانم، تیره میدیدم، به ارامی دستم را روی میز چوبی داخل حیات کشیدم ، دیگر مثل قبل صاف نبود قلب من هم همچو میز خشک شد از اینهمه گذر سالهایی که پایم را در این خانه نگذاشته بودم. دستم را به ارامی روی میز خشک و قدیمی حرکت دادم که به چیز گردو صافی خورد ان را از روی میز برداشتم بوی تازگی میداد نمیدانم چه رنگی بود اما بالایش خیلی گودتر از پایینش بود یک چوب خمیده مانند بدن خمیده ی خودم داخل گودی بالایش انگشتم را نوازش میداد یک گاز کوچک زدم و شیرینی خاطراتمان را مرور کردم... _میخوری؟واست پوست کندم +ممنون _خیلی شیرینن عِمران واقفی: خب گذرا متن هاتون رو خوندم رو به پیشرفت بود...از اینکه وقت گذاشتم خیلی خوشحالم. ولی باز هم تاکید میکنم. مونولوگ و دیالوگ و داستانک و....نویسی بدون این ضربه یعنی تلف کردن وقت. پس این ضربه را یاد بگیرید... توی اون داستانک هم...نکته این بود که یک دختر بچه از توی پیاده رو گلهای سرخ وسط بلوار رو میبینه و ناخود آگاه میره که اونها رو بچینه بدون توجه به ماشینها و و ترافیک و شلوغی و.....می دوه وسط خیابون و به ناگاه یک ماشین میزنه بهش و فاتحه...مجلس این نوگل .... یعنی من با خوندنش این اومد توی ذهنم....همینجوری براتون تعریف کردم... شما بعد از اینکه نکته های یک داستانکی رو خوندید بنویسید براتون اتفاق میفته...توی کانال یک پی دی اف وجود دارد که حاوی بیش از هزار داستانک خوب است انها را حتما بخوانید و به صورت مبسوط بازش کنید و توضیح دهید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جای همگی خالی ...به نیابت از همه باغ اناری ها
هدایت شده از سرچشمه نور
آدم معمولی برای اینکه بفهمد، احتیاج دارد که توجهش جلب شود... دل و نگاهش کشیده شود... چه موقع نگاه خواهد کرد؟ آن وقتی که جاذبه وجود داشته باشد. آن وقتی که هنر باشد، زیبایی باشد. شعر، تجسم زیبایی است، پس برای تبیین و تفهیم حقیقت، شعر باید رشد کند. https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نور ساعت ها ودقایق زندگی ات همچنان می گذرد و تومختاری هرگونه که دوست داری آن را سپری کنی. اما خودمانیم ... هم من می دانم هم تو که روح هم مثل جسممان نیازبه غذا دارد. چقدر حواست به غذای روحت بوده تابه حال؟! هردویمان می دانیم که گاهی این روح تنگی نفس می گیرد از حال و هوای آلوده وتاریک دنیا گاهی دلت روشنی می خواهد گاهی می خوای حتی شده دقیقه ای ، چیزی ببینی ، گوش کنی ، بخوانی تا آرام شوی . فارغ از دغدغه های دنیایی ... ولو یک جمله ... ماموریت همین است. آمده است تا با او لحظه به لحظه اش را زندگی کنی. دقایقی ازظلمت درون بیرون آیی و با نور به دنیای اطرافت نگاه کنی . آمده تا دست تورا بگیرد و ببرد تا دنیای حقیقت را نشانت دهد. به شرط آنکه قبل از هرچیز دلت را صیقل دهی تا بتوانی خوب تماشا کنی و لذت ببری . با امضا نویسنده و اسم سفارش دهنده. قیمت:40000 هزینه ارسال: با تخفیف 7000 برای سفارش @Yamahdy_Adrekny
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
REIHANEH🌿: چای یخ زده‌ام را هورت می‌کشم و سمت یکی‌از درختان حرکت می‌کنم. نزدیکش که می‌شوم می‌گویم: از زندگی خسته شدی نه؟ خیلی محکم می‌گوید: نه! -چرا دیگه! ناامیدی من می‌دونم! -اون وقت چرا؟ -چون من می‌گم! یعنی...چیزه...آخه نگه کن! هیچکس تمریناتو نقد نمی‌کنه مونولوگ می‌نویسی نشویقت نمی‌کنن، اصلا من شک دارم کسی متناتو بخونه! -هعیی! راست می‌گیا... -خیل خوب! پس وقتشه از این زندگی راحت شی! من این افتخارو بهت می‌دم. اره برقی‌ام را از پشت سر بیرون می‌آورم و شرورانه می‌خندم! ناگهان بلندگو صدایی می‌دهد: -اهم اهم! آموزش برگی داریم...همگی جمع شید! درختان همه ریشه‌هایشان را مانند دامن بالا می‌گیرند و سمت باغچه آموزش می‌دوند. عصبانی می‌شوم و من هم همان سو روانه می‌شوم! شاخه خشکی پیدا می‌کنم و فرو می‌کنم در بدن یکی از درختان که بااشتیاق به درس گوش می‌دهد. با عصبانیت رو می‌کند به من و فریاد می‌زند: سوراخم کردی! می‌گویم: عجله کن بیا... ته باغ دارن نور نذری می‌دن! با خوشحالی بالا می‌پرد و دنبالم می‌آید... می‌برمش خلوت ترین گوشه باغ! دور و برش را نگاه می‌کند و می‌گوید: نذری تموم شد؟ می‌گویم: نه! این زندگی توئه که الان تموم می‌شه...هاهاها همین که خواستم درخت بینوارا که حواسش سمت دیگری‌ست قطع کنم، صدایی از پشت سرم می‌گوید: -ببینم شماها تمریناتونو انجام دادید؟ الان وقته آموزشه، اینجا چی‌کار می‌کنید؟ فوری اره‌ام را پنهان می‌کنم و می‌گویم: جنابعالی؟ سرش را بالا می‌گیرد و باافتخار می‌گوید: شبنم هستم... روی زمین می‌نشینم و می‌گویم: چرا حالا؟ بی‌توجه به من دست درخت دیگررا می‌گیرد و می‌روند. ناامیدانه اطراف باغ گشت می‌زنم.... ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
شبنم.: خانم قیچی، سوت زنان داشت در باغ قدم می‌‌زد. هراز گاهی شاخ برگ های اضافی درختان ونهال‌ها را میچید وکلی ناز و نوازششان می‌کرد و لبخند زنان به راهش ادامه می‌داد ، ناگهان در گوشه ای از باغ خانم بیلچه را دید که حسابی زنگ زده و ناراحت و غمگین بر درختی تکیه داده..به سمت بیلچه رفت و احوالش را جویا شد، _بیلچه جان چی‌شده عزیزم دسته ی غم بغل گرفتی.؟ بیلچه جواب داد: _هیچی بابا.. ازبس باغو باغچه هاروبیل زدم .. مخم زنگ زده، هیشکی حرف گوش نمیده که.. _الهی چرا سخت میگیری اینا هنوز بیشترشون‌نهال هستن باید صبور باشی لبخند بزنی و با خوش رویی پا به پاشون بیل بزنی تا ریشه های تازه رویده شون هوا بخورن تو خاک این باغ خوب جا ساز بشن. _عجب حوصله ای داریا من که خسته ام میخوام بخوابم. _باشه گلم یکم استراحت کن.. همان زمان استاد یعنی جناب برگ اعظب از راه رسید و چنان دادی زد که خانم بیلچه سه متربه هوا پرید ولی خانم قیچی از آنجایی که در کلاس های کنترل ذهن شرکت کرده بود وتسلط خوبی بر خشمش داشت فقط کمی شانه هایش بالا پرید .. با حفظ همان لبخند ذاتی اش سمت جناب برگ برگشت و گفت: _چه‌خبره استاد مگه سر آوردی..بچه ترسید.. یکم یواش تر تازه داش ادامه در🔻 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
شبنم.: خانم قیچی، سوت زنان داشت در باغ قدم می‌‌زد. هراز گاهی شاخ برگ های اضافی درختان ونهال‌ها را میچید وکلی ناز و نوازششان می‌کرد و لبخند زنان به راهش ادامه می‌داد ، ناگهان در گوشه ای از باغ خانم بیلچه را دید که حسابی زنگ زده و ناراحت و غمگین بر درختی تکیه داده..به سمت بیلچه رفت و احوالش را جویا شد، _بیلچه جان چی‌شده عزیزم دسته ی غم بغل گرفتی.؟ بیلچه جواب داد: _هیچی بابا.. ازبس باغو باغچه هاروبیل زدم .. مخم زنگ زده، هیشکی حرف گوش نمیده که.. _الهی چرا سخت میگیری اینا هنوز بیشترشون‌نهال هستن باید صبور باشی لبخند بزنی و با خوش رویی پا به پاشون بیل بزنی تا ریشه های تازه رویده شون هوا بخورن تو خاک این باغ خوب جا ساز بشن. _عجب حوصله ای داریا من که خسته ام میخوام بخوابم. _باشه گلم یکم استراحت کن.. همان زمان استاد یعنی جناب برگ اعظب از راه رسید و چنان دادی زد که خانم بیلچه سه متربه هوا پرید ولی خانم قیچی از آنجایی که در کلاس های کنترل ذهن شرکت کرده بود وتسلط خوبی بر خشمش داشت فقط کمی شانه هایش بالا پرید .. با حفظ همان لبخند ذاتی اش سمت جناب برگ برگشت و گفت: _چه‌خبره استاد مگه سر آوردی..بچه ترسید.. یکم یواش تر تازه داشت خوابش می‌برد. _سلام ونور ، اولا که اینجا باغ خودمه اختیارشو دارم، دوما استاد نیستم و برگم برای بار ده هزارم. سوما مگه اینجا جای خوابه.؟؟ پنجما _اوووو ...استاد چه خبره، گازشو گرفتی، هی اولا دوما می‌کنی ، اسیر که نیاوردی ، ما با پای خودمون اومیدیم به عشق همین نهال ها اومدیم، ربات که نیستیم گاهی خسته هم میشیم دیگه.. خانم قیچی این را گفت و سوت زنان خواست به راهش ادامه دهد که استاد دوباره نعره کنان فریاد زد ..کجا .؟ _دارم میرم ، به کارم برسم. _اونو که فهمیدم..منظورم اینه که چرا سوت می‌زنی و می‌خندی ، مگه بچه بازیه .؟ عروسی که نمیخوای بری.؟ یکم ابهت ..اخم کن جدی باش.. _استاد مگه جنگه این نهال ها باهزار امید اومدن تو باغ تا ریشه کنن اون وقت اگه من باهاشون بد برخورد کنم دل زده میشن و میرن.. _باز گفت استاد ،باز گفت استاد.. ازمن‌گفتن بود دوروز دیگه که اصلا ازت حساب نبردن باز سلامت رو علیک می‌کنم. _استاااد اخم‌نکنیددیگه بهتون نمیاد. جناب برگ زیرلب لا اله الاالله گفت واز آنجایی که لبخند ذاتی خانم قیچی واگیر بود کم کم لبهای استاد هم به خنده باز شد... ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از استیکرهای باغ انار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا