مکالمه دو جنین در شکم مادر: ⇩
اولی: تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟
دومی: آره حتما. یه جایی هست که
می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم.
اولی: امکان نداره.
ما با جفت تعذیه می شیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشون بده.
دومی: شاید مادرمونم ببینیم.
اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟
اگه هست پس چرا نمی بینیمش؟!!!
دومی: به نظرم مامان همه جا هست.
دور تا دورمونه.
اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره.
دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی….
👈🏻این مکالمه چقدر آشناست….!
تا حالا بودن #خدا را اينطوري به همين
سادگي حس نكرده بودم . . .
#نمونه
#داستانک
#کپی
#نکته
#داستانک
#آموزش
#اعتقادات
#خدا
#کلام
#جنین
@anarstory
#نمونه
#جریان_سیال_ذهن
«عجب! گرمهپاییز هم رد شده سردهپاییز شده که من شاید دو سه تایش را بیشتر نبینم. شاید هم آخریش باشد این پاییز که حالا میبینم و بهتر، و دارد میرود روجا که رفته باشد برای همیشه از خانهمان و آدم اصلاً حواسش نیست که تابستان میرود، پاییز میرود، زمستان میآید و درخت بهتر از آدم حواسش است، برگش میریزد چون حواسش هست، زیتونش میرسد چون حواسش هست… امو ارهکشانیم… امو کوهگالشانیم… عمرش همینطور، توی تنهاش خط میاندازد که حواسش باشد… و من نبود حالا چند پاییز گذشته از من؟ چطور بدانم، بیسجل، بیخط، بیپسر که همی دخترم دارد میرود و بچهام اسم یک مرد دیگری رویش میآید و مندا. آ میمیرد بیپشت و بینسل و ماتاو میمیرد و فردا که بلند شویم روجا توی خانه نیست، یادش میرود و آن مرداک همیشک توی چشمش است و دیگر مال اوست ماتاو کشتیش. «اوروسی کرک» را کشتی که خونش را دیدم پای آلبالو، کله اش را… امو کوهگالشانیم… دانهفشانیم… و دارد میرود روجا، رفت اصلاً و ابداً، و نمکبهحرامی رفت دختر بی که به من بگوید و دیگر نمیخواهم چشمم بهش بیفتد… ظلم، ظلم… نچین زیتون کال را که اصلاً و ابداً زندگی ظلم است، مردن است. بچة آدم که میآید مردن است، میرود مردن است، کو حالا تا «دخترزه» که سهباره مردن است و نمیخواهم باشم که ببینم نسل آن مرداک که غارتم کرد…های ماتاو، زنک بیعقل، دیدی چطور غارتمان کرد که کرد. روجا پس گردنم همیشه دوست داشت شانه کولم بنشیند دخترم آ… آ… آی تر کرد، بگیرش ببینم ازازیل را… چه چشمی میدراند برای من، بیچشم و رو دختره دیدی مندا. آ؟ اسم آن مرداک را که آوردی چه هارای کشید که حالا چه داری بدهی به من توی این ده خرابشده، این خانة خرابشده… و ظلم است، همهاش ظلم است، نسل ظلم است، دختر آدم ظلم است، زن آدم ظلم است… مثل یک دانه زیتون چیده شد رفت از کف، جان و پرم توی این راستا راه… دوغ، دوغ، دوشان دوغ. امو ارهکشانیم… امو ماسهخوریم… دانهفشانیم. امو کوهگالشانیم… دوغ، دوغ، دوشان دوغ… نگاه چه مویی دارد سهروزه بچه… مارملی نامرد… خودم برایش گهواره میسازم. نگاه ماتاو! میخندد بچه، قند، قند، بخورم قند اناری، یک دانه انار، سرخ… سرخ اوروسی زیر آلبالو لته بده بهش ماتاو بگذارد به خشتکش؛ که چه میترسد؟ تکلیف شده ماشاءالله! بگذار گریه کند که یادش برود گریه. دختر منداآ اشکش را نمیبیند کسی… چشم، چشمهاش، چشم خودم… حالا بنویس باران! باران نمیدانی چیه؟ همان وارش… آنهایی که کتاب مینویسند، توی کتاب مینویسند باران. به گور پدرشان که نمیدانم که چرا نمینویسند وارش، ریشه کاسنی شبنم و نسیم صبح بخورده… کاسنی بده بخورد تب دارد دختر… گلم که قد و بالایش را ندارد کسی… رفت، قد و استخوانش به من رفته، گوشت پر و رنگش به ماتاو رفته و رفت. رفت «مولهزای»... بگو بچهٔ کیه شش پستان خانم؟ من که بچهام نشد دیگر، پس یعنی هیچ وقت بچهام نمیشده میکشمت تا بگویی… بگو که این همه تا سالان ندانستم و همیشک تو گمانم بود و دیگر چه فرقی میکند و اگر نبود، اگر «مولهزای» نبود این کار را نمیکرد با من، این حراملقمگی و نگفتی ماتاو و نکشتمت تا رفت… سیاه بخت شوی دختر که دیگر نمیبینمت سوار آن ماشین که شدهای… و من بلایی سرت بیاورم وروره جادو که…»
🔹 (دل دلدادگی، شهریار مندنیپور، ۲۵۲–۲۵۴)
♦️نشانی باغ
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
♦️نمایشگاه باغ
@anarstory