فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هیجان
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
🥀🍃 خبرها حاکی از آن است میبرّند سرها را...
(به مناسبت سالگرد شهادت #محسن_حججی و روز بزرگداشت #شهدای_مدافع_حرم )
تازه بیدار شده بودم؛ نزدیک اذان ظهر بود. ساعت هفت صبح از حرم برگشته بودیم. رفتم که وضو بگیرم برای نماز. نرجس هنوز نتوانسته بود از تخت دل بکند. با چشمان پف کرده داشت کانالها و گروههایش را زیر و رو میکرد و هربار، خبری که به نظرش مهم میآمد را برای من هم بلند میخواند.
آب وضو هنوز داشت از دست و صورتم میچکید که نرجس گفت: یکی از رزمندههای سپاه قدس رو اسیر کردن.
اولش خبر به نظرم مهم نیامد. با خودم گفتم در سوریه که حلوا خیرات نمیکنند، جنگ است و یکی از اتفاقاتی که در جنگ میافتد، اسارت است. داشتم از کنار تخت رد میشدم که گوشیاش را چرخاند و عکس آن رزمنده را نشانم داد.
مغزم تکان خورد؛ انگار یکباره جریان برق از بدنم رد شده باشد. با دقت نگاهش کردم؛ انگار عجیبترین عکس دنیا را میبینم. همان عکس معروف بود، همان که در آن چیزی دیده نمیشد جز شجاعت و آرامش چشمان #محسن_حججی .
یک جوری شدم؛ نمیدانم چجوری. اما دیگر برایم بیاهمیت نبود. نرجس متن زیر عکس را برایم خواند؛ اما آن لحظه چیزی نفهمیدم. بعد هم خودش چیزهایی گفت که آنها را هم دقیق نشنیدم؛ انگار میگفت کاش زودتر آن رزمنده را شهید کنند و اذیت نشود. یک چیزی توی همین مایهها. با همان ذهن پر تشویش، ایستادم به نماز ظهر.
درباره #مدافعان_حرم زیاد خوانده بودم؛ اما تا بحال درباره اسارت نیروهای ایرانی در دست داعش فکر نکرده بودم. هرچه بیشتر به آن فکر میکردم، بیشتر مغزم مچاله میشد. با خودم میگفتم الان خانوادهاش چه حالی دارند...خودش چی؟
خودم هم نمیدانستم چه دعایی بکنم برایش؛ اما ذهنم را کامل اشغال کرده بود. آن روز اصلا نمیدانستم اسمش چیست و اهل کجاست و... فقط میدانستم یک مدافع حرم از سپاه قدس است. همین.
انقدر ذهنم درگیر شده بود که وقتی شب رفتیم حرم هم نتوانستم عین آدم زیارت کنم. صحن را که میدیدم، ضریح را که میدیدم، زائران را که میدیدم، رواقها را که میدیدم، در همه این لحظات او میآمد جلوی چشمم.
آبسردکنهای حرم را که میدیدم، یاد لبهای تشنهاش میافتادم و بغض میدوید در گلویم. انگار در تمام آینهکاریهای حرم تکثیر شده بود.
از شب تا نماز صبح برایش دعا کردم؛ نمیدانم چه دعایی. من که راه حل این مسئله را نمیدانستم، حلش را سپردم به خدا.
صبح که از حرم برگشتیم، گیج خواب بودم. ولو شدم روی تخت فنری هتل و پلکهایم داشت میافتاد روی هم. نرجس داشت کانالهایش را چک میکرد. با همان صدای خوابآلودش گفت: اون پاسداره که اسیر شده بود رو امروز شهیدش کردن.
خواب از پلکهایم پرید و سیخ نشستم سر جایم. نگاهش کردم. نرجس هنوز نگاهش روی گوشی بود و چهرهاش درهم شده بود: سرش رو بریدن. آخی...
نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت. پیامرسانم را باز کردم. در همه کانالها نوشته بودند شهادتت مبارک شهید بیسر. دلم زیر و رو شد؛ اما گریه نکردم. یعنی نمیدانستم باید گریه کنم یا نه؛ اما نمیدانم چهرهام چطوری شده بود که تا چند روز بعد همه در گوشی به هم میگفتند: سربهسرش نذارید، توی سوریه شهید دادیم، ناراحته.
🥀🍃🥀🍃🥀
میخندید، ایستاده بود کنار ضریح. سالم بود، با همان لباس نظامی. میخندید. همهجای حرم بود، در صحنها، در رواقها، کنار سقاخانه، روبهروی پنجره فولاد.
محسن حججی در میان آینهکاریهای حرم تکثیر شده بود... 🥀🌱
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#شهید_محسن_حججی
#مدافعان_حرم
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد:
الهی! هرچه اشیاء واضحتر میشوند، تو غایبتر میشوی.
.
گویی تنهایی با سرشت انسانها عجین شده است....
یا من تفرّد بالوحدانیة...
.
یکی آسمان دلش محمدی است، یکی ترّنم جانش، فاطمی....
چه فرقی میکند، وقتی فاطمه،محمدی است و محمد،فاطمی.
صلوات الله علیهما....
.
بعضی مکانها سبزهاش، دردآور است و بعضی مکانها،صخرهاش،آرامبخش....
صدای مناجات میآید از غار حراء....
.
از نگاهِ ما، غار بود....تاریک....
از منظرتو، حجله بود ....پر نور......
.
گفتی: باتو اوج میگیرم....
اکنون بگو در کدامین آسمان هستی؟......
.
باز عطرِ حسین می آید.....
شمیم عباس....
السلام علی الحسین(ع)...
السلام علی العباس(ع)....
.
شباهنگ:
چه رسم بدیست
زندانی کردن نور!
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد:
وقتی حضورت را حس میکنم، آرامم.....
.
صدای زنگولههای شتران میآید....
میشنوی؟! ....
کربلا نزدیک میشود....و نزدکتر...
.
بار وبُنهام را درانتهاییترین کوچهی کائنات گذاشتهام...........برایم میآوری؟...
میخواهم به ابتداییترین نقطه، سفرکنم....
.
از درون آینه، به تو مینگرم.....ای سختترین معمای واضح.
.
مریم:
به آب گوارا بگو، یا حسین
به آغوش صحرا بگو، یا حسین
به بیداری و خواب و امیّد و غم
چو زینب سراپا بگو، یا حسین
خورشید چرا چشمهی خونی؟
همرنگ جنونی؟
از هیبت آن ماه پر از مهر، فسونی؟!
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد:
تو را صدا زدم و ازهمهی کائنات خطاب رسید « لبیک ».....
#نسل_خاتم
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
کارگاه در حال برگزاریست...
لینک ناربانو رو از 👇 بگیرید.
@anarstory_admin
محلی ویژه بانوان نویسنده و علاقهمند به نویسندگی.
Hossein Taheri - Mizane Ghalbam (128).mp3
2.13M
🎵دوباره باز داره میاد بوی محرم . . .
🏴@tanhamasirmedia
#روزانه نویسی 14
زنگ خانه که به صدا در آمد. سریع چادر رنگی اش را سر کرد و به سمت در دوید.
زیر چشمی نگاهش میکردم. در را که بست، از روی مبل بلند شدم تا به کمکش بروم.
کمک کردم تا باهم پلاستیک های حاوی شیر را به آشپزخانه ببریم.
قابلمه بزرگ را از کابینت کنار فریز در آوردم و روی گاز گذاشتم.
برگشتم و رو به خواهرم که حالا چاقو به دست به جان پلاستیک ها افتاده بود، تا بتواند بلکه سوراخ کوچکی ایجاد کند، پرسیدم :« چند کیلو شیره؟»
شانه هایش را بالا انداخت و با نگاه کوتاهی به پلاستکها آرام گفت:
«بهش میخوره که پنج کیلویی باشه.»
زیرلب آهانی گفتم و پلاستیک بعدی را برداشتم و به دستش دادم.
به قابلمه نیمه پر نگاهی کردم و گفتم :
«بازم میگم شیرکاکائو بهتر بود!»
پوفی کشید و گفت:
« حالا که فعلا تصمیم گرفتن شیر تنها بدن.»
شانه ای بالا انداختم و به شعله آبی رنگ گاز که حالا قابلمه بر روی آن نشسته بود زل زدم.
بیست دقیقهای از زمانی که شیرها را روی گاز گذاشته بودیم میگذشت.
گوشیام را خاموش کردم و کنار گذاشتم.
ملاقه را به دست گرفتم و داخل قابلمه چرخاندم.
ملاقه را بالا گرفتم و قطره های شیره مانده در ملاقه را در قاشق کوچکی سرازیر کردم.
قاشق را به سمتش گرفتم و با لحن شوخی گفتم:
« بیا بچش ببین گاوش آدم حسابی بوده یا نه!»
چشم غره ای رفت و قاشق را از دستم کشید، به سمت دهانش برد.
صورت نسبتا تپلیاش را جمع کرد و به سمت سینک دوید. دستش را زیر شیر اب گرفت و کمی از اب خورد.
ابروهایم را بالا انداختم و با شیطنت پرسیدم:«گاوش آدم حسابی نبود؟!»
مسخره ای نثارم کرد و پرسید:« چی بود این؟»
نیشخندی زدم و گفتم:
« والا تو دهاتِ ما بهش میگن شیر»
صدای آیفون که آمد نگاه چپی انداخت و چادر روی صندلی آشپزخانه را به سمتم پرتاب کرد.
چادر را سرم کردم و به او نگاه کردم که حالا دم در خانه به استقبال همسرش رفته بود.
همسرش که بالا امد سلامی به او کردم و دوباره نگاهی به شیر ها انداختم.
باهم به آشپزخانه آمدند.
صدای خواهرم را شنیدم که خطاب به همسرش میگفت شیرها مزه خاصی میدهند.
صورتم را کج کردم و به او نگاهی انداختم.
حسن اقا شانه بالا انداخت و همینطور که با چشم دنبال چیزی در اشپزخانه میگشت پرسید:« پس دوغ ها کو؟»
پرسیدم:« کدوم دوغ ها؟!»
رو به من و خواهرم که حالا با تعجب نگاهش میکردیم گفت:
« همون پلاستیک دوغ دیگه، یکی از پلاستیک ها دوغ بود بقیهاش شیر.»
خواهرم با کنجکاوی و تعجب پرسید:
« یعنی چی یکیش دوغ بود؟»
همسرش نگاهی به قابلمه رو گاز انداخت و با تعجب گفت :
«نکنه اونم قاطی شیرها کردید؟»
هرسه دوباره نگاهی به قابلمه انداختیم، زمزمه خواهرم را شنیدم که میگفت پس برای همون یه مزه بدی میداد.
زیر لب وای نه گفتم و دوباره به فاجعهای که درست کرده بودیم نگاه کردم.
۱۴۰۰/۵/۱۸
#000518
#یعقوبی
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
1_379577280.mp3
8.4M
قرائتـــ زیارت عــاشـورا با نوای 🌷شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه
🔸 روز اول
🔘شروع چله: ۱۴۰۰/۵/۱۹
◼️ @IslamLifeStyles