7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در راه بازگشت از پیادهروی #اربعین ؛ عاشقان حسین علیهالسلام هنوز در راهش به سوی شهیدان حسین قدم میزنند...
زندهرود هم تشنه قدمهای زائران حسین است...
پل بزرگمهر اصفهان
#اربعین
#فاطمه_شکیبا
#فرات
7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در راه بازگشت از پیادهروی #اربعین ؛ عاشقان حسین علیهالسلام هنوز در راهش به سوی شهیدان حسین قدم میزنند...
زندهرود هم تشنه قدمهای زائران حسین است...
پل بزرگمهر اصفهان
#اربعین
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
🌷شهربانو! جانِ خواهر! کجاستی؟ / بخش اول
هنوز هفت سالم نشده بود. دیر رسیدم به کلاس. محیط مدرسه برایم جدید و ناآشنا بود. خجالتزده و با اشاره معلم، رفتم به سمت نیمکت آخر که یک نفر جای خالی داشت.
زنگ اول، کلاس اول دبستان. معلم گفت دفتر نقاشی و مدادرنگی دربیاوریم و نقاشی بکشیم. احساس غریبی میکردم. هیچکس را نمیشناختم. اصلا بلد نبودم با همسالانم ارتباط بگیرم؛ شاید تا آن لحظه حتی اینهمه دخترِ همسن خودم ندیده بودم. نگاهم کشیده شد به سمت بغلدستیام. دخترکی با پوست نسبتا تیره، صورت گرد و تپل و چشمان کشیده و لبهای غنچه و سرخ. درحالی که داشت دفتر نقاشیاش را باز میکرد و جامدادیاش را روی میز میگذاشت، با صدای قشنگ و مخملیاش گفت: دخترخانم میای با هم دوست بشیم؟
و لبخند زد. لهجهاش کمی عجیب بود. شاید جزو معدود بچههایی بود که به من درخواست دوستی میداد. نمیدانم چرا؛ اما بیشتر دوران کودکیام تنها بودم و از دید همسنهایم همبازی خوبی به نظر نمیآمدم. برای همین، درخواست دوستیاش را روی هوا گرفتم. اسمم را گفتم و اسمش را پرسیدم. گفت: بانو!
اسمش به برایم نامفهوم بود. مگر بانو هم اسم است؟ پرسیدم: چی؟
دوباره تکرار کرد: بانو!
و بعد توضیح داد: من افغانم. توی کشور ما جنگه، ما مجبور شدیم بیایم اینجا.
وقتی جمله آخر را گفت، بغض صدایش را خش زد. هم من هم او دو دختر کلاس اولی بودیم. من حتی هفت سالم تمام نشده بود. دوتا دختر شش، هفت ساله چه درکی باید از جنگ داشته باشند؟ من که هیچی. هیچ درکی از جنگ نداشتم بجز هرچه از قاب تلوزیون دیده بودم؛ آن هم مبهم. بانو اما با من فرق داشت. سایه جنگ تمام زندگیاش را گرفته بود، انقدر که مجبور شده بود همراه خانوادهاش ترک کشور کند و بیاید به یک کشور دیگر.
بعداً وقتی معلم اسمش را برای حضور و غیاب صدا زد، فهمیدم اسمش شهربانو ست و در خانه به اختصار بانو صدایش میزنند. اسمش به نظرم خاص و قشنگ آمد؛ مثل نام خودم. شهربانو... آهنگ زیبایی داشت و شکوه خاصی.
زنگ تفریح همراهش رفتم و فهمیدم یک خواهر دارد که یک سال از ما بزرگتر است. نشستیم کنار هم و داشتیم با هم حرف میزدیم که چندنفر آمدند و شروع کردند به مسخره کردن خواهر شهربانو. علت دعوایشان را نمیفهمیدم؛ ما کاری به کسی نداشتیم. خیلی جرات نداشتم وارد تعاملات بچهها شوم. دوست داشتم در حاشیه امن خودم بمانم؛ برای همین چیزی نگفتم.
شب اما، به پدرم گفتم: بابا من یه دوستی پیدا کردم که از افغانستان اومده. دختر خوبی بود، ولی بچهها مسخرهش میکردن چون افغان بود. چرا؟
پدرم اخم کرد: اونایی که دوستت رو مسخره میکنن نژادپرستن. فقط آدمای نادون نژادپرستی میکنن. مواظب باش تو نژادپرست نباشی!
بعد با حوصله برایم از تاریخ ایران و افغانستان گفت؛ از این که ما یکی بودیم و انگلیس میان ما دیوار کشید. از این که الان هم انگلیسیها میخواهند میان ما جدایی بیفتد...
من هنوز هفت سالم تمام نشده بود؛ اما در حد خودم معنای نژادپرستی را فهمیدم و از آن بدم آمد. بانو دختر بدی نبود؛ اتفاقاً خیلی مهربان بود. دلیلی نداشت کسی مسخرهاش کند. همه فکر میکردند خواهر شهربانو دختر بداخلاقی ست؛ اما نمیدانستند او وقتی عصبانی میشود که مسخرهاش میکنند. من که با او دوست بودم میدیدم که اصلا بداخلاق نیست.
از فردایش توی مدرسه، از حاشیه امنم بیرون آمدم. هر وقت کسی شهربانو و خواهرش را مسخره میکرد، میپریدم جلو و با لحن کودکانهام جمله پدر را تکرار میکردم: شماها نژادپرستید! آدمای نادون نژادپرستی میکنن! شما نباید شهربانو رو اذیت کنین!
انقدر با همسنهایم تعامل نداشتم که حتی زبانشان را بلد نبودم. وقتی این حرفها را میزدم، مثل دیوانهها نگاهم میکردند. مثل کسانی که از مریخ آمدهاند. انقدر که بیشتر از این که حرفم را بفهمند، از سخن گفتنِ بدون لهجهام تعجب میکردند و میگفتند: این چقدر قشنگ حرف میزنه!
حرص میخوردم. بچههای افغان در مدرسهمان کم نبودند. برخورد بد بعضی معلمها و بچههای مدرسه، بچههای افغانستانی را منزوی و حتی عصبی کرده بود؛ حق هم داشتند. بچههای ایرانی در بازی راهشان نمیدادند. این مسئله برایم قابلتحمل نبود؛ چون تنها تفاوت بچههای ایرانی و افغانی در مدرسه ما، چشمهای کشیدهشان و لهجه متفاوتشان بود نه چیز دیگر.
یک روز همراه شهربانو خواستیم در یک بازی دستهجمعی شرکت کنیم که شهربانو را راه ندادند، اما به من گفتند بیا. مثل همیشه رگِ ظلمستیزیِ کودکانهام ورم کرد. دست شهربانو را گرفتم و گفتم: منم نمیام. میریم با هم بازی میکنیم.
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#افغانستان
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
🌷شهربانو! جانِ خواهر! کجاستی؟ / بخش دوم
با شهربانو و خواهرش، دست هم را گرفتیم و دور حیاط مدرسه راه افتادیم. هر کدام از بچههای افغانستانی را که میدیدیم، دستش را میگرفتیم و با خودمان همراهش میکردیم. یک حلقه بزرگ از بچههای افغانستانی دور خودمان جمع کردیم که دست هم را گرفته بودند. صورت بچههای افغان از هم باز شده بود. با ذوق داد میزدند: عمو زنجیر باف...! بــــــله؟ زنجیر منو بافتی؟ بـــــله...!
یک بار هم به شهربانو گفتم بچهها را جمع کن تا برایتان قصه بگویم. سریع بچههای افغانستانی را جمع کرد. با ذوق نشسته بودند دور من و نگاهم میکردند. من هم برخلاف روحیه منزویام، چندان خجالتی نبودم. شروع کردم مانند مجریهای برنامه کودک با بچهها سلام و احوالپرسی کردن. جوابم را بلند و پرانرژی میدادند. بعد شروع کردم برایشان قصه گفتن؛ از قصههای شاهنامه و ضربالمثلهای ایرانی بگیر تا قصه شازده کوچولو؛ قصههایی که مادرم برایم خوانده بود و دوستشان داشتم.
بچههای افغان به من کمک کردند از حاشیه امنم بیرون بیایم، تعامل را یاد بگیرم و جرات و جسارت در وجودم زنده شود. برایم مرام میگذاشتند و هوایم را داشتند؛ تا آخر دوران دبستانم که در آن مدرسه درس میخواندم.
از آن به بعد، همه میدانستند یک دختر کلاس اولی در این مدرسه هست که حرف زدنش کمی پیچیده و بدون لهجه است و بچهها کلماتی که به کار میبرد را نمیفهمند. یک دختر ایرانی که یک عالمه دوست افغانستانی دارد و زنگ تفریحها با بچههای افغانستانی بازی میکند، یا آنها را کنار هم مینشاند و برایشان قصه میگوید. دخترکی که اهل دعوا نیست اما وقتی کسی بچههای افغان را مسخره کند، عصبانی میشود و برای بچههای ایرانی توضیح میدهد که نژادپرستی کار آدمهای نادان است.
نمیدانم شهربانو الان کجاست و چکار میکند. از کلاس سوم دبستان به بعد ندیدمش؛ اما فراموشش نکردهام و نخواهم کرد. دوستی من با شهربانو باعث شد هیچوقت به افغانستان و مردمش بیتفاوت نباشم. باعث شد همیشه با شنیدن قصه پُر غصه مردم افغانستان، قلبم به درد بیاید و احساس کنم عضوی از اعضای خانواده و هموطنان خودم را از دست دادهام. باعث شد دعا برای شهربانو و مردم کشورش، جزو دعاهای همیشگیام باشد...
دلم برای شهربانو، اولین رفیق دوران دبستانم تنگ شده است. مدتهاست این سوال در گلویم سنگینی میکند که:
شهربانو! جانِ خواهر! کجاستی؟💔
این یادداشت تقدیم به شهربانو و تمام شهربانوهای افغانستان...🌷🌿
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#افغانستان
#هفته_وحدت
هدایت شده از مهشکن🇵🇸🇮🇷
بسم الله
امروز جایزه جشنواره یاس به دستم رسید؛ کتاب زیبای یوما، رمانی درباره زندگی حضرت خدیجه سلاماللهعلیها.
این هدیه برای من و اعضای گروه انارهای چریک خیلی ارزشمنده.
با سپاس فراوان از استاد محترم آقای واقفی و سرکار خانم آقابابایی که زحمت ارسال هدیه رو بر عهده داشتند.🌿🌷
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
✍️یادداشتی به مناسبت سالگرد حماسه سیزده آبان و تسخیر لانه جاسوسی آمریکا👊
‼️«چرا تا کنون در واشنگتن کودتا شکل نگرفته است؟ چون در واشنگتن «سفارت آمریکا» وجود ندارد.»
این جملهی وکیلِ رئیسجمهور هائیتی است؛ اندکی پس از کودتای آمریکا در هائیتی و در سال 2004.
میدانید، همیشه برایم سوال بود که بالا رفتن از دیوار یک ساختمان قدیمی و تسخیرش مگر چقدر مهم است که امام اسم آن را گذاشت انقلاب دوم؟ دستگیری چندتا جاسوس و به دست آوردن اسناد جاسوسی، نهایتاً به اندازه یک عملیات ضدجاسوسی ارزش دارد و نه به اندازه یک انقلاب.
اصلاً شاید این سوال برای شما هم وجود داشته که آیا تجاوز به یک سفارتخانه که بخشی از خاک یک کشور است، کار درستی ست و جای حمایت دارد؟
باید نگاهی به تاریخ انداخت. ما اولین کشور در دنیا نیستیم و نبودیم که علیه سلطه آمریکا قیام کرد و آخرین آن هم نخواهیم بود؛ اما یک وجه تمایز عمده با همه کشورها داریم: در ایران سفارت آمریکا وجود ندارد.
بیایید به تاریخ برگردیم و به مفهومی به نام کودتا. کودتا یعنی چه؟ یعنی ضربه ناگهانی به دولت که غالبا از سوی نیروهای نظامی صورت میگیرد؛ هرچند میتواند از سوی نیروهای غیرنظامی نیز اتفاق بیفتد.
گاهی کودتا در اصل با حمایت نهاد یا کشوری صورت میگیرد؛ یعنی کشوری چتر حمایت مادی و معنوی همهجانبهاش را بر سر شورشیان میافکند تا از این طریق به اهداف سیاسی خودش در کشور مورد نظر برسد.
جالب است بدانید کشور آمریکا با بیش از شصت کودتای موفق یا ناموفق، سلطان کودتا در جهان است(البته این حجم از علاقه آمریکا به تعیین سرنوشت ملتها هم جای تعجب دارد!).
قطعا فرصت توضیح درباره همه این شصت کودتا وجود ندارد؛ اما یک نمونهاش کودتای بیست و هشت مرداد سال سی و دو در ایران است که دولت مصدق را برکنار کرد و محمدرضا پهلوی را دوباره بر اریکه قدرت نشاند. با این وجود، اجازه بدهید فقط به بردن نام کشورهایی که آمریکا اقدام به کودتا در آنها کرده، بسنده کنیم:
روسیه، یونان(دوبار)، کوبا(دوبار)، ایران، سوریه، آلبانی، گواتمالا، تایلند، لائوس، لبنان، عراق(سه بار)، کنگو(دوبار)، ترکیه(سه بار)، اکوادور، ویتنام جنوبی(دوبار)، جمهوری دومینیکن، برزیل، بولیوی(دوبار)، اندونزی، زئیر، پاناما، غنا، کامبوج(دوبار)، شیلی، اوروگوئه، آرژانتین، پاکستان(دوبار)، کره جنوبی، جزایر سیسیل، چاد، گرنادا، گینه، بورکینافاسو، پاناما، پاراگوئه، فیلیپین، نیکاراگوئه، السالوادور، هائیتی(سه بار)، اوگاندا، کلمبیا، ونزوئلا، گرجستان، اوکراین(دوبار)، ازبکستان، قرقیزستان، هندوراس، مصر.
میبینید که با این کارنامه مفصل در زمینه کودتا و براندازی، آمریکا استحقاق گرفتن مدال کودتا را در دنیا دارد.
بسیاری از این کودتاها دقیقاً زمانی اتفاق میافتادند که در یک خیزش مردمی، حکومت مستبد و غربگرا از بین میرفت و یک حکومت ضدآمریکایی به وجود میآمد؛ نکته مهمتر این که در تمام این کشورها، آمریکا دارای سفارت بود و کودتاها از طریق سفارت آمریکا هدایت و رهبری میشد.
شاید اگر مردم پس از خیزش مردمیشان، سفارت آمریکا را نیز به عنوان مرکز هدایت کودتا تعطیل میکردند، هیچوقت چنین کودتاهایی به وقوع نمیپیوست.
پس از انقلاب اسلامی نیز، طرحهای زیادی برای کودتا علیه نظام جمهوری اسلامی اجرا شد که همه با شکست مواجه شدند و با گذشت بیش از چهل سال، تمام طرحهای آمریکا برای براندازی نظام جمهوری اسلامی به بنبست رسیدهاست.
یکی از وجوه تمایز ایران با سایر کشورها، این است که در این سالها آمریکا در ایران سفارت نداشته است و همین موضوع یکی از عوامل مهم به بنبست خوردن طرحهای کودتا در ایران است(البته عوامل دیگری هم وجود دارد).
سفارت آمریکا درواقع چشم و بازوی آمریکا در هر کشور و محل فرماندهی و هدایت کودتاست. اشغال سفارت آمریکا در ایران، در واقع بریدن دست آمریکا و کور کردن چشم آن در ایران بود که توانست انقلاب اسلامی را از خطر کودتا و براندازی حفظ کند.
شاید اگر لانه جاسوسی تسخیر نمیشد، عمر انقلاب اسلامی نیز زود به پایان میرسید و به سرنوشت سایر جنبشهای آزادیبخش دچار میشد.
حالا میتوان ارزش حرکت دانشجویان و دانشآموزان خط امام را فهمید؛ ارزش تسخیر لانه جاسوسی اگر به اندازه انقلاب اسلامی نباشد، کمتر از آن هم نیست چرا که ضامن حفظ و بقای آن شد و برای همین بود که امام آن را انقلاب دوم نامیدند.
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#استکبارستیزی
#ایران_قوی
#مرگ_بر_امریکا
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
#روایت_فرات / قسمت اول
ما را به سختجانیِ خود این گمان نبود...💔😞
هنوز هم وقتی یادش میافتم، تنم مورمور میشود و با خودم فکر میکنم من چطور توانستهام چنین اتفاق سهمگینی را تحمل کنم و زنده بمانم؟ دو سال گذشته است؛ اما هنوز هرچه به زندگیام و اتفاقات تلخش نگاه میکنم، میبینم سختترین روزهای زندگیام هم به اندازه آن روز سخت نبود. توی یک لحظه، من از درون فرو ریختم. انقدر درد داشت که اولش اصلا دردش را نفهمیدم.
شب جمعه بود و داشتم افتتاحیه جشنواره عمار را میدیدم. یک بغض بدی در گلویم مانده بود که هرچه گریه میکردم، آرام نمیشد. حالم بد بود بدون این که علت خاصی داشته باشد. اشک بیاختیار از چشمم میریخت. شاید خیلیها مثل من بودند. من علتش را نمیفهمیدم؛ اما تا ساعت یک و نیم شب خوابم نبرد. خوب یادم هست؛ آخرین نگاهی که به ساعت انداختم، دقیقا یک و بیست دقیقه بود. بارها با خودم فکر کردهام ای کاش آن خواب، خواب ابدیام میشد و دیگر بیدار نمیشدم. کاش خدا همان شب طومار دنیا را جمع میکرد و قیامت برپا میشد؛ هرچند برای من واقعاً همینطور شد.
برای اذان صبح که بیدار شدم، دیدم چراغ گوشیام چشمک میزند. پیامک داشتم؛ از طرف عارفه. گیج و خوابآلود و در برزخ خواب و بیداری پیامک را باز کردم. نوشته بود: سردار سلیمانی شهید شده!
اول اصلا نفهمیدم چی نوشته. فکر کردم دارم خواب میبینم. اصلا یادم نبود سردار سلیمانی کیست. نشستم و دوباره خواندم. نفهمیدم. وقتی ایستادم، تازه فهمیدم بیدارم و پیامش واقعی ست. چندبار خواندم. راستش اصلا برایم مهم نبود. گفتم حتما تشابه اسمی ست، یک سردار سلیمانی دیگر هم در یک قسمت دیگر سپاه داریم. شاید هم شایعه باشد؛ مثل چندسال پیش. بیتفاوت نوشتم: یعنی چی؟ کی گفته؟
و رفتم وضو بگیرم برای نماز. کمکم بیدارتر شدم. صدای سردار در گوشم میپیچید: آقای ترامپ قمارباز! من حریف تو هستم!
یکباره چیزی درونم لرزید. اگر راست باشد چه میشود؟ چه بلایی سرمان میآید؟ حاج قاسم اگر نباشد، چه کسی حریف این قمارباز میشود؟ اصلا مگر میشود بی حاج قاسم؟ نه... محال است! شایعه است!
حین نماز فقط از خدا میخواستم خبر دروغ باشد. نفهمیدم چه خواندم. فقط به این فکر میکردم که سلام نماز را بدهم و بروم از شایعه بودنش مطمئن شوم. حاج قاسم انقدر در ذهنم نامیرا بود که مطمئن بودم خبرش تکذیب خواهد شد.
نماز که تمام شد، خیره شدم به عکس حاج قاسم که در کتابخانهام گذاشته بودم. جمله آقا زیر عکس نوشته شده بود: خود شما هم که آقای سلیمانی باشید از نظر ما شهیدید...
با خودم گفتم حتما عارفه داشته در سایت ها میچرخیده و از یک منبع نامعتبر خبری را خوانده. منتظر بودم پیام بدهد و بگوید ببخشید مزاحمت شدم، شایعه بود...
دور اتاق میچرخیدم و صلوات میفرستادم که شایعه باشد. اما عارفه پیام داد: شبکه خبر داره زیرنویس میکنه!
نفهمیدم چطور رفتم سمت تلوزیون، روشنش کردم، صدایش را کم کردم که بقیه بیدار نشوند. نفهمیدم چطور زدم شبکه خبر. فقط یادم هست وقتی صوت قرآن و تصویر حاج قاسم را دیدم و زیرنویس فوری را که نوشته بود "انا لله و انا الیه راجعون"، یخ زدم. مات شدم. شاید مُردم. نمیدانم. ولی مطمئنم قلبم تیر کشید و ایستاد. اشکم جوشید. الان که فکرش را میکنم، شرمنده میشوم از این جانسختیای که داشتم و همانجا نمردم.
تا خود صبح، خیره شدم به صفحه تلوزیون و عکس حاج قاسم و زیرنویس خبر فوری و گوش سپردم به آیات قرآن: و من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه...
با بهت خیره بودم به صفحه تلوزیون. هزاربار آن دو جمله زیرنویس تکراری را خواندم. انگار هنوز منتظر تکذیب خبر بودم. منتظر بودم بگویند نه، به خودروی حاج قاسم حمله شده ولی خودشان سالم هستند. منتظر بودم از خواب بیدار شوم، منتظر بودم بمیرم. اشک بیاختیار از چشمانم میریخت. رد اشک روی صورتم شوره انداخته بود و میسوخت.
هرچه هوا روشنتر میشد، کورسوی امید من کمنورتر میشد. صبح، دوستانم یکییکی زنگ میزدند؛ پشت تلفن فقط صدای هقهق گریه هم را میشنیدیم و هربار یکیمان میگفت: حالا چکار کنیم...؟
امتحان داشتیم؛ امتحانات دیماه. چشمها سرخ بود و مقنعهها سیاه. یکی از بچهها قاهقاه میخندید. دیوانه شده بود. میگفت امکان ندارد. باورش نشده بود. میخندید و میگفت: برو بابا... امکان نداره. حاج قاسم زنده ست!
به گریه کردنمان میخندید؛ دیوانه شده بود. ما هقهق میکردیم و او قهقهه میزد. هم را بغل کرده بودیم و زار میزدیم و میلرزیدیم. امتحان را هم یادم نیست چطور دادم. یادم هست همه مثل عزادارها روی صندلیها نشسته بودیم و خیره شده بودیم به یک نقطه...
#ادامه_دارد
#فرات
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
20.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این را وقتی ساختم تمام بدنم میلرزید و نمیتوانستم گریه کنم.
تازه کلیپ اصلی حاوی تصاویر فوق دلخراش بود... این را برای انتشار مجدد اصلاح کردم.
هنوز خبر تازه بود که این فیلمها را از بسیج فرستادند با چند فیلم دیگر و گفتند کلیپش کن.
یک چشمم به تصاویر مراسم وداع بود و نشسته بودم پشت سیستم، میساختم و هربار هم از بالا زنگ میزدند و خردهفرمایش میآمد که کلیپ باید اینطور و آنطور باشد... و فیلمها و تصاویر جدید و دلخراشتر.
کسی چه میدانست چه میگذرد بر من پشت سیستم... دستانم طوری میلرزید که نمیتوانستم ماوس را کنترل کنم... نفهمیدم چکار میکنم...
حال اصفهانیها آن روز بیشباهت به روزهای شهادت حاج قاسم نبود...
شهدای مدافع وطن لشگر ۱۴ امام حسین علیهالسلام...
شهدای حمله تروریستی به اتوبوس سپاه در زاهدان...
#فرات
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔸شنیدهها حکایت از آن دارد که سه گلوله به ناحیه سر و دو گلوله به دست شهید عزیز اصابت کرده است
آنها که گفتند مدافعان حرم ماهی سه چهار هزار دلار پول میگیرند، بیایند ببینند مدافع حرم، سرهنگ پاسدار حسن صیاد خدایاری امروز در پرایدش به شهادت رسید...
#شهید_حسن_صیاد_خدایاری
#سپاه_قدس
#فرات
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
✨ «اونو» ✨
وقت زیادی ندارم. منم و یک خط قرمز طولانی که باید ویرایشش کنم؛ چون به خودم قول دادهام ویرایش دومش باید روز عید غدیر منتشر شود. نهار خورده و نخورده، قدم تند میکنم به سمت لپتاپ که ناگاه، دوتا دخترها از دو سو میدوند سمتم و هریک از یک طرف لباسم آویزان میشوند: خاله بیا باهامون بازی کن!
سر هردوشان را میبوسم و میگویم: نمیشه. امروز خیلی کار دارم. باشه برای یه روز دیگه.
هردو در یک حرکت هماهنگ، حالتی مظلومانه به نگاه و چشمانشان میدهند و لب برمیچینند: تو رو خدا!
-آخه واقعا امروز سرم شلوغه...
یکی از دخترها جعبه بازی «اونو» را به سمتم میگیرد: فقط یه دور!
راستش دربرابر بازی اونو اصلا نمیتوانم مقاومت کنم؛ و البته در برابر نگاههای مظلومانه بچهها. انگشت اشارهام را در هوا تکان میدهم و میگویم: فقط یه دور. باشه؟
ذوق میکنند و مینشینیم به بازی. پنج دقیقهای طول نمیکشد که میبازم(یا بهتر بگویم: خودم را میبازانم) و میخواهم بروم سراغ خط قرمز که دوباره دستم را میگیرند و مظلومانه نگاهم میکنند. میگویم: نه! باور کنین کار دارم.
نگاهشان مظلومانهتر میشود و لبشان برچیدهتر. بین دوراهی دل بچهها و خط قرمز میمانم و ناگاه فکری در ذهنم جرقه میزند: باشه. به عنوان عیدی عید غدیر یه دور دیگه بازی میکنیم.
جیغ خوشحالی میزنند و میگویند: میخوایم گروهی باشیم!
آه از نهادم بلند میشود. این دوتا بروند توی یک گروه، بازیِ ده دقیقهای را یک ساعت کش میدهند. محکم میگویم: نه!
بیشتر لوس میکنند خودشان را: خواهش! خواهش! خواهش!
-باشه. ولی به شرطی که بگین روز غدیر چی شده؟
یکیشان سریع میگوید: امام علی جانشین پیامبر شد.
مثل معلمها حرفش را اصلاح میکنم: امام علی از اول جانشین پیامبر بودن، ولی روز غدیر پیامبر اینو برای چندمین بار به همه اعلام کردن.
بازی شروع میشود و اینبار من میبرم. با شادیِ پس از پیروزی، خیز برمیدارم به سمت لپتاپ که دوباره دستم را میگیرند: یه دور دیگه!
-این دفعه باید دقیقتر بگید چی شده. چون خیلی کار دارم.
دختر کوچکتر میزند به بازوی بزرگتر و میگوید: من دینیم خوب نیست تو بگو.
دختر بزرگتر هم کمی به مغزش فشار میآورد و نتیجه نمیگیرد. دست به دامن گوشیاش میشود و با هم، درحالی که نخودی میخندند و توی سر و کله هم میزنند، درباره غدیر جستوجو میکنند. دختر بزرگتر صفحه گوشی را میچرخاند به سمت من و میگوید: بیا بخون ببین چی شده!
سایت ویکیشیعه است. میگویم: نچ! خودت بخون برام.
با هم و با تپقهای بسیار، متن را میخوانند و میخندند. یک دور دیگر، اونو میشود طلبشان که باز هم برد با من است؛ آن هم با اختلاف بسیار.
✍🏻فاطمه شکیبا ( #فرات )
#غدیر #عید_غدیر
http://eitaa.com/istadegi
سلام بر شما عزیزان🌱
انشاءالله در موکب «لشگر فرشتگان» با محوریت بانوان شهید، روز اربعین پذیرای شما عزیزان خواهیم بود.
مکان موکب، روی سکوی سالن جدید گلستان شهداست. موکب سوم، تقریباً روبهروی مزار شهید زینب کمایی✨🥀
منتظر دیدارتون هستیم.
التماس دعا.
#فرات
#اربعین #کربلا
http://eitaa.com/istadegi
سلام بر شما عزیزان🌱
انشاءالله در موکب «لشگر فرشتگان» با محوریت بانوان شهید، روز اربعین پذیرای شما عزیزان خواهیم بود.
مکان موکب، روی سکوی سالن جدید گلستان شهداست. موکب سوم، تقریباً روبهروی مزار شهید زینب کمایی✨🥀
منتظر دیدارتون هستیم.
التماس دعا.
#فرات
#اربعین #کربلا
http://eitaa.com/istadegi