#بسم_الله_قاصم_الجبارین
#روایت_فرات / قسمت اول
ما را به سختجانیِ خود این گمان نبود...💔😞
هنوز هم وقتی یادش میافتم، تنم مورمور میشود و با خودم فکر میکنم من چطور توانستهام چنین اتفاق سهمگینی را تحمل کنم و زنده بمانم؟ دو سال گذشته است؛ اما هنوز هرچه به زندگیام و اتفاقات تلخش نگاه میکنم، میبینم سختترین روزهای زندگیام هم به اندازه آن روز سخت نبود. توی یک لحظه، من از درون فرو ریختم. انقدر درد داشت که اولش اصلا دردش را نفهمیدم.
شب جمعه بود و داشتم افتتاحیه جشنواره عمار را میدیدم. یک بغض بدی در گلویم مانده بود که هرچه گریه میکردم، آرام نمیشد. حالم بد بود بدون این که علت خاصی داشته باشد. اشک بیاختیار از چشمم میریخت. شاید خیلیها مثل من بودند. من علتش را نمیفهمیدم؛ اما تا ساعت یک و نیم شب خوابم نبرد. خوب یادم هست؛ آخرین نگاهی که به ساعت انداختم، دقیقا یک و بیست دقیقه بود. بارها با خودم فکر کردهام ای کاش آن خواب، خواب ابدیام میشد و دیگر بیدار نمیشدم. کاش خدا همان شب طومار دنیا را جمع میکرد و قیامت برپا میشد؛ هرچند برای من واقعاً همینطور شد.
برای اذان صبح که بیدار شدم، دیدم چراغ گوشیام چشمک میزند. پیامک داشتم؛ از طرف عارفه. گیج و خوابآلود و در برزخ خواب و بیداری پیامک را باز کردم. نوشته بود: سردار سلیمانی شهید شده!
اول اصلا نفهمیدم چی نوشته. فکر کردم دارم خواب میبینم. اصلا یادم نبود سردار سلیمانی کیست. نشستم و دوباره خواندم. نفهمیدم. وقتی ایستادم، تازه فهمیدم بیدارم و پیامش واقعی ست. چندبار خواندم. راستش اصلا برایم مهم نبود. گفتم حتما تشابه اسمی ست، یک سردار سلیمانی دیگر هم در یک قسمت دیگر سپاه داریم. شاید هم شایعه باشد؛ مثل چندسال پیش. بیتفاوت نوشتم: یعنی چی؟ کی گفته؟
و رفتم وضو بگیرم برای نماز. کمکم بیدارتر شدم. صدای سردار در گوشم میپیچید: آقای ترامپ قمارباز! من حریف تو هستم!
یکباره چیزی درونم لرزید. اگر راست باشد چه میشود؟ چه بلایی سرمان میآید؟ حاج قاسم اگر نباشد، چه کسی حریف این قمارباز میشود؟ اصلا مگر میشود بی حاج قاسم؟ نه... محال است! شایعه است!
حین نماز فقط از خدا میخواستم خبر دروغ باشد. نفهمیدم چه خواندم. فقط به این فکر میکردم که سلام نماز را بدهم و بروم از شایعه بودنش مطمئن شوم. حاج قاسم انقدر در ذهنم نامیرا بود که مطمئن بودم خبرش تکذیب خواهد شد.
نماز که تمام شد، خیره شدم به عکس حاج قاسم که در کتابخانهام گذاشته بودم. جمله آقا زیر عکس نوشته شده بود: خود شما هم که آقای سلیمانی باشید از نظر ما شهیدید...
با خودم گفتم حتما عارفه داشته در سایت ها میچرخیده و از یک منبع نامعتبر خبری را خوانده. منتظر بودم پیام بدهد و بگوید ببخشید مزاحمت شدم، شایعه بود...
دور اتاق میچرخیدم و صلوات میفرستادم که شایعه باشد. اما عارفه پیام داد: شبکه خبر داره زیرنویس میکنه!
نفهمیدم چطور رفتم سمت تلوزیون، روشنش کردم، صدایش را کم کردم که بقیه بیدار نشوند. نفهمیدم چطور زدم شبکه خبر. فقط یادم هست وقتی صوت قرآن و تصویر حاج قاسم را دیدم و زیرنویس فوری را که نوشته بود "انا لله و انا الیه راجعون"، یخ زدم. مات شدم. شاید مُردم. نمیدانم. ولی مطمئنم قلبم تیر کشید و ایستاد. اشکم جوشید. الان که فکرش را میکنم، شرمنده میشوم از این جانسختیای که داشتم و همانجا نمردم.
تا خود صبح، خیره شدم به صفحه تلوزیون و عکس حاج قاسم و زیرنویس خبر فوری و گوش سپردم به آیات قرآن: و من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه...
با بهت خیره بودم به صفحه تلوزیون. هزاربار آن دو جمله زیرنویس تکراری را خواندم. انگار هنوز منتظر تکذیب خبر بودم. منتظر بودم بگویند نه، به خودروی حاج قاسم حمله شده ولی خودشان سالم هستند. منتظر بودم از خواب بیدار شوم، منتظر بودم بمیرم. اشک بیاختیار از چشمانم میریخت. رد اشک روی صورتم شوره انداخته بود و میسوخت.
هرچه هوا روشنتر میشد، کورسوی امید من کمنورتر میشد. صبح، دوستانم یکییکی زنگ میزدند؛ پشت تلفن فقط صدای هقهق گریه هم را میشنیدیم و هربار یکیمان میگفت: حالا چکار کنیم...؟
امتحان داشتیم؛ امتحانات دیماه. چشمها سرخ بود و مقنعهها سیاه. یکی از بچهها قاهقاه میخندید. دیوانه شده بود. میگفت امکان ندارد. باورش نشده بود. میخندید و میگفت: برو بابا... امکان نداره. حاج قاسم زنده ست!
به گریه کردنمان میخندید؛ دیوانه شده بود. ما هقهق میکردیم و او قهقهه میزد. هم را بغل کرده بودیم و زار میزدیم و میلرزیدیم. امتحان را هم یادم نیست چطور دادم. یادم هست همه مثل عزادارها روی صندلیها نشسته بودیم و خیره شده بودیم به یک نقطه...
#ادامه_دارد
#فرات
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
کمی دیرتر.mp3
2.65M
بشنوید/ #معرفی_کتاب 📚
کتاب #کمی_دیرتر 📔
✍🏻نویسنده: #سیدمهدی_شجاعی
#نشر_نیستان
شب نیمه شعبان در مجلس امام زمان درست زمانی که همه عاشقان و شیفتگانش، یک صدا و با شور و حرارت فریاد میزنند: «آقا بیا! آقا بیا!»، اگر یک نفر از میان جمعیت، باهمان شور و حرارت و حتی با شدت و حدت بیشتری فریاد بزند: «آقا نیا! آقا نیا!» تعجبآور و غیرمنتظره نیست؟
✨کاری از درختان سخنگوی باغ انار✨
#نیمه_شعبان
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
استحقاق.mp3
34.98M
🎧بشنوید / داستان صوتی "استحقاق" 🥀🌱
🌙داستانی با محوریت زندگانی #حضرت_خدیجه سلاماللهعلیها✨
🍃 رتبه دوم بخش داستاننویسیِ جشنواره یاس
به قلم گروه شکوفههای انار 🍃
💬کاری از درختان سخنگوی باغ انار💎
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#هویت_ایرانی
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان کوتاه #امتداد 🇮🇷
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
🌱مقدمه
...فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ أُولَاهُمَا بَعَثْنَا عَلَيْكُمْ عِبَادًا لَنَا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ فَجَاسُوا خِلَالَ الدِّيَارِ ۚ وَكَانَ وَعْدًا مَفْعُولًا.
(پس هنگامی که وعده [عذاب و انتقام ما به کیفر] نخستین فسادانگیزی و طغیان شما فرا رسد، بندگان سخت پیکار و نیرومند خود را بر ضد شما برانگیزیم، آنان [برای کشتن، اسیر کردن و ربودن ثروت و اموالتان] لابهلای خانه ها را [به طور کامل و با دقت] جستجو می کنند؛ و یقیناً این وعده ای انجام شدنی است.
לכן, כאשר האירוע הראשון מבין שתיים [הנבואות] הגיע, אנחנו עוררנו נגדך המשרתים אצלנו בעל עצמה הרבה, והם בזזו המשכנות [שלך], ואת ההבטחה הייתה חייבת להתגשם.
قرآن کریم، سوره اسراء، آیه ۵
אלוהים אומר: בני ישראל, עתה אביא נגדכם לאום מרחוק, עם חזק ואומה עתיקה ואומה שאת שפתה אינכם מבינים ואת נאומה אינכם מכירים.
خداوند میگوید: ای خاندان اسرائیل، اینک من امتی را از دور بر شما خواهم آورد، امتی که نیرومندند و امتی که قدیمند و امتی که زبان ایشان را نمیفهمی و گفتار ایشان را نمیدانی.
عهد عتیق، سِفر ارمیای نبی، پنج، 15
⚠️توجه: این داستان به کمک فرضیات نویسنده و بر پایه اخبار، تحلیلها و فیلمهای منتشر شده در فضای مجازی نوشته شده است و واقعیت آن تایید نمیشود.
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
پ.ن: ایده این داستان روز قدس به ذهن بنده رسید و برای همین آمادهسازی اون کمی طول کشید.
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان کوتاه #امتداد 🇮🇷
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
تقدیم به روح بلند استاد نادر طالبزاده که در ماه مبارک رمضان و در روز قدس به آسمان پر کشید.
و تقدیم به بانوی خبرنگار شهید، شیرین أبوعاقلة، که سند جنایت و قساوت رژیم اشغالگر قدس است.
قسمت اول
دلم برای ربنای قبل از اذان تنگ شده است؛ برای تواشیح اسماءالحسنی. اینجا خبری از اینها نیست. با مسجد به قدری فاصله داریم که صدای اذانش هم بهمان نمیرسد. اصلا این کارها برای ایرانیهاست فقط.
خط و خشهای روی آینه، صورتم را تکیدهتر از آنچه هست نشان میدهند. یک آینه نیمهشکسته و کثیف و شیر آبی که چکه میکند و به سختی باز و بست میشود؛ دستشوییِ هتل لوکس محل اسکانم. مشتم را از آب پر میکنم و میزنم به صورتم. چشمانم کمی میسوزند. یک دور دیگر آب میزنم و وضو میسازم. زیر لب سوره قدر میخوانم. طبق عادت، میدانم یکی دو دقیقه بیشتر تا اذان نمانده.
از دستشویی بیرون میآیم و مُهر کوچک تربتم را روی گلیم کهنه میگذارم. ساعت مچی را از طاقچه برمیدارم و همزمان که به مچم میبندم، نگاهش میکنم. عقربه کوچک دقیقهشمار تکانی میخورد؛ هفت و سی و شش دقیقه. مقابل مُهر، رو به قبله میایستم و همزمان با پایین آوردن آستینهایم، اذان و اقامه میگویم. صدای قدمهای راغب را از پشت در چوبی میشنوم و در را باز میکند، خودش. کنجکاویام را برای دقت به غذایی که در دست دارد مهار میکنم؛ هرچند معده گرسنهام داد و بیداد راه انداخته و افطار میخواهد. در عوض، نگاهِ قفلشدهاش روی مُهر از نظرم دور نمیماند. مُهر را طوری نگاه میکند که انگار بازمانده موجودات فضایی روی زمین است؛ یک شیء نامأنوس که نباید اینجا، مقابل یک نمازگزار باشد. بیخیال. الله اکبرِ نمازم را میگویم و بیتوجه به نگاه راغب، دستانم را میاندازم دو طرف بدنم.
نمازم تمام میشود و تکیه میدهم به دیوارِ گچی و شورهزده. نوبت من است که خیره بشوم به نماز خواندنِ نامأنوس راغب؛ مُهری که باید باشد و نیست و دستانی که باید کنار بدنش باشد و در هم چفت شدهاند. طی یک توافق نانوشته، هیچکدام به روی هم نمیآوریم این تفاوتها را. مسائل مهمتری داریم که بخواهیم حلش کنیم؛ مثلا همین که یک عده ریختهاند و قبله اولمان را گرفتهاند و مردم بیگناه مسلمان را دارند میکُشند... اینها برای هردوی ما مهمتر است از این که با دست باز نماز بخوانی یا بسته.
تا نمازش تمام بشود، دست به ظرفِ دربسته افطاری نمیزنم. سلام نماز را داده و نداده، خیز برمیدارد به سمت ظرف و درش را باز میکند. بوی پیازداغ که خودش را میرساند به عصبهای بویاییام، تمام سلولهای بدنم شروع میکنند به اعتراض و خودم در دل میگویم: وای، چه هیجانانگیز! دوباره مُجَدّره!
این مُجَدّره، یک غذای فلسطینی و لبنانی ست توی مایههای عدسپلوی خودمان. یک شب در میان، دارم یا مُجَدّره میخورم یا تبوله و قیافهام شبیه سبزیجات و حبوبات شده. کلا یادم رفته گوشت مزهاش چه بود. راغب انگار اینها را از نگاهم خوانده که سرش را تکان میدهد و پایین میاندازد، بعد هم با صدای ضعیفی تعارف میزند. شرمنده میشوم. خب شرایط مردم اینجا انقدرها هم خوب نیست که انتظار غذای شاهانه داشته باشیم ازشان. برای این که راغب ناراحت نشود، با اشتها شروع میکنم به خوردن. انقدر سریع که دعای هنگام افطار را هم یادم میرود.
راغب بدون این که دست به غذا ببرد، خیره میشود به منِ از قحطی برگشته و شکمو و میگوید: قراره توی جنگ بعدی، هزار و صد و یازدهتا موشک شلیک کنن به صهیونیستها.
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان کوتاه #امتداد 🇮🇷
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت دوم
کلماتش را از تهِ تهِ حلق ادا میکند. قاشقی که داشت بشقاب را به مقصد دهانم ترک میکرد، در هوا متوقف میشود و حینِ فرو دادن لقمه قبلی میگویم: باریکلا، حالا چرا هزار و صد و یازده؟
راغب هردو انگشتش را به نشانه یک بالا میآورد: یازده، یازده. روز ترور یاسر عرفات.
صورتم را در هم میبرم و قاشق را میگذارم داخل دهانم: حالا چرا یاسر عرفات؟ آدم قحط بود که اینو انتخابش کردن؟
شانه بالا میاندازد و هنوز جواب نداده که صدای در میآید و بعد، یا الله گفتنهای غلیظ چند جوان عرب. سه تا جوان لاغر قدم میگذارند به اتاق؛ بزرگترینشان هنوز سی سالش نشده. زیر دست خودمان آموزش دیدهاند؛ حرفهای نیستند ولی در این شرایط قابل قبولاند. نیمخیز میشوم و تعارف میزنم که بنشینند و همراهم افطار کنند؛ اما میگویند قبلا افطاری خوردهاند.
دورم حلقه میزنند و مشتاقانه نگاهم میکنند. میگویم: شو خطتكم؟(برنامهتون چیه؟)
یکی از جوانها، از جیبش یک تبلت درمیآورد و نقشه آفلاینش را باز میکند. روی نقشه، یک شهرک دراز را نشانم میدهد به نام آریئل. دراز است؛ مثل کِرم و از بافت منظمش به راحتی میتوان فهمید صهیونیستنشین است. جوان روی یکی از ورودیهای شهرک زوم میکند و میگوید: يكفي أن نقتل حارسهم.(کافیه نگهبانشون رو بکشیم.)
و دیگری شانه بالا میاندازد و با شیطنت میخندد: او اکتر.(یا بیشتر.)
اخم میکنم و منتظر توضیح میمانم. جوان دومی ادامه میدهد: بعد قتل حارس، رح نضربهم بالسیاره.(بعد کشتن نگهبان، با ماشین زیرشون میگیریم.)
-یمت؟(کِی؟)
-بالیل. عندما يكون هناك جنود فقط.(شب. وقتی فقط سربازها هستن.)
دیگری اضافه میکند: تم اتخاذ تدابير أمنية مشددة. إنهم خائفون جدا.(تدابیر امنیتی زیادی به کار گرفتن. خیلی ترسیدن.)
لبخند کمرنگی روی لبانم مینشیند و دقیقتر، شروع میکنیم به تحلیل عملیاتشان و نقاط ضعف و قوتش. این که از چه اسلحهای و چه ماشینی استفاده کنند، چه ساعتی بروند، چطور فرار کنند، اسلحه را از چه کسی بگیرند و جزئیاتی مثل این. هدف عملیات هم مشخص است؛ ایجاد ترس. حقیقتاً برای نابودی اسرائیل، لازم نیست ما موشکهای شهاب و سجیلِ گران و نازنینمان را حرامِ این صهیونیستها کنیم. فقط کافیست با همین سنگها و اسلحههای انفرادی و احیانا موشکهای قسام، انقدر صهیونیستها را بترسانیم که بفهمند مکان غصبی برایشان امن نخواهد بود و برگردند همانجا که بودند. بیشتر خانوادههای یهودیای که با وعده رفاه در سایه دولت یهود به فلسطین آمدهاند، حالا دیگر فهمیدهاند که نمیشود در یک خاک غصب شده، در آرامش و امنیت زندگی کرد و هرقدر هم مردم فلسطین را سرکوب کنند، آخرش مثل آتشی ست زیر خاکستر که یک روز میافتد به جانِ رفاه و آسایش لعنتیشان. درواقع ما با ایجاد این حس عدم امنیت، داریم خیلی منطقی ازشان میخواهیم تشریف ببرند به سرزمین آبا و اجدادیشان و فلسطین را بگذارند برای مردمش.
در اتاق باز میشود؛ انقدر با شتاب که میخورد به دیوار پشت سرش. هردو از جا میپریم و من وقتی مرصاد را میبینم که در آستانه در ایستاده، اخم را با لبخند قاطی میکنم: هوی چته؟ یه لحظه فکر کردم لو رفتیم!
مرصاد دست به سینه میزند، چشمانش را ریز میکند و گردنش را کج: لو رفتی!
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
تلاطم.mp3
33.14M
🎧بشنوید / داستان صوتی "تلاطم" 🥀🌊
🌙داستانی با محوریت زندگانی #حضرت_خدیجه سلاماللهعلیها✨
🍃 رتبه سوم بخش داستاننویسیِ جشنواره یاس
به قلم گروه سپیده صبح🍃
💬کاری از درختان سخنگوی باغ انار💎
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#سلام_فرمانده
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
دور بعد مسابقه با یکی دیگر از بچه های همان گروه افتاد. پس از وقت استراحت، راضیه روی زمین رفت. چشمانش همان چشمان نترس و بیباک بود. مدت کوتاهی گذشت ولی حریف مقابل از ترس نیامد. راضیه در آن دوره از مسابقه کاراته در قسمت مبارزه(کومیته) مقام نخست را کسب کرد.
راضیه شده بود الگوی بچهها. استادش پس از مسابقه میگفت: "بچهها تنها کسی که با فکر ضربه میزند راضیه است."
بهمن سال 86 پنجمین المپیاد ورزشی سراسری بانوان به میزبانی ماهشهر برگزار شد. در این دوره از مسابقات به صورت انفرادی در کومیته اول شد.
شب با اتوبوس به سوی ماهشهر حرکت کردیم. تنها بچههای چادری توی اتوبوس مرضیه و راضیه بودند. بچه های تیم اهل موسیقی و یک سری شیطنتها بودند ولی راضیه از همان ابتدا هندزفری گذاشت و سخنرانی و دعا گوش داد. نزدیک صبح، راضیه از ترس قضا شدن نماز آرام و قرار نداشت. چند بار به راننده اتوبوس تذکر داد که جایی برای نماز بایستد که در آخر راننده گفت قبل از طلوع به ماهشهر می رسیم. راضیه با یک لیوان آب توی اتوبوس وضو گرفت. به محض پیاده شدن جایی را پیدا کرد و نمازش را خواند.
پس از مستقر شدن، بچه ها برای تمرین به باشگاه رفتند. خواهرش میگوید: گوشهای از باشگاه در حال تمرین کردن بودیم که متوجه دو خانوم فیلمبردار شدیم. راضیه خود را سریع به آن دو رساند و خیلی مودبانه گفت: "شما چرا بدون اطلاع فیلم می گیرید؟" گفتند: "خب برای صدا و سیماست!" راضیه گفت: "قبل از فیلم برداری باید اعلام میکردید. حجاب ما خوب نیست. لطفا قسمتی که ما در فیلم افتادهایم را حذف کنید."
پس از تمرین به همه لباسهای یک دست دادند و گفتند برای افتتاحیه و اختتامیه این لباسهای ورزشی را بپوشید (هر استانی با رنگ خاصی مشخص بود). راضیه در افتتاحیه روی این لباس چادر پوشید. سرپرست تیم گفت: "چادرتان را در بیاورید ولی راضیه گفت ما بدون چادر نمیآییم.
کلاس اول دبیرستان بود. دو یا سه هفتهای از مدرسه میگذشت. یک روز با چشمانی پر از اشک و چهرهای غمگین به خانه آمد. گفتم: "مامان راضیه جان چرا ناراحتی؟" گفت: "مامان توی سرویس مدرسه راننده و بعضی از بچهها نوار ترانه روشن میکنند و من اذیت میشوم. چندین بار به اونها تذکر دادم و از آنها خواهش کردهام، اما آنها به من میگن تو دیگه شورش را دراوردی..." یک روز یکی از بچه های مدرسه از راضیه میپرسد: "تو چرا اصرار داری که نوار ترانه روشن نکنند؟!" راضیه در جواب میگوید: "گوشی که صدای حرام را بشنود، صدای امام زمانش را نمیشنود و چشمی که حرام ببیند، توفیق دیدن امام زمان خود را پیدا نمی کند..."
در حادثه بمب گذاری حسینیه سیدالشهداء شیراز، راضیه از ناحیه کلیه، کبد، ریه، پهلو و سینه، دچار مصدومیت شد. هجده روز منتظر مهر قبولی خانم حضرت زهرا ماند. بعد از 18 روز، به عدد سالهای عمر مادر مظلومهمان زهرا سلاماللهعلیها، دقیقا با سینهای خرد شده و پهلویی پاره شده و ۱۸ روز خسخس نفسهای دردناک، به دیدار حق شتافت و چهاردهمین شهید کانون رهپویان وصال شیراز شد...
✨راضیه جان!🧕
دخترِ مسلمانِ ترازِ انقلاب!🍃
🌸روزت مبارک!🌸
#روز_دختر
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🌱🌷🌱🌷🌱
به مناسبت #روز_دختر :
🥀معرفی #شهید_راضیه_کشاورز 🥀
✨راضیه جان!🧕
دخترِ مسلمانِ ترازِ انقلاب!🍃
🌸روزت مبارک!🌸
پ.ن: تصاویری از شناسنامه، کارنامه پایه اول راهنمایی، حکمهای قهرمانی، دستنوشتهها، تشییع و خود شهید راضیه کشاورز.
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi