💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🔸🔹🔸بسم رب القلم نهمین کارگاه آموزش داستان نویسی با موضوع« شخصیت پردازی پویا » زمان: دوشنبه ۱۸ مردا
کارگاه شخصیت پردازی پویا_compressed.pdf
173.5K
📒 کارگاه
شخصیت پردازی پویا
باغبان: خانم نرگس سیاه تیری
#نویسندگی
#کارگاه_آموزشی
#شخصیت_پردازی
#پی_دی_اف
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
حماسه حسینی-جلد 1.PDF
5.27M
🔶 کتاب حماسه حسینی تالیف استاد گرانقدر شهید مرتضی مطهری
💥 پیشنهاد مطالعه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔸@IslamLifeStyles
https://fa.wikishia.net/view/%D8%AD%D8%B6%D8%B1%D8%AA_%D8%B9%D9%84%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D8%B5%D8%BA%D8%B1_%D8%B9%D9%84%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%D8%A7%D9%84%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85
این هم سرنخی برای مطالعه پیرامون حضرت علیاصغر
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🔶کاری که با نشان خدا همراه است؛ 🔸۲- عاشقانه است 🔸اگر درست کار کنید موفق میشوید... ▫️از کارهای کوچ
🔸پیمانها را نشکنید و به عهد خود وفادار باشید
🔸اگر مسئولیتی قبول کردید، آن را انجام دهید.
تشکیلات:
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هوا داران کویش را چو جان خویشتن دارم
▫️بهترین دوستان من کسانی هستند که عیبهای مرا به من میگویند.
▪️روحیه نقادی در تشکل زنده باشد⬅️ نتیجه متعهد بودن، روحیه نقادی است.
🔸بهترین دوست کسی است که به تو راست بگوید، نه فقط تو را تصدیق کند.
عیب های هم را به هم گوشزد کنید. باهم عهد ببندید که مراقب هم باشید.
🔸نکته کلیدی: ⬅️ جمع های دینی مشکلات را نشان میدهند و باید حل کنند. مشکلِ درون را نشان میدهد؛ مثل کاغذ تورنُسُل
▫️در اردوهای تشکیلاتی مشخص میشود چه کسی تنبل است، رفیق باز است و...
و بهتر رشد میکند و اشکالات برطرف میشود.
▪️در تشکیلات روابطتان بر اساس هوا وهوس نباشد، چه در حوزهی محرم چه در حوزهی نامحرم
🔸١٦ -پاک و پاکیزه است.
🔸١٧-نورانی و شفاف است.
🔸١٨- باعظمت است : قوی فکر کنید- شما میتوانید حرف های جدی بزنید؛ همت را بالا ببرید.
🔸۱۹-باعزت همراه است. عزت: قدرت تسلط بر قدرت
🔸۲۰-با خلاقیت همراه باشد: کار تکراری با رویکرد های غیر تکراری.
بهم هدیه دهید- در طول هفته جلسات قرآن
▪️آفات تشکیلات: برای دانشگاه برنامه ریزی میکنند اما خودشان یادشان میرود.
▫️ فکر نکنید شما بهشتی هستید و برای افراد جهنمی دارید برنامهریزی میکنید.
خود را دریابید...
🔅 امامخمینی در چهل حدیث:
🔸 ما باید بدانیم که از هیچ چیز و هیچ کس کم نداریم. ما باید این خودِ گم کرده را پیدا کنیم...
انسان عاقل آن است که در فکر خودش باشد.( نه خودخواهی _ #خود_را_یافتن)
⬅️ هفتهای یکبار دور هم جمع شوید و قرآن بخوانید و با توجه به آیات، متعهد باشید به این دورِ هم جمع شدنها؛ زیرا #برکت در همین جمعهاست.
🔸 اگر برای #خدا کار کنید تنها چیزی که در ذهنتان نمیآید نتیجه است...
🔸 شاید خیلی از کارگاههای شما به دردِ ورودیهای سالهای بعد بخورد.
در #کار_فرهنگی این اصل را از یاد نبرید.
🔅صندلی داغ: در جمع ما، یکنفر را هر بار روی صندلی مینشاندیم و به او گیر میدادیم، اما چنین کاری جنبه میخواهد.
جمع سالم- پاک-بینیت و بیغرض
🔸 مدیریت #تفکر- مدیریت #ارزشها- مدیریت #نگرش
۲۱- با خلوص نیت و صفا همراه است.
۲۲- با اطمینان کامل و احساس حضور در پیشگاه خدا همراه است.
با #قرآن انس بگیرید، این روحیه را در تشکل زنده کنید.
به این آهنگ #عبادت میگویند...
🔸 آیا واقعا کارهای ما با نشانِ خدا همراه است⁉️
🔸 آیا باوریم اگر کاری با نام خدا شروع شود، این هم برکت و اثر مثبت دارد⁉️
🔸 به نظر شما چگونه میتوانیم نامِ خدا، یاد او و نشان او را قبل از عمل، حین عمل و بعد از عمل در کارهایمان وارد کنیم❓
📣 لطفا چند لحظه سکوت کنید❗️
#ریشه03
#تشکیلات
#تمدن_نوین_اسلامی
#باغ_انار
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
◀️دبیر خانه دائمی بانوی هزاره ی اسلام برگزار مینماید.
✳️پیش نشست اول:
🔷با موضوع:
دشواری های نقش مادری در جهت افزایش تمایل به فرزند آوری
🧕با سخنرانی :
سرکار خانم پریسا راد
📆زمان :
2شهریور 1400
⏰ساعت:
18عصر
✳️لینک نشست
https://vc.yazd.ir/b/ttd-guq-ht6
در جمهوری اسلامی، هرجا که قرار گرفتهاید، همانجا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همهی کارها به شما متوجه است. چند ماه قبل از رحلت امام (رضوان اللّه علیه)، مرتب از من میپرسیدند که بعد از اتمام دورهی ریاست جمهوری میخواهید چهکار کنید. من خودم به مشاغل فرهنگی زیاد علاقه دارم؛ فکر میکردم که بعد از اتمام دورهی ریاست جمهوری به گوشهیی بروم و کار فرهنگی بکنم. وقتی از من چنین سؤالی کردند، گفتم اگر بعد از پایان دورهی ریاست جمهوری، امام به من بگویند که بروم رئیس عقیدتی، سیاسی گروهان ژاندارمری زابل بشوم حتّی اگر به جای گروهان، پاسگاه بود من دست زن و بچهام را میگیرم و میروم! و اللّه این را راست میگفتم و از ته دل بیان میکردم؛ یعنی برای من زابل مرکز دنیا میشد و من در آنجا مشغول کار عقیدتی، سیاسی میشدم! به نظر من بایستی با این روحیه کار و تلاش کرد و زحمت کشید؛ در این صورت، خدای متعال به کارمان برکت خواهد داد.۱۳۷۰/۱۲/۰۵
بیانات در دیدار مسئولان سازمان تبلیغات اسلامی
عمل به تکلیف, فعالیتهای فرهنگی آیتالله العظمی خامنهای.
#سرباز_واقعی
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
تایتانیک احسان عبدی پور.mp3
14.45M
#تایتانیک
#داستان_صوتی
یک کار ناب و جذاب و ...
علاقه مندان به داستان نویسی کجایند...بیایند؟
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ میدهیم.
🔸نشانیباغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
🔸نمایشگاهباغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔸گلدسته🔻
@ANARSTORY
#روزانه_نویسی
هم من حال درست و حسابی نداشتم و هم او ..
من با چشمانی قرمز شده و ذهنی خسته از کلاس درس مجازی از جایم بلند شدم و او هم با چشمانی قرمز و موهایی پریشان و لب و لوچهای آویزان از رخت خواب
من به سکوت و ارامش چند لحظه ای و یک چای داغ نیاز داشتم و او هم به نوازش و آب و عصرانهای کوچک.
کنار هم نشستیم. با یک لیوان چای و اب و کلوچه. به چشمانش خیره شدم. لپ نرم و سفیدش را بوسیدم. با انگشتانم موهایش را مرتب کردم. اخم هایش درهم بود. پایش را به زمین کوبید و نق زد. سرش روی پایم گذاشت.
گوشی همراه را روشن کردم. صفحات پیام رسان را بالا و پایین کردم. چند دقیقه نگذشته بود که لباسم را کشید و گفت:
- مامان حوصله ام سر رفته!
یکی دوتا پیام ضروری را باید جواب میدادم. این بار محکم تر گوشه لباسم را کشید.
- مامان من خیلی حوصله ام سر رفته.
چشم از صفحه برنداشته، جواب دادم:
- میخوای نقاشی بکشی؟ برم برات ماژیک هاتو بیارم؟
سریع جواب داد: نه . چراغ باتری گوشی به چشمک افتاد.
- میخوای عروسک انگشتی هات رو بیاری و براشون قصه بگی؟
پایش را به زمین کوبید: نه دوستشون ندارم.
- میخوای سبد آشپزی رو باز کنی و سفره غذا برامون پهن کنی؟
داد زد: نه حوصله ندارم.
صفحه گوشی خاموش شد. سرم را بالا آوردم. ابروهای کم پشت دخترم درهم بود. در ذهنم جرقهای خورد.
- مامان گمانم تو هم مثل گوشی من شارژت تموم شده .. راستی شارژرت کجاست؟ خیره خیره نگاهم کرد.
از جا بلند شدم. گوشی را به برق وصل کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خب حالا نوبت دخمل مامانه .. بیا بغلم. بیا . آهان .. خب اینجوری زود شارژ میشی. ادای گرگ گرسنه را درآوردم. دهانم را باز کردم و دنبالش کردم.
صدای خنده خونه را پر کرد.
#140062
#شاهد
#انارهای_قرارگاه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
حدیث خورشید به روایت آینه ها
«روایت زندگی اصحاب حضرت حسین علیه السلام»
شبکه ۴سیما
از جمعه ۲۹مرداد۱۴۰۰به مدت ۴۰شب
ساعت ۱۷
تکرار: ۱بامداد،۱۲ظهر
Instagram.com/ayenehdaran.tv
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@tanhaelaj
نرگس مدیری:
#روزانه_نویسی 26
#ماهی_قرمز
با صدای تلفن، مامان از کنارم بلند شد. طوبی خانم همسایهی کناریمان بود.
_آره از دیروز. بچم خیلی بی حاله. نمیدونم از کجا. جدی؟! عجب!
بعد از چند دقیقه مامان با تشکر و خداحافظی تلفن را قطع کرد. با چشمان مشکی و درشتش نگاهی به من کرد و بلافاصله با مغازه بابا تماس گرفت.
کارتون مورد علاقهی من شروع شد. صدای تلویزیون را بلند کردم. تام به دنبال نقشهای برای خوردن ماهی توی تنگ بود. جری هم با زیرکی همیشگی نقشههایش را بر آب کرد.
_مامان حالا جشن تولدم چی میشه؟
مامان با آن پیراهن پرچین گلدارش کنارم نشست و موهای قهوهای ام را نوازش کرد.
_عزیز دل مامان ان شاءالله وقتی خوب خوب شدی برات جشن هم میگیریم.
_من سرماخوردم؟!
_نه مامان. زردی داری.
_زردی چیه؟!
_خب یه چیزایی از تو خونت باید خارج میشده که نتونسته خارج بشه و زیر پوستت مونده.
_چرا باقی مونده؟!
ابروهایش را در هم کرد و با صدای مرموزی گفت:
_لابد خواسته فضولی کنه و بدون اجازهی مامانش رفته بیرون.
از خندهای او منم خندیدم. اما هنوز نگرانیام رفع نشده بود.
_باید دکتر برم؟
_آره مامان جون. دکتر تنبیهش میکنه که دیگه بدون اجازه کاری نکنه که دختر چشم عسلی من، چشماش زرد بشه.
با بغضی که نمیخواستم معلوم باشد، آهسته گفتم:
_آمپول میزنه؟
صورت مهربان مامان خندید و دندانهای سفیدش معلوم شد. مرا بغل کرد و کمی فشار داد. گرمی لبهایش روی صورتم، همهی وجودم را آرام کرد.
_قربون قند عسلم برم. نگران نباش. حتی اگه آمپول هم بزنه، مامانی پیشته.
اخم کردم و گفتم:
_من آمپول نمیزنم.
_پس دخترم دوست نداره زودتر تولد ۶سالگیشو بگیریم؟
با لب و لوچهی آویزان گفتم:
_بله.
_خب پس هر چی که دکتر و مامان و بابا گفتن گوش بده تا زودتر خوب بشی.
با صدای چرخیدن کلید مامان مرا زمین گذاشت و به استقبال بابا رفت.
با دیدن ماهی قرمز توی دست بابا، مریضی و دکتر و آمپول از یادم رفت. از جا پریدم و خودم را به بابا رساندم. نشست و مرا بغل کرد و بوسید. ماهی قرمز کوچک را در پلاستیک پر آب نشانم داد و گفت:
_ببین بابا دوای دردت رو آوردم.
بدون اینکه معنی حرف بابا را بفهمم پلاستیک را گرفتم و با ماهی بازی کردم.
مامان و بابا پچ پچ کنان نزدیکم نشستند. مامان پلاستیک ماهی را گرفت و در ظرفی گذاشت. بابا مرا روی پایش نشاند و گفت:
_خب دخمل بابا چطوره؟ شنیدم از آمپول میترسی.
ابروهایم را به هم گره دادم و گفتم:
_من آمپول نمیزنم.
_عیب نداره. ولی به جای باید یه کار دیگه کنی.
_هر کاری باشه انجام میدم.
_خیلی هم خوب. ببین سارا جان اگر این ماهی کوچولو موچولو رو قورتش بدی اونم میره تو شکمت و مریضی رو میخوره و خوب میشی.
با این حرف بابا، با دهان باز به ماهی قرمز خیره ماندم. چشمان ماهی درشت و درشتتر شد. خواستم آب دهانم را قورت دهم. قبل از اینکه دهانم را ببندم ماهی قرمز کوچولو با چشمان درشت شده، از توی ظرف، در دهانم پرید و همزمان با قورت دادن آب دهانم در گلویم گیر کرد. ماهی هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد. دُم آن از دهانم بیرون مانده بود و تکان تکان میخورد. صدای قلب ماهی را شنیدم که تند و تند میزد.
تمام آب دهانم را خورد. زبانم به دهانم چسبیده بود و نمیتوانستم حرف بزنم. نفسهایم تند شد. با سیلی آهستهای که مامان به صورتم زد به خودم آمدم. بابا با لبخند ماهی قرمز را از دم، جلویم گرفته بود. مامان با چشمان گرد شده به من نگاه کرد و گفت:
_سعید ماهی رو بذار زمین.
من شروع کردم به جیغ کشیدن. ماهی از دست بابا سر خورد و روی فرش تکان میخورد و نفس میزد. بابا سعی کرد ماهی را نجات دهد. مامان مرا بغل کرد و از آنجا برد. همینطور که لیوان آبی برای من آماده میکرد زیر لب غر زد:
_خدا خیرت بده طوبی خانم با این پیشنهاداتت.
#000603
#نرگس_مدیری
#انارهای_قرارگاه