هدایت شده از اسماعیلی
#روزانه2
ساعت را نگاه کردم ،ده بود.قطار آماده ی حرکت بود.
یک مادر و دختر با عجله و با راهنمایی خدمه ی قطار وارد کوپه ی ما شدند. همه با هم در مسیر مشهد،همسفر شدیم.
سر صحبت بین من و دختر خانم باز شد.گفت که دیروز کنکور داشته و به اصرار مادرش ،برای زیارت و رفع خستگی و استرس بعد کنکور؛به مشهد میروند.
وقتی داشت از حال و هوای کنکور و فکر و خیال بعدش برام میگفت،منم یاد کنکور خودم افتادم.
سال ۸۰ بود.بالاخره کنکور تمام شد و برگشتیم خونه. در مسیر برگشت،هر کسی یه چیزی می گفت:
_خیلی سخت بود
_نه ،اتفاقا عمومی ها راحت بودند
_راستی سوال اول دینی را چی زدی؟به نظرم هر چهارتا درست بودند
_برو بابا مغز من که تعطیله....هیچی یادم نیست
_مریم!تو چرا گریه میکنی؟!!هیچی که الان معلوم نیست،باید منتظر نتیجه بود.
_.....
و من ساکت بودم و فکر میکردم و خیلی خسته و بی حال بودم.
همه ی این یکسال در ذهنم مرور شد.چقدر میهمانی و تفریح که نرفتم.یا اون سریال طولانی که خیلی هم دوست داشتم اما ندیدم.و خیلی چیزهای دیگر.
به خانه رسیدم.مادرم گفتند :
_سلام مادر ،خسته نباشید.چی بیارم بخوری؟؟
_هیچی مامان.فقط خواب.
_بعد خواب چی میخوری برات آماده کنم؟!
_نمیدونم مامان،هر چی بود.بعد نفسی عمیق تر از نفس معمولی کشیدم و بدنم را کشش دادم و همزمان به مامان گفتم:
_راستی مامان!میخوام نون و پنیر و خیار و گوجه بخورم.
_اخه سرده مادر؟!
_اشکال نداره.اخه این مدت به خاطر همین سردی نخوردم که بتونم درس بخونم.واقعا هوس کردم.
_باشه مادر.بخور نوش جان. فقط سیاه دانه هم بریز که سردی اش را بگیرد. عصر هم به بابا زنگ بزن که مقداری گردو بگیرد که خونه داشته باشیم.
من میروم منزل همسایه که برای ختم قرآن فردا برنامه ریزی کنم.کاری نداری؟
_نه مامان ،خداحافظ
از پله ها رفتم بالا.سمت اتاقم.البته راه نرفتم،پرواز کردم.خیلی حس عجیبی بود،بعد یکسال فشار و درس،حالا احساس آزادی میکردم.
دستم را چسباندن به دستگیره ی دراتاقم،در را باز کردم.ناگهان چشمم به اتاق به هم ریخته و قفسه ی نامرتب کتاب ها و کلی کاغذ روی زمین افتاد.
خستگی یادم رفت و شروع کردم ،به مرتب کردن.
نشستم روی تخت و عضلات پاهایم را کشیدم که رفع خستگی بشود،اما فایده نداشت.دراز کشیدم.
یاد چند ساعت قبل و کنکور و سوالات افتادم و همزمان به یاد این یکسال و سختیهاش.
یعنی قبول میشوم؟همان رشته ی مورد علاقه ام؟!وای نکنه قبول نشوم.یا رتبه ی خیلی پایین بیارم؟!بعدش چی میشه؟!
به خودم آمدم و دیدم خیلی فکر های منفی دارم.برای بهتر شدن حالم،چند نفس عمیق طبی کشیدم.با دم هوا را داخل شکم میکنم و شکم بزرگ می شود و چند ثانیه نگه میدارم و بعد آرام آرام نفس را خالی می کنم تاشکم به کمر بچسبد.
در حین نفس کشیدن،از شدت خستگی،خوابم برد.