eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم کردن است. با تمرین‌های سبک و روزانه گرم می‌شویم تا بتوانیم حرکات سنگین‌تری را اجرا کنیم. همین تمرین‌های به‌ظاهر ساده رفته‌رفته و طی زمان قدرت بدنی‌مان را افزایش می‌دهد و بعد از آن تاب و توان ورزش‌های دیگر را هم خواهیم داشت. در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادت‌ها را تجویز می‌کند. کسی که خودش این راه‌ها را رفته. 💠 در کوپهٔ قطار با یک دوست قدیمی که مدت‌هاست او را ندیده‌اید به طور اتفاقی ملاقات می‌کنید. یکی از اتفاقات جدید زندگی‌تان را با تصویرسازی برای او تعریف کنید. ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
با بی حوصلگی به بیرون از قطار خیره شدم. با خودم گفتم:چقدر این مردم خوشحالن ،خوش به حالشون... دستی را روی شونه م احساس کردم. سرم را برگردوندم . اول یک لبخند دیدم بعد هم صورت،بعد... چشمام گرد شد و با خوشحالی گفتم:وای ساناز باورم نمیشه خودتی؟ _بله خودمم،وای که چقدر دلم برات تنگ شده بود.کجا بودی دختر؟میدونی چندسال ندیدمت؟چرا بی‌خبر گذاشتی رفتی ؟ لبخندی زدم و گفتم :اگه اجازه بدی،برات بگم. ساناز نگاهی به سر و وضعم کرد ،انگار تازه متوجه شد ،گفت:بگو می شنوم... صدای سوت قطار آمد و شروع به حرکت کرد. بغضی که در گلویم بود را پایین دادم و گفتم:روزهای آخر سال تحصیلی بود که زمزمه خواستگار تو خونمون پیچید،من خیلی ذوق داشتم .پسره رو خیلی دوست داشتم.یعنی عاشق هم شده بودیم. عشق خیابونی من و سپهر . منم کلا بی خیال مدرسه شدم .خلاصه که ازدواج کردم. دوسال اول زندگیم خوب بود.ولی کم کم سپهر تغییر کرد.بدخلق شده بود،بهونه گیری می کرد. چند باری هم به بهونه های مختلف به باد کتکم می گرفت.چند وقتی به همین منوال گذشت. تا اینکه متوجه شدم حامله ام.خیلی خوشحال بودم.وقتی موضوع رو به سپهر گفتم،اول چیزی نگفت ،فقط سکوت کرد. فردای اون روز اومد گفت: باید سقطش کنی . من اونقدر ندارم که خرج یه نون خور دیگه رو بدم.دلم خیلی شکست ،دلخور شدم .بهش گفتم هرجورشده من این بچه رو نگه می دارم . چهارماهم بود تشنه م شد ،خواستم آب بخورم، دیدم لامپ زیر زمین روشنه .به طرف زیر زمین رفتم ،وقتی پایپ رو تو دست سپهردیدم ،همه دنیا رو سرم خراب شد.داغون شدم .بهم ریخته بودم ،ولی به خاطر بچه م کوتاه آمدم،به کسی چیزی نگفتم ،ولی کاش می گفتم .تحمل کردم .یه روز صبح که خواب بودم .صداش رو شنیدم که صدام می زد.نیکا ..‌‌.نیکا...نگاه کن ،من میخوام پرواز کنم. بیدار شو ببین. بیرون رفتم،دیدم سپهر روی پشت بوم وایستاده ،دنیا رو سرم خراب شد.گفتم:توروخدا بیا پایین....ولی سپهر نشنید و فریاد زد:الان پرواز می کنم میام پیشت.... و سپهر جلوی چشمام پرپر شد.... ساناز در حالی که اشک هایش را پاک می کرد‌ گفت:بچه ت... گفتم:صاحب خونه بیرونم کرد...بابامم که خودت میدونی که اونم معتاد بود زندگیشو با جمع کردن ضایعات می گذروند. منم وقتی بچه به دنیا اومد هیچ کاری نمی تونستم بکنم .بچه م گشنش بود.هرجا برای کار می رفتم با بچه کوچیک قبولم نمی کردن.پول نداشتم ،فشار روم زیاد بود. منم..... دیگه نتونستم تحمل کنم صدای گریه م بلند شد و گفتم :دارم از پرورشگاه میام..........
ساعت را نگاه کردم ،ده بود.قطار آماده ی حرکت بود. یک مادر و دختر با عجله و با راهنمایی خدمه ی قطار وارد کوپه ی ما شدند. همه با هم در مسیر مشهد،همسفر شدیم. سر صحبت بین من و دختر خانم باز شد.گفت که دیروز کنکور داشته و به اصرار مادرش ،برای زیارت و رفع خستگی و استرس بعد کنکور؛به مشهد میروند. وقتی داشت از حال و هوای کنکور و فکر و خیال بعدش برام می‌گفت،منم یاد کنکور خودم افتادم. سال ۸۰ بود.بالاخره کنکور تمام شد و برگشتیم خونه. در مسیر برگشت،هر کسی یه چیزی می گفت: _خیلی سخت بود _نه ،اتفاقا عمومی ها راحت بودند _راستی سوال اول دینی را چی زدی؟به نظرم هر چهارتا درست بودند _برو بابا مغز من که تعطیله....هیچی یادم نیست _مریم!تو چرا گریه میکنی؟!!هیچی که الان معلوم نیست،باید منتظر نتیجه بود. _..... و من ساکت بودم و فکر میکردم و خیلی خسته و بی حال بودم. همه ی این یکسال در ذهنم مرور شد.چقدر میهمانی و تفریح که نرفتم.یا اون سریال طولانی که خیلی هم دوست داشتم اما ندیدم.و خیلی چیزهای دیگر. به خانه رسیدم.مادرم گفتند : _سلام مادر ،خسته نباشید.چی بیارم بخوری؟؟ _هیچی مامان.فقط خواب. _بعد خواب چی میخوری برات آماده کنم؟! _نمیدونم مامان،هر چی بود.بعد نفسی عمیق تر از نفس معمولی کشیدم و بدنم را کشش دادم و همزمان به مامان گفتم: _راستی مامان!میخوام نون و پنیر و خیار و گوجه بخورم. _اخه سرده مادر؟! _اشکال نداره.اخه این مدت به خاطر همین سردی نخوردم که بتونم درس بخونم.واقعا هوس کردم. _باشه مادر.بخور نوش جان. فقط سیاه دانه هم بریز که سردی اش را بگیرد. عصر هم به بابا زنگ بزن که مقداری گردو بگیرد که خونه داشته باشیم. من میروم منزل همسایه که برای ختم قرآن فردا برنامه ریزی کنم.کاری نداری؟ _نه مامان ،خداحافظ از پله ها رفتم بالا.سمت اتاقم.البته راه نرفتم،پرواز کردم.خیلی حس عجیبی بود،بعد یکسال فشار و درس،حالا احساس آزادی میکردم. دستم را چسباندن به دستگیره ی دراتاقم،در را باز کردم.ناگهان چشمم به اتاق به هم ریخته و قفسه ی نامرتب کتاب ها و کلی کاغذ روی زمین افتاد. خستگی یادم رفت و شروع کردم ،به مرتب کردن. نشستم روی تخت و عضلات پاهایم را کشیدم که رفع خستگی بشود،اما فایده نداشت.دراز کشیدم. یاد چند ساعت قبل و کنکور و سوالات افتادم و همزمان به یاد این یکسال و سختیهاش. یعنی قبول میشوم؟همان رشته ی مورد علاقه ام؟!وای نکنه قبول نشوم.یا رتبه ی خیلی پایین بیارم؟!بعدش چی میشه؟! به خودم آمدم و دیدم خیلی فکر های منفی دارم.برای بهتر شدن حالم،چند نفس عمیق طبی کشیدم.با دم هوا را داخل شکم میکنم و شکم بزرگ می شود و چند ثانیه نگه می‌دارم و بعد آرام آرام نفس را خالی می کنم تاشکم به کمر بچسبد. در حین نفس کشیدن،از شدت خستگی،خوابم برد.
هوای مِه گرفته دورش را گرفته بود. چمدانی کوچک و قهوه‌ای رنگ به دست داشت. با قدم‌های آرام، به‌قول دختر کوچک برادرش، به آن هزارپای آدم‌بَر نزدیک شد. چند مهمان‌دار، با مانتو و شلوار سورمه‌ای تیره، مقنعه‌هایی به همان رنگ با کراوات قرمز رنگی به دورش، ورودی هر پای هزارپا (واگون) ایستاده بودند. او در آخرین واگون بود. بلیطش را از کیف دستی مشکی‌اش خارج کرد و به دست مهمان‌دار داد. مهمان‌دار، با لبخندی که دندان‌های سفیدش نمایان می‌شد گفت: _ روز بخیر! خوش‌آمدید. امیدوارم روز خوبی در پیش داشته باشید. سری تکان داد. بلیط را گرفت. کمی لبش را کش داد. _ متشکرم! وارد کابین شد. نگاهش در پِی خطوط بلیط به دنبال شماره‌ی کوپه رفت. وارد کوپه شد. اولین نفر بود! سمت راست نشست. هدفون و کتابش را از کیف دستی‌اش خارج کرد. صدای موج‌های دریا که در گوشش می‌پیچید، او را با خود می‌برد. کتاب را باز کرد. در ذهنش این جمله مثل ناقوس به صدا در آمد. "یکی از نشانه‌های یک خانم متمدن، خواندن کتاب است. یک خانم همیشه باید دغدغه‌ی خواندن داشته باشد." در حال و هوای خودش بود‌. شیشه‌های کوپه‌ی چهار نفره، مِه گرفته و بخار زده بود. ناگاه سرش را نزدیک برد. روی شیشه "ها" کرد. عقب کشید. بخار روی شیشه، هم شیشه را و هم او را گرم می‌کرد. خاطرات کودکی از هر گرم‌ کننده‌ای بهتر بود‌! دستی به شانه‌اش خورد. آهسته برگشت و با دو چشم مشکی براق مواجه شد. چشم‌ها با شگفتی به او‌نگاه می‌گردند. هدفون را برداشت. اخم ریزی روی ابرو نشاند. _ بله‌! بیشتر در زبانش نچرخیده بود که محکم به آغوش کشیده شد. صاحب آن دو چشم، محکم او را به خود می‌فشرد و زیر لب چیزهایی زمزمه می‌کرد. کمی خود را جابه‌جا کرد و از آغوش او جدا شد. _ واقعا خودتی!؟ این‌طرف به آن‌طرف سی‌و‌پنج سالگی‌اش بود! یعنی نباید خودش می‌بود! هنوز هم چشمان او متعجب و آن چشمان سیاه براق بودند. _ عذر می‌خوام شما... جمله به اتمام نرسیده، صاحب دو چشم شروع کرد. _ اوه! چه لفظ قلمم حرف می‌زنه واسه من! هنوز این عادتو ترک نکردی؟ درجایش سیخ شد. یک ابرو بالا انداخت. سوالی خیره‌ی دختر کک‌مکی روبه‌رویش شد. کک‌‌ و مک‌های ریزی روی دو گونه‌اش بود. چشمانش زیباترین عضو صورتش بودند. شاخه‌ای از موهای شرابی شده‌اش از زیر روسری مشخص بود. چادر سیاه، موی شرابی، چه تضاد قشنگی! لب و لوچه‌ی دختر آویزان شد. با ناراحتی کِش چادر از سر کشید. چادر لیز خورد و روی شانه‌هایش افتاد. چادر روی شانه‌هایش وول خورد. _ نشناختی منو؟ خود را بالا کشید. به پشتی تکیه زد. دستی به پر مانتوی مشکی‌اش کشید. _ متاسفم خیر. دختر دستی به شانه‌ای او زد. _ یخچال سه بعدی! ذهنش پر کشید. تنها یک‌نفر او را یخچال می‌نامید. او هم کسی نبود جز دخترک مو قرمزی که نامش را آنشرلی گذاشته بودند. با کنکاش به صورتش خیره شد. شگفت‌زده او را می‌کاویید. دختری که چهارشانه و قدی متوسط داشت. آنشرلی خندید. _ درست حدس زدی! هر دو خندیدند. _ خوش‌حالم که می‌بینمت! دست روی دست او گذاشت. دختر موقرمز دست او را فشرد و کمی جابه‌جا شد. _ خب! بگو ببینم، چی‌کارا می‌کنی؟ تو رو خدا کَرَم امام‌رضا (ع) می‌بینی؟ همه‌ش قسمش می‌دادم یه همسفر خوب داشته باشم. باورم نمیشه تو رو واسه‌م فرستاد. وای! باید تعریف کنی. زود باش دیگه! تو هم واسه زیارت میری؟ بالآخره متمدن شدی یا نه؟ زمستان بود. ننه سرما آن‌طرف شیشه، برای سرماهایش رزمایش داشت اما، دل‌های آن‌ها داغِ داغ بود. _ آروم‌تر آروم‌‌تر! نفس بگیر. دختر مو قرمز نفسی عمیق کشید. با این‌کارش هر دو خندیدند. _ تو خودِ آنشرلی هستی! دختر نازی به گردنش داد. پشت‌چشمی نازک کرد. _ آنشرلی رو از روی من ساختن. منتهی مادر و پدر دوتا داداش گردن کلفتمو فاکتور گرفتن ریا نشه. بساط خنده‌شان به راه بود. آب جوش در لیوان ریخت. نسکافه تلخ و داغ عجیب می‌چسبید. سر بالا گرفت. _ مثل همیشه باشکر؟ خندید. _ من خودم شیرینم، دیگه شکر می‌خوام چی‌کار! راست می‌گفتند اسم هرکس در خُلق و خویش تاثیر دارد. شیرین، واقعا شیرین بود. لیوان او را به دستش داد. خودش تلخ را ترجیح می‌داد. _ خب. چرا میری مشهد؟ برای زیارت؟ شانه‌اش را بالا انداخت. لیوان را در دست جابه‌جا کرد. بخار روی دستانش پتو شده بود. در خفا گفت: _ زیارت همیشه اولویت اولِ منه. ابروهای شیرین بالا رفت. _ نپیچون خانمِ پیچ! اولویت دومت چیه؟
خنده در لب‌هایش لانه شد. کنجکاو و پر جنب‌و‌جوش. صاف نشست. _ دوم برای یه کنفرانس پزشکی! ابروهای شیرین بالا رفت. چشمانش چهل‌چراغ شد. نورافکن‌های نگاهش، او را نورانی کرد. _ خانم دکتر شدی بالآخره! به لبخندی متین اکتفا کرد. او به دنبال همین بود. درس و علم! در شهرهای گوناگون. در مهاجرت. از کنفرانسی به کنفراس دیگر. زندگی‌اش در کار و سفرهای کاری‌اش معنا می‌شد. او خود را ساکن به یک‌جا نمی‌دانست. _ همون شد که می‌خواستی. رویش زوم شد. _ برای تو چی؟ شیرین سوالی نگاهش کرد. چشمان او برای شیرین هنوز هم نافذ بود و مغرور. _ همون شد که می‌خواستی؟ لبخندی به وسعت دریا صورتش را پر کرد. باران شروع به باریدن کرد. _ همون شد که می‌خواستم. تو همیشه بلند پرواز بودی. من اما، یه زندگی ساده می‌خواستم. زندگی با بوی چای صبح‌گاهی، صدای بچه، فکر ناهار ظهر، کفش‌های نامرتب مرد خونه. به چشمان آن دوست قدیمی دوران راهنمایی و دبیرستانش خیره شد. _ من همینو می‌خواستم. تو کجا ساکنی؟ ازدواج... نگاهش انگشت حلقه‌ی او را قاب گرفت. با تعجب چشمانش را به صورت خونسرد او دوخت. _ ازدواج نکردی؟ جرعه‌ای از نسکافه‌اش را نوشید. به خشکی دنیای بیرون از قطار خیره شد. از نگاه او، هر مکانی یک دنیا برای خودش بود. دنیایی آکنده از کلمات نهفته. _ برای من هنوز زوده. _ تو سی‌و‌پنج‌ سالته! نرم خندید. کمی شانه‌هایش لرزیدند. مثل خانم‌های دیگر نبود که از گفتن و حساب سنش ناراحت شود. او سن شخصیتی‌اش را می‌دید. به سن شناسنامه‌ای که تنها یک عدد بود کاری نداشت. عقیده‌اش این بود "سن آدم‌ها میزان تلاش و دستاورد آن‌هاست!" _ من هنوز هم اون نوجوان تازه پا به جوانی گذاشته‌ی ۱۸ ساله‌م. _ کجا زندگی می‌کنی؟ شانه هایش را بالا انداخت. _ همه‌جا و هیچ‌جا. مکان مشخصی نیست. با شگفتی به او نگاه کرد. لبخندی از نگاه شیرین زد. _ راستش برام هیچ‌چیز اون‌قدر عجیب و دست‌نیافتنی نیست که به‌خاطرش مثل تو این‌قدر تعجب کنم. زندگی نقاشی ماست. تو خواستی تک‌رنگ آبی باشه، همون‌قدر آرامش بخش. من شاید زندگی‌م از خاکستری و همه‌ی رنگ.هاست. من هنوز به اون‌جایی که می‌خوام نرسیده‌م‌‌. هنوز خیلی از رنگ‌‌ها رو ندیدم. لبخندی پر از مِهر زد. _ به زندگی تو هم غبطه می‌خورم چون هیچ‌کس هنوز نتونسته برام اون قدر خوب باشه که پشتمو بگیره‌. کسی که پشت تو رو گرفته، مطمئنا لایق مهربانی‌های تو هست‌! <پایان>