eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
904 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
کاش در این شب ها دل کسی را نشکنیم. امشب من زینب بودم و خردسالان دورم رقیه. یک فردی هم با اخلاق یزیدی تشریف آورد. خیلی قشنگ در برجکمان زد. به خاطر رقیه های دورم خیلی خودم را کنترل کردم. حتی یک درصد هم به خاطر صحبت هایی که به من کرد از او ناراحت نشدم. بخشیدم. ولی بچه ها گناه داشتند. هنوز نگاه هایشان جلوی چشمانم است. متعجب و ترسیده نگاهم میکردند. ولی با تمام این شرایط محترمانه و با خنده جوابشان را دادم. ولی از حجم فشار، سردردی گریبان گیرم شد. وای خدای من زینب چه کشیدی؟ نشان ندادن غم عجیب سخت است مخصوصا وقتی طفل برادرت کنارت باشد.
مضطرب، درمانده و سر به زیر کنار کوچه نشسته بودم. اشک‌هایی که برای فروچکیدن از یکدیگر سبقت می‌گرفتند، صورتم را می‌شستند و سقوط می‌کردند. قلبم از ترس و دلهره مثل طبل جنگی می‌کوبید. ناامید سربلند کردم و به مردمی که بی‌تفاوت می‌گذشتند، نگاه کردم. چیزی به ظهر نمانده بود. عابران باعجله می‌رفتند. کسی حتی نیم‌نگاهی خرج منِ درمانده نمی‌کرد. دوباره سرم را روی زانوهایم گذاشتم و بر درماندگی‌ام زار زدم. یکدفعه با صدایی مردانه به خود آمدم: -چه شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ با من بود؟ پرتردید سر بلند کردم. نگاهم به مردی که روبه‌رویم زانو زده بود، گره خورد. مرد، پرمحبت بار دیگر پرسید: -چرا گریه می‌کنی؟ دانه‌های اشک بیش از پیش چشمانم را پر کردند. یعنی او می‌توانست برایم کاری کند؟ لباس‌هایش که به غلامان می‌ماند، اما چهره پرابهتی داشت. باید به او می‌گفتم، شاید می‌توانست کمکم کند. گریان گفتم: -برای... اربابم... خرما... خریده بودم... اربابم خرما را نپسندید... اما خرمافروش... آن‌ها را عوض نمی‌کند. و هق‌هق‌ام اوج گرفت. مرد لبخند مهربانی زد. از جا برخاست و گفت: -گریه نکن... بلند شو... من با خرمافروش حرف می‌زنم... اگر نپذیرفت به دیدن اربابت می‌آیم... یعنی مردم این شهر وساطت غلامان را می‌پذیرفتند؟ چاره‌ای نداشتم. این تنها امیدم بود. مرد جلو رفت. چند قدم عقب‌تر از او ایستادم. مودبانه به خرمافروش گفت: -سلام جوانمرد... خرمافروش سری تکان داد. مرد ادامه داد: -ارباب این زن خرماها را نپسندیده، مردانگی کن و خرما را عوض کن. خرمافروش سبد خرمایی که در دست داشت، روی زمین گذاشت. روبه‌ ما ایستاد و گفت: -عوض نمی‌کنم. مرد دوباره خواهش کرد. خرمافروش عصبانی شد و فریاد زد: -تو چکاره‌ای؟ به تو ربطی ندارد. چند نفری دورمان جمع شدند. خرمافروش جلو آمد و مشت محکمی به سینه مرد کوبید و داد زد: -خرما را عوض نمی‌کنم... مرد چیزی نگفت. یکی از میان جمعیت فریاد زد: -چه می‌کنی؟ دست روی خلیفه بلند می‌کنی؟ دیگری گفت: -نشناختی؟ او امیرمومنان است. رنگ از روی خرما فروش پرید. خودش را به زمین انداخت و گفت: -مرا ببخش... نشناختمت... خرمافروش تندتند عذر می‌خواست. سرتاپای مرد را برانداز کردم. دستاری کهنه به سر بسته بود، لباسش هم که از لباس غلامان کهنه‌تر بود. به کفش‌هایش نگاه کردم. انگار کفش‌هایش را تازه وصله کرده بود. چطور ممکن بود او خلیفه باشد. حتما او را اشتباه گرفته‌اند. چگونه ممکن است خلیفه‌ای این‌گونه لباس بپوشد یا بدون همراه در کوچه‌ها قدم بزند یا بایستد تا مردی عامی به سینه‌اش مشت بکوبد، اصلا سربازان و محافظانش کجا هستند؟ نه ممکن نیست. خرمافروش همچنان که لابه‌کنان، بخشش تمنا می‌کرد، به طرفم چرخید. با زانو دو قدم جلوتر آمد و گفت: -بیا... خرماها را عوض می‌کنم... حتی اگر نخواستی پولت را پس می‌دهم... خوشحال شدم. چه خوب که او را اشتباه گرفتند. خرما را که عوض کردیم، مرد با مهربانی گفت: -حالا که مشکلت حل شد، من می‌روم. دیر کرده بودم. هنوز از روبه‌رویی با اربابم می‌ترسیدم. با اضطراب گفتم: -چند ساعتی از زمان برگشتنم گذشته... اربابم از من نمی‌گذرد... مرد با من همراه شد. آنقدر از شلاق ارباب واهمه داشتم که نفهمیدم چگونه به خانه رسیدیم. پسر بچه‌ای که به انتظارم ایستاده بود با دیدن من به خانه دوید و فریاد زد: -آمد. ارباب پابرهنه از خانه بیرون دوید. خشم از نگاهش می‌بارید. پریدم و پشت مرد پنهان شدم. اربابم با دیدن مرد، یکدفعه آرام شد. جلو آمد و با خوشرویی گفت: -درود بر تو ای امیرمومنان... بفرما... بفرما مرد لبخند زد: -درود خدا بر تو! از پشت مرد بیرون آمدم و سر به زیر کنار مرد ایستادم. زیرچشمی دوباره مرد را پاییدم. واقعا خلیفه بود؟ اربابم مرد سرشناسی بود. امکان نداشت اربابم او را اشتباه بگیرد. صدای مرد را شنیدم که می‌گفت: -مشکلی پیش آمده و او دیر کرده، به‌خاطر من از خطای او بگذر. اربابم خندید و گفت: -ای امیرمومنان... به‌خاطر شما نه‌تنها از خطایش می‌گذرم، بلکه او را به شما می‌بخشم... اربابم رو به من کرد و گفت: -شاد باش که بعد از این، اربابت خلیفه مسلمانان است... مرد لبخند پرمهری زد و گفت: -من هم او را به‌خاطر خدا می‌بخشم... نگاهی به من کرد و گفت: -تو آزادی... چه می‌شنیدم؟ واقعا آزادم کرد؟ بهت‌زده بودم. ساعتی پیش از شلاق ارباب می‌ترسیدم و حالا زنی آزاد بودم. کمی بعد با اربابم خداحافظی کرد و رفت. رفتنش را با چشم بدرقه کردم. خلیفه‌ای با کفش‌های وصله‌دار از کوچه می‌گذشت و مردم، بی‌تفاوت از کنارش رد می‌شدند. منبع: بحارالانوار، ج۴۱، ص۴۸.
صدای هو هوی قطار آمد. از کنار خانه که گذشت، علاوه بر پنجره‌ها من هم لرزیدم. کمی روی دیوار به چپ و راست رفتم. در آخر باز هم کمی کج ایستادم. خروس‌خان زده مردِ قدبلند و چهارشانه‌ی خانه بدون نگاه به من از کنارم گذشت و رفت. احساس کردم عکس هم دوباره ناراحت شد چه برسد به من. کمی آفتاب روی وسط قالی افتاده، دختر مو فرفری خانه با فرم دانشگاهش جلویم ایستاد. بغض چنبره‌زده در گلویش را احساس کردم. من آینه‌ی چهره‌ی نامشخص او بودم. کمی ایستاد و تماشایم کرد؛ البته به گمانم بیشتر عکس را. کمی هم به من برخورد شده بودم مثل شیشه‌ی تمیزی که هیچ‌کس تمیزی‌ شیشه را نمی‌دید تنها منظره‌ی بعد شیشه را می‌دید. زیرلب خداحافظی گفت و رفت. آفتاب به مبل‌های قدیمی رسیده بود که پسر لاغر و چشم‌ قهوه‌ای خانه با حوله‌ی آبی دور گردنش از اتاقش که جلوی من بود خارج شد و به طرف حمام رفت. نمی‌توانستم رفتنش را بیشتر ببینم. چشمانم جز جلویم و کمی کنارترش را نمی‌دید. کاش من هم مثل آفتاب‌پرست چشمانم می‌چرخید! کمی بعد آوازش در حمام شروع شد. آهسته‌آهسته حنجره‌‌اش را به زنگ‌تفریح فرستاد و اجازه داد من کمی آهنگ آب را هم بشنوم. چندی بعد حاضر و آماده جلویم ایستاد. با دقت نگاهم کرد. جلو آمد و من را صاف کرد. خدا خیرش دهد. احساس می‌کردم پیچ و مهره‌هایم در حال بیرون آمدن بود. لبخند شادی زد. رفت.
هوای مِه گرفته دورش را گرفته بود. چمدانی کوچک و قهوه‌ای رنگ به دست داشت. با قدم‌های آرام، به‌قول دختر کوچک برادرش، به آن هزارپای آدم‌بَر نزدیک شد. چند مهمان‌دار، با مانتو و شلوار سورمه‌ای تیره، مقنعه‌هایی به همان رنگ با کراوات قرمز رنگی به دورش، ورودی هر پای هزارپا (واگون) ایستاده بودند. او در آخرین واگون بود. بلیطش را از کیف دستی مشکی‌اش خارج کرد و به دست مهمان‌دار داد. مهمان‌دار، با لبخندی که دندان‌های سفیدش نمایان می‌شد گفت: _ روز بخیر! خوش‌آمدید. امیدوارم روز خوبی در پیش داشته باشید. سری تکان داد. بلیط را گرفت. کمی لبش را کش داد. _ متشکرم! وارد کابین شد. نگاهش در پِی خطوط بلیط به دنبال شماره‌ی کوپه رفت. وارد کوپه شد. اولین نفر بود! سمت راست نشست. هدفون و کتابش را از کیف دستی‌اش خارج کرد. صدای موج‌های دریا که در گوشش می‌پیچید، او را با خود می‌برد. کتاب را باز کرد. در ذهنش این جمله مثل ناقوس به صدا در آمد. "یکی از نشانه‌های یک خانم متمدن، خواندن کتاب است. یک خانم همیشه باید دغدغه‌ی خواندن داشته باشد." در حال و هوای خودش بود‌. شیشه‌های کوپه‌ی چهار نفره، مِه گرفته و بخار زده بود. ناگاه سرش را نزدیک برد. روی شیشه "ها" کرد. عقب کشید. بخار روی شیشه، هم شیشه را و هم او را گرم می‌کرد. خاطرات کودکی از هر گرم‌ کننده‌ای بهتر بود‌! دستی به شانه‌اش خورد. آهسته برگشت و با دو چشم مشکی براق مواجه شد. چشم‌ها با شگفتی به او‌نگاه می‌گردند. هدفون را برداشت. اخم ریزی روی ابرو نشاند. _ بله‌! بیشتر در زبانش نچرخیده بود که محکم به آغوش کشیده شد. صاحب آن دو چشم، محکم او را به خود می‌فشرد و زیر لب چیزهایی زمزمه می‌کرد. کمی خود را جابه‌جا کرد و از آغوش او جدا شد. _ واقعا خودتی!؟ این‌طرف به آن‌طرف سی‌و‌پنج سالگی‌اش بود! یعنی نباید خودش می‌بود! هنوز هم چشمان او متعجب و آن چشمان سیاه براق بودند. _ عذر می‌خوام شما... جمله به اتمام نرسیده، صاحب دو چشم شروع کرد. _ اوه! چه لفظ قلمم حرف می‌زنه واسه من! هنوز این عادتو ترک نکردی؟ درجایش سیخ شد. یک ابرو بالا انداخت. سوالی خیره‌ی دختر کک‌مکی روبه‌رویش شد. کک‌‌ و مک‌های ریزی روی دو گونه‌اش بود. چشمانش زیباترین عضو صورتش بودند. شاخه‌ای از موهای شرابی شده‌اش از زیر روسری مشخص بود. چادر سیاه، موی شرابی، چه تضاد قشنگی! لب و لوچه‌ی دختر آویزان شد. با ناراحتی کِش چادر از سر کشید. چادر لیز خورد و روی شانه‌هایش افتاد. چادر روی شانه‌هایش وول خورد. _ نشناختی منو؟ خود را بالا کشید. به پشتی تکیه زد. دستی به پر مانتوی مشکی‌اش کشید. _ متاسفم خیر. دختر دستی به شانه‌ای او زد. _ یخچال سه بعدی! ذهنش پر کشید. تنها یک‌نفر او را یخچال می‌نامید. او هم کسی نبود جز دخترک مو قرمزی که نامش را آنشرلی گذاشته بودند. با کنکاش به صورتش خیره شد. شگفت‌زده او را می‌کاویید. دختری که چهارشانه و قدی متوسط داشت. آنشرلی خندید. _ درست حدس زدی! هر دو خندیدند. _ خوش‌حالم که می‌بینمت! دست روی دست او گذاشت. دختر موقرمز دست او را فشرد و کمی جابه‌جا شد. _ خب! بگو ببینم، چی‌کارا می‌کنی؟ تو رو خدا کَرَم امام‌رضا (ع) می‌بینی؟ همه‌ش قسمش می‌دادم یه همسفر خوب داشته باشم. باورم نمیشه تو رو واسه‌م فرستاد. وای! باید تعریف کنی. زود باش دیگه! تو هم واسه زیارت میری؟ بالآخره متمدن شدی یا نه؟ زمستان بود. ننه سرما آن‌طرف شیشه، برای سرماهایش رزمایش داشت اما، دل‌های آن‌ها داغِ داغ بود. _ آروم‌تر آروم‌‌تر! نفس بگیر. دختر مو قرمز نفسی عمیق کشید. با این‌کارش هر دو خندیدند. _ تو خودِ آنشرلی هستی! دختر نازی به گردنش داد. پشت‌چشمی نازک کرد. _ آنشرلی رو از روی من ساختن. منتهی مادر و پدر دوتا داداش گردن کلفتمو فاکتور گرفتن ریا نشه. بساط خنده‌شان به راه بود. آب جوش در لیوان ریخت. نسکافه تلخ و داغ عجیب می‌چسبید. سر بالا گرفت. _ مثل همیشه باشکر؟ خندید. _ من خودم شیرینم، دیگه شکر می‌خوام چی‌کار! راست می‌گفتند اسم هرکس در خُلق و خویش تاثیر دارد. شیرین، واقعا شیرین بود. لیوان او را به دستش داد. خودش تلخ را ترجیح می‌داد. _ خب. چرا میری مشهد؟ برای زیارت؟ شانه‌اش را بالا انداخت. لیوان را در دست جابه‌جا کرد. بخار روی دستانش پتو شده بود. در خفا گفت: _ زیارت همیشه اولویت اولِ منه. ابروهای شیرین بالا رفت. _ نپیچون خانمِ پیچ! اولویت دومت چیه؟
خنده در لب‌هایش لانه شد. کنجکاو و پر جنب‌و‌جوش. صاف نشست. _ دوم برای یه کنفرانس پزشکی! ابروهای شیرین بالا رفت. چشمانش چهل‌چراغ شد. نورافکن‌های نگاهش، او را نورانی کرد. _ خانم دکتر شدی بالآخره! به لبخندی متین اکتفا کرد. او به دنبال همین بود. درس و علم! در شهرهای گوناگون. در مهاجرت. از کنفرانسی به کنفراس دیگر. زندگی‌اش در کار و سفرهای کاری‌اش معنا می‌شد. او خود را ساکن به یک‌جا نمی‌دانست. _ همون شد که می‌خواستی. رویش زوم شد. _ برای تو چی؟ شیرین سوالی نگاهش کرد. چشمان او برای شیرین هنوز هم نافذ بود و مغرور. _ همون شد که می‌خواستی؟ لبخندی به وسعت دریا صورتش را پر کرد. باران شروع به باریدن کرد. _ همون شد که می‌خواستم. تو همیشه بلند پرواز بودی. من اما، یه زندگی ساده می‌خواستم. زندگی با بوی چای صبح‌گاهی، صدای بچه، فکر ناهار ظهر، کفش‌های نامرتب مرد خونه. به چشمان آن دوست قدیمی دوران راهنمایی و دبیرستانش خیره شد. _ من همینو می‌خواستم. تو کجا ساکنی؟ ازدواج... نگاهش انگشت حلقه‌ی او را قاب گرفت. با تعجب چشمانش را به صورت خونسرد او دوخت. _ ازدواج نکردی؟ جرعه‌ای از نسکافه‌اش را نوشید. به خشکی دنیای بیرون از قطار خیره شد. از نگاه او، هر مکانی یک دنیا برای خودش بود. دنیایی آکنده از کلمات نهفته. _ برای من هنوز زوده. _ تو سی‌و‌پنج‌ سالته! نرم خندید. کمی شانه‌هایش لرزیدند. مثل خانم‌های دیگر نبود که از گفتن و حساب سنش ناراحت شود. او سن شخصیتی‌اش را می‌دید. به سن شناسنامه‌ای که تنها یک عدد بود کاری نداشت. عقیده‌اش این بود "سن آدم‌ها میزان تلاش و دستاورد آن‌هاست!" _ من هنوز هم اون نوجوان تازه پا به جوانی گذاشته‌ی ۱۸ ساله‌م. _ کجا زندگی می‌کنی؟ شانه هایش را بالا انداخت. _ همه‌جا و هیچ‌جا. مکان مشخصی نیست. با شگفتی به او نگاه کرد. لبخندی از نگاه شیرین زد. _ راستش برام هیچ‌چیز اون‌قدر عجیب و دست‌نیافتنی نیست که به‌خاطرش مثل تو این‌قدر تعجب کنم. زندگی نقاشی ماست. تو خواستی تک‌رنگ آبی باشه، همون‌قدر آرامش بخش. من شاید زندگی‌م از خاکستری و همه‌ی رنگ.هاست. من هنوز به اون‌جایی که می‌خوام نرسیده‌م‌‌. هنوز خیلی از رنگ‌‌ها رو ندیدم. لبخندی پر از مِهر زد. _ به زندگی تو هم غبطه می‌خورم چون هیچ‌کس هنوز نتونسته برام اون قدر خوب باشه که پشتمو بگیره‌. کسی که پشت تو رو گرفته، مطمئنا لایق مهربانی‌های تو هست‌! <پایان>
اثاث(وسایل) اساس(پایه) اثاث‌ها را به‌خانه‌ی جدید انتقال دادیم. هرچیز اساسی دارد و اساس اسلام، محبت اهل‌بیت است. اسم(نام) اثم(گناه) اسم او به معنای‌ بسیار ستوده‌تر است. احمد، یکی از نام‌های پیامبر. از بسیاری از گمان‌ها بپرهیزید، چرا که بعضی از گمان‌ها اثم است. تنگ(دره‌ی کوه) تنگ(کم‌پهنا و باریک) تنگ هرمز یکی از معروف‌ترین مسیرهای بین‌المللی کشتیرانی است. اتاقک تنگ بود. گور(گورخر) گور(قبر) شعر معروف: بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت سلام آیا این هم جزء تمرینی که گفتید حساب می‌شود؟🤔🌱
4_5915549772080484625.mp3
8.68M
🔊 📝 بابا ای لعنت به شامیا... 👤سیدمهدی       ▪️ ویژهٔ
4_5989967798539915641.mp3
9.88M
🔊 📝 کجام اربعین 👤 سیدمهدی ▪️ویژه