eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
مضطرب، درمانده و سر به زیر کنار کوچه نشسته بودم. اشک‌هایی که برای فروچکیدن از یکدیگر سبقت می‌گرفتند، صورتم را می‌شستند و سقوط می‌کردند. قلبم از ترس و دلهره مثل طبل جنگی می‌کوبید. ناامید سربلند کردم و به مردمی که بی‌تفاوت می‌گذشتند، نگاه کردم. چیزی به ظهر نمانده بود. عابران باعجله می‌رفتند. کسی حتی نیم‌نگاهی خرج منِ درمانده نمی‌کرد. دوباره سرم را روی زانوهایم گذاشتم و بر درماندگی‌ام زار زدم. یکدفعه با صدایی مردانه به خود آمدم: -چه شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ با من بود؟ پرتردید سر بلند کردم. نگاهم به مردی که روبه‌رویم زانو زده بود، گره خورد. مرد، پرمحبت بار دیگر پرسید: -چرا گریه می‌کنی؟ دانه‌های اشک بیش از پیش چشمانم را پر کردند. یعنی او می‌توانست برایم کاری کند؟ لباس‌هایش که به غلامان می‌ماند، اما چهره پرابهتی داشت. باید به او می‌گفتم، شاید می‌توانست کمکم کند. گریان گفتم: -برای... اربابم... خرما... خریده بودم... اربابم خرما را نپسندید... اما خرمافروش... آن‌ها را عوض نمی‌کند. و هق‌هق‌ام اوج گرفت. مرد لبخند مهربانی زد. از جا برخاست و گفت: -گریه نکن... بلند شو... من با خرمافروش حرف می‌زنم... اگر نپذیرفت به دیدن اربابت می‌آیم... یعنی مردم این شهر وساطت غلامان را می‌پذیرفتند؟ چاره‌ای نداشتم. این تنها امیدم بود. مرد جلو رفت. چند قدم عقب‌تر از او ایستادم. مودبانه به خرمافروش گفت: -سلام جوانمرد... خرمافروش سری تکان داد. مرد ادامه داد: -ارباب این زن خرماها را نپسندیده، مردانگی کن و خرما را عوض کن. خرمافروش سبد خرمایی که در دست داشت، روی زمین گذاشت. روبه‌ ما ایستاد و گفت: -عوض نمی‌کنم. مرد دوباره خواهش کرد. خرمافروش عصبانی شد و فریاد زد: -تو چکاره‌ای؟ به تو ربطی ندارد. چند نفری دورمان جمع شدند. خرمافروش جلو آمد و مشت محکمی به سینه مرد کوبید و داد زد: -خرما را عوض نمی‌کنم... مرد چیزی نگفت. یکی از میان جمعیت فریاد زد: -چه می‌کنی؟ دست روی خلیفه بلند می‌کنی؟ دیگری گفت: -نشناختی؟ او امیرمومنان است. رنگ از روی خرما فروش پرید. خودش را به زمین انداخت و گفت: -مرا ببخش... نشناختمت... خرمافروش تندتند عذر می‌خواست. سرتاپای مرد را برانداز کردم. دستاری کهنه به سر بسته بود، لباسش هم که از لباس غلامان کهنه‌تر بود. به کفش‌هایش نگاه کردم. انگار کفش‌هایش را تازه وصله کرده بود. چطور ممکن بود او خلیفه باشد. حتما او را اشتباه گرفته‌اند. چگونه ممکن است خلیفه‌ای این‌گونه لباس بپوشد یا بدون همراه در کوچه‌ها قدم بزند یا بایستد تا مردی عامی به سینه‌اش مشت بکوبد، اصلا سربازان و محافظانش کجا هستند؟ نه ممکن نیست. خرمافروش همچنان که لابه‌کنان، بخشش تمنا می‌کرد، به طرفم چرخید. با زانو دو قدم جلوتر آمد و گفت: -بیا... خرماها را عوض می‌کنم... حتی اگر نخواستی پولت را پس می‌دهم... خوشحال شدم. چه خوب که او را اشتباه گرفتند. خرما را که عوض کردیم، مرد با مهربانی گفت: -حالا که مشکلت حل شد، من می‌روم. دیر کرده بودم. هنوز از روبه‌رویی با اربابم می‌ترسیدم. با اضطراب گفتم: -چند ساعتی از زمان برگشتنم گذشته... اربابم از من نمی‌گذرد... مرد با من همراه شد. آنقدر از شلاق ارباب واهمه داشتم که نفهمیدم چگونه به خانه رسیدیم. پسر بچه‌ای که به انتظارم ایستاده بود با دیدن من به خانه دوید و فریاد زد: -آمد. ارباب پابرهنه از خانه بیرون دوید. خشم از نگاهش می‌بارید. پریدم و پشت مرد پنهان شدم. اربابم با دیدن مرد، یکدفعه آرام شد. جلو آمد و با خوشرویی گفت: -درود بر تو ای امیرمومنان... بفرما... بفرما مرد لبخند زد: -درود خدا بر تو! از پشت مرد بیرون آمدم و سر به زیر کنار مرد ایستادم. زیرچشمی دوباره مرد را پاییدم. واقعا خلیفه بود؟ اربابم مرد سرشناسی بود. امکان نداشت اربابم او را اشتباه بگیرد. صدای مرد را شنیدم که می‌گفت: -مشکلی پیش آمده و او دیر کرده، به‌خاطر من از خطای او بگذر. اربابم خندید و گفت: -ای امیرمومنان... به‌خاطر شما نه‌تنها از خطایش می‌گذرم، بلکه او را به شما می‌بخشم... اربابم رو به من کرد و گفت: -شاد باش که بعد از این، اربابت خلیفه مسلمانان است... مرد لبخند پرمهری زد و گفت: -من هم او را به‌خاطر خدا می‌بخشم... نگاهی به من کرد و گفت: -تو آزادی... چه می‌شنیدم؟ واقعا آزادم کرد؟ بهت‌زده بودم. ساعتی پیش از شلاق ارباب می‌ترسیدم و حالا زنی آزاد بودم. کمی بعد با اربابم خداحافظی کرد و رفت. رفتنش را با چشم بدرقه کردم. خلیفه‌ای با کفش‌های وصله‌دار از کوچه می‌گذشت و مردم، بی‌تفاوت از کنارش رد می‌شدند. منبع: بحارالانوار، ج۴۱، ص۴۸.