💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم.
وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم کردن است.
با تمرینهای سبک و روزانه گرم میشویم تا بتوانیم حرکات سنگینتری را اجرا کنیم.
همین تمرینهای بهظاهر ساده رفتهرفته و طی زمان قدرت بدنیمان را افزایش میدهد و بعد از آن تاب و توان ورزشهای دیگر را هم خواهیم داشت.
در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادتها را تجویز میکند. کسی که خودش این راهها را رفته.
💠 #روزانه4
گفتوگویی بین سه کودک ترتیب دهید که در حیاط یا پارک دور هم جمع شدهاند.
✍️ گرم صحبت بودند…
#تمرین
#گفتوگو
#کودک
#تمرین_نویسندگی
#مدرسه_نویسندگی
#شاهین_کلانتری
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
19 پینوکیو که در انیمیشنها و فیلمهای مختلف دیدهایم • دیجیکالا مگ
https://www.digikala.com/mag/all-adaptations-of-the-pinocchio-story/
صفحه اصلی - مهرک | انتشارات کتاب کودک و نوجوان
https://www.mehrak.ir/
نشر مهرک.
بخش کودک و نوجوان سوره مهر هست.
یاحق
فکر میکنم اگر مرغهای عشق را از امیرحسین گرفته بودم. الان به اندازهی یک پرندهفروشی، مرغ عشق داشتم...
یقیناً وقتی درفاصلهی سه چهار ماهی که مرغعشقها پیش او بودند، بنا به گفتهی او، نه تخم گذاشتند؛ اگر آنها را تحویل میگرفتم حتماً تا کنون نود تخم گذاشته بودند...و اگر از نه تخم، دو جوجه قدم به زندگی آپارتمانی گذاشته باشند، که گذاشتند؛ از نود تخم تا امروز حدوداً بیست جوجه به آمارجمعیتی مرغان عشق، افزوده شده بود....که اگر هر جفت از این بیستجفت مرغ عشق، کانون عشقِ یک خانواده را گرم میکردند، یعنی میتوانستم کانون ده خانواده را گرم کنم؛ و اگر کانون ده خانواده گرم میشد، حداقل ده نفر به جمعیت کشور اضافه میشد ؛ که اگر آپارتماننشینان محترم از این روند افزایش جمعیت حمایت میکردند میتوانستیم به زودی از پنجرهی جمعیت، شیرجه بزنیم آنطرفِ پنجره...که در این صورت از بحران جمعیت نجات پیدا میکردیم و نیروی کار زیاد میشد و تولید، رونق میگرفت و کم کم میشدیم ابرقدرت اقتصادی؛ به علاوه اینکه ضریب امنیتمان هم بالا میرفت...
آنوقت، من میشدم ناجی کشورم از خطر بحران جمعیت. آن وقت راه به راه از من حرف میزدند و با من مصاحبه میکردند و از من تجلیل میکردند و من میگفتم: ای بابا کاری نکردم که!
بعد آنها می گفتند: نه، ما مدیون شما هستیم و اصلاً شما بیا بشو رئیس جمهور و بعد من میگفتم: نه بابا این چه حرفیه و بعد آنها اصرار میکردند و من در حرکتی جوانمردانه میپذیرفتم و بعد شروع میکردم به مبارزه با مفسدان اقتصادی و اجتماعی و امنیتی و فرهنگی و همچین با این چماق میکوباندم تو سر اختلاسگران که.....
- ای وااای....کی این کوزه روغن رو گذاشته اینجا....ببین...ببین....همهی روغنها ریخت ....آخه یه کی نی بگه: اینجا جای روغن گذاشتنه؟؟!! ....آخه چرا مراعات نمیکنید و باعث میشوید تاریخ تکرار شود...
والا....
#روزانه3
#خاتم
از شما چه پنهان، این مگس دارد اخلاقم را مگسی میکند. این همه جا، درست میآید روی دفتر دستکِ من.
حالا خوب است من هم با همین مگس بزنم توی سرت؟ هان؟!
یک پشه از جنس مورچههای بالدار از آنطرف آمد اینطرف؛ ولی وقتی دید من اینطرفم خودش مؤدبانه رفت آنطرف.
آنقدر خوشم میآید از این حیوانات ذی شعور، برخلاف برخی موجودات بیشعور....
بیشعور یعنی کسی که شعور ندارد... فحش نیست... کلمهای است است که اشعار دارد بر نداشتن شعور...
یک پشهی دیگر هم این طرفها میگردد؛ نمیبینمش ولی نامرد بدجور نیش میزند. این یکی هم که ریز و سبز است. یک چیزی تو مایههای حریرسبز. بعید میدانم او نیش بزند؛ به زیباییاش نمیخورد؛ که این کار زیبندهی زیبارویان نیست.
یک پشهی خاکی دیگر از آنطرف دارد میآید اینطرف؛ این یکی هم از این طرف، میرود آنطرف.
تاکنون فکر میکردم آنها به حریم مطالعهی من تجاوز کردهاند؛ ولی با این سیل حشرات، به گمانم من به قلمروشان وارد شدهام.
همان بِهْ که چراغ را خاموش کنم تا:
نخود نخود هرکی رود خانهی خود
#بهانهای_برای_نوشتن
#خاتم
فکر می کنم اگر من یک پسر بودم الان خیلی اوضاع فرق می کرد.
قطعا پسری می شدم ، عزیزکرده ی مادر و فرزند رشید پدر....
پسری که مادر وقتی نگاه می کند قند توی دلش آب می شود. یقینا رفیق های خوبی می شدیم.
دیگر نگاه حسرت آمیز مادر آزارم نمی داد.
حتما تا حالا کنکور داده بودم و در رشته ی مورد علاقه ام مشغول تحصیل بودم.
کمک حال پدرم بودم،نه فقط مایه ی دردسر...
که وقتی هرجا می رود سینه اش را جلو بدهد و گلویش را کمی صاف کند و بگوید:اینم شازده ی ما....
پسری که خاتون به داشتن چنین نوه ای افتخار می کرد،نه فقط بشیند وغصه ی حال و روزگارم را بخورد.
اگر درهمین لحظه و در همین موقعیت یک پسر بودم چقدر اوضاع خوب بود.
می توانستم از تمام چیزهایی که برای یک دختر ممنوع است،تمام بهره را ببرم.
اگر پسر بودم نه تنها من ،بلکه تمام خانواده حالشان خوب بود....
#روزانه3
#هاچ
پروژه دلمه
قاشق را از مواد پر میکنم و میریزم وسط برگ.
- ببین دخترم، اینجوری تا کن، لوله کن بعد دو طرفش رو اینجوری ببند.
وقتی پای آشپزی در میان باشد، روی مدیریتی مامان بدجوری بالا میآید.
یادش میرود که تو ۳۱ ساله هستی و بیشتر هم سن و سالانت خودشان خانواده دارند و مادر چند بچه قد و نیم قد هستند. اگر خدا میخواست شاید تو هم الان در خانه خودت نشسته بودی و طرز پیچیدن درست دلمه را به دخترت نشان میدادی. اما واقعا همینطور است که بچهها برای مادرانشان تا ابد بچه هستند و باید تحت آموزش باشند؛ حتی برای درست کردن یک املت ساده. تو میشوی آشپز. پای گاز میایستی و او از روی مبل، در پذیرایی، مثل یک عروسک خیمه شب بازی دست و پایت را تکان میدهد. «گوجه را سرش رو بِکّن. رندهشون کن. میتونی هم بندازی توی دستگاه غذاساز. دکمش رو بزن. خوبه بسه دیگه. بریز توی ماهیتابه. درش رو بذار. تا نگفتم چیز دیگه ای بهش اضافه نکن.» باور کن املت درست کردن رو بلدم را توی دلم میگویم که دلش نشکند.
برای املت اوضاع این چنین است، چه برسد به دلمه که بالاخره ابهتی دارد و پروژهای است برای خودش.
بعضی غذاها فستفودیاند. یعنی کلی زمان و انرژی صرف آمادهسازیاش میکنی! بعد میگذاری توی فر، در پانزده دقیقه آماده خوردن میشود.
بعضی غذاها برعکس، در عرض چند دقیقه موادش را آماده میکنی و میریزی توی قابلمه، میگذاری چند ساعتی بپزد و جا بیفتد.
دلمه اما جزو هیچکدام از این دو دسته نیست. هم زمان و انرژی فستفودها را میخواهد و هم زمان پخت آن دسته دیگر را.
مامان همینطور که برگ مو را لای دندانش گذاشته تا سرش را جدا کند میگوید:
- برو قیچی رو بیار که سراشون رو بِکّنیم!
این قیچی را البته برای ما میخواهد، نه خودش. تا یک وقت این کار غیر بهداشتی را انجام ندهیم که غذا آلوده نشود!
لایه لایه دانههای پیچیده شده را در قابلمه میچینیم و بالا میآییم.
- نذر امام زمان و مادرشون نرجس خاتون. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
«سلام فرمانده... سلام از این نسل غیور جامانده...» تلویزیون به موقع نماهنگ جهان در انتظار را پخش میکند. سرود سلام فرمانده را به زبانهای فارسی و ترکی و عربی و روسی با هم ترکیب کردهاند و یک کلیپ جدید ساختهاند. کاسه چشمانم پر میشود. با اینکه این سرود را بارها و بارها شنیدهام اما هربار که میشنوم، دلم یک جوری میشود و اشکم سرازیر میشود.
ردیف آخر که تمام میشود، صلوات آخر را میفرستم و ظرفهای خالی را به آشپزخانه میبرم. یک تپه ظرف که چشمها را میترساند. البته تعدادشان خیلی زیاد نیست اما قابلمه و آبکش و ماهیتابه هستند و حجم زیادی را اشغال کردهاند. خودم دست به کار شستنشان میشوم، قربة الی الله.
یک قانون نانوشته هست با این مضمون که وقتی یک نفر به شستن ایستاده از هرجا میتوانید ظرف کثیف پیدا کنید و به او برسانید.
- بیا مادر، حالا که داری زحمت میکشی، اینا رو هم بشور. خیر ببینی الهی...
من ظرفها را میشورم و دعای خیر او خستگیها را...
#دلمه
#نذری
#امامزمان
#فقطبنویسیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی آقای رائفیپور توی شیراز سخنرانی داشتند...پیش خودم گفتم حالا آبروی شیرازیها میرود...شیراز و چه به رائفی پور! یا برعکسش رائفیپور و چه به شیراز!
تا میتوانستم به دوستانم پیام دادم که بلند شوید بروید که اسلام در خطر است و اینها...
بعدش فیلم استقبال را هم دیدم ولی باور نکردم تا از اقواممان پرسیدم و باورم شد بالاخره...
بعد یک کف گرگی محکم توی پیشانیام کوبیدم که تو قبلا هم همینطور قضاوت کردهای این جماعت شیرازیها را ...
وقتی که هر سال دیدی دههزار نوجوان توی اعتکاف مسجد شهدایش پای سخنرانی آقای انجوینژاد مینشینند، گفتی که:
همین که اینجا جمع هستند و گناه نمیکنند خوب است...اصلا هدف آقای انجوینژاد هم همین است...
بعد دیدی که توی همان جمع و توی مراسم شبهای یکشنبه که شاید بیست سال است که هر هفته برگزار میشود بمب گذاری شدو چهارده نفر شهید شدند و آن وقت باورت شد که...بله... نوجوان و جوان شیرازی اینهایی نیستند که توی خیابانها عقدهی دنیای بدون روسری را دارند...
هدایت شده از :)
گرم صحبت بودند...
_تو به من نگفتی که خونتون کجاست.
+خونمون اونجاست، رو بالکنمون پر از گلدونه، بیا بریم نشونت بدم.
_کجاس؟
+همونجا دیگه، از اینجا باید بریم.
_من که نمیتونم بیام مامانم اجازه نمیده.
+ مامانت کدومـه؟
_مامانم اونجاس، همون... همون خانومه که خیلی مهربونه بعد روی آستینش نگین داره.
+مامان منم خیلی خوبه خیلی مهربونه هر روز صبح برام پیراشکی درست میکنه با چایی میخورم.
_پیراشکی؟ از این، از این پیراشکی دایرهایا که توش کاکائو داره؟
+آره، مامان توئم بلده؟
_آخــ....ه، مامانــ....م از اون پیراشکیا دوس نداره، ولـ....ی باباجونـ...م رفتـه بازار کلی کروسان برامون خریــده، که صبــحا که تنهاییم خوراکی نداریــم نریــم مــغازه کلمون آفتاب بخوره.
+ مامان منم... مامان جونِ منم یه وقتایی برام کروسان میخره ولی چون خودش بلده کیک درست کنه ما کیک میخوریم.
_مامان جون منم بلده از این کیک دایره ای بزرگا درست کنه، بعدشم یه وقتــا روشــو... قیف روشو میده به من که روش ستاره بزارم، ولی همیشه داداشیم نمیزاره میاد خرابش میکنه واسه همین همیشه نمیده ولی هروقت که داداشیم خوابه میده به من ستاره... گل گلای روشو بزنم.
_کدوم ستاره؟ از ایــن ستاره رنگیــا که، که به دیوار میچسبه؟
کدوک خندید:_ نه بابا، از اونا که نــه!
اونــو که نمیزارن رو کیک، از اینا که تو قیف میریزن بعدش فششششارش میدن از توش ستاره و گل و از اینا درمیاد.
_کودک دست او را گرفت: ببین یعنی تو، تو الان بلدی منو ببری خونتون بهم نشونش بدی؟
+الآن که نه، آخــه مامانم که کیک درست نکرده... ولی... هروقـــت که درست کرد میگم تو بیای ستارههاشو ببینی.
_مامانت کیا کیک درست مےکنه؟
+وقتایی که، بابام میاد خونــه میگه خانوم برم کیک بگیرم؟ اونوقتا مامانم میگه نه نمیخواد من خودم بلدم. لی، ولی یه بارم درست نکرد زنـ...گ زد به دوستــش که کیکای رنگی رنگی درست میکنه، اون برامون فرستاد. بعــد روش عروسک پیجا و ... داشت من عروسکشو دارم لی زیاد شبیهش نبود، منم میخواستم بگیرمشون مامانم هی میگفت بهشون دست نزن خراب میشن.
کودک ریز خندید:_خراب میشن؟ آخه عروسک که با دست زدن خراب نمیشه، باید بهش دست بزنی دیگه وگرنه واسه چی اونجاست.
+نه آخه اونا که عروسک نبودت، شبیه عروسک بودن بعدا که مامانم با چاقو کیکو برید دادش من و بابام خوردیمشون.
_خوشمــزه بود؟
+ بد نبود ولی اونی نبود که من دوس داشتم، من دلم میخواست از اون، از اون عروسکا باشه که توش کاکائو داره،
بعدش مامانم گفت دفعه بعد برام از اونا میگیره.
_ببین فاطمه زهرا جون، حالاااااا، دفعهی بعد که از اونا گرفتین به منم میگی بیام ببینمشون؟ آخه منم میخوام به مامانم بگم برام از اونا بگیره.
+ باشه، تو میای؟ مامانت اجازه میده بیای خونهی ما؟
_آره، مامانم همیشه منو میبره خونهی همسایه بالاییمون با دخترش بازی کنم.
+ دختر همسایه بالاییتونم از این کیکا داره؟
_نه، ولی میریم خونشون مامانش از این شیرینی پیچ پیچیا میاره بخوریم. خیلی خوشمزهس.
+ ولی من از اونا دوست ندارم، من از اون شیرینی گزیا دوس دارم که مامان بزرگ داره.
_مامان بزرگت اینجاست؟
+ نه، اونا اینجا نیستن اونورِ اونور شهرن.
_مهسا؟ دختر همسایه بالاییتون اسمش چیه؟
+نرگس، ولی اون با تو بازی نمیکنه ها!
_چرا؟
+ آخه اون، اصلا دوست نداره که با تو بازی کنه.
کودک عصبانی گفت: _ خب تو بهش میگفتی که دوست داشته باشه با من بازی کنه، بهش بگو که فاطمه زهراااا کلی اسباببازی تو خونشون داره که هیچچکس نداره.
+نه منم کلی اسباببازی دارم که هیچکس نداره.
_نه ببین مهسا، آخه مال من مامانم همیشه میگه اینایی که بابا واست میخره هیچکسی واسه دخترش نمیخره، همیشه به من میگه خرابشون نکن سالم نگهشون دار.
+ خب تو چرا سالم نگهشون نمیداری؟ من همه اسباب بازیام سالمن.
کودک خندید: _خب مال منم سالمن دیگه، ولی مامانم میگه مراقب باش خراب نشن. رو زمین نزار که داداشی بزنتشون به دیوار. آخه داداشم همه رو خراب میکنه.
+ فاطمه زهرا تو، دوست داری که با نرگس دوست بشی؟
_آره خب.
+ پس به مامانت بگو اجازه بده بریم خونشون، خونشون همینجاست.
_باشه، ولی نرگس اینا مامانش اینا دزد نیستن؟
کودک خندید: هیییع واسه چی دزد باشن؟
+ آخه مامانم میگه نباید خونهی اونایی بری که دزدن، اگه تو رو بدزدن ما چیکار کنیم؟
_برای چی باید تو رو بدزدن؟ مگه تو کاری کردی که بخوان بدزدنت؟
+میگه شاید بخوان بچههارو بدزدن دیگه.
_نه... اونا دزد نیستن، من همیشه میرم خونشون که منو ندزدیدن.
+ باشه پس من برم به مامانم بگم، تو تنهایی نریا.
_باشه، زود برگردیا...
+ باشه، مهسا! تو، مامان باباتم دزد نیستن؟
کودک ریز ریز خندید:_ نه، دزد چیه؟ _بابای من پلیسه، همیشه میره اونجا دزدا رو با دست بند میگیره.
+ باشه پس من برم بیام.
#روزانه4