eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
895 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 *هوشنگ مرادی کرمانی، در نوشتن به دنبال چه بود؟ در کرمان چرا می‌نوشت هوشنگ؟ برای اینکه درونش را خالی کند. این واقعیت است. بعد از این همه سال، تنها چیزی که مرا راحت می‌کند، همین نوشتن است. در «شما که غریبه نیستید» نوشته‌ام که: صفحه سفید کاغذ پدرم بود، مادرم بود، برادرم بود، خواهرم بود، همه کسم بود، بهترین دوستم بود که می‌توانستم برایش درد دل کنم. این دروغ نیست. واقعیت دارد. هنوز هم چنین است. هنوز مایه آرامشم صفحه کاغذ است. 📚 👤 (انتشارات اطلاعات صفحه‌ی 181) @ANARSTORY @hibook📖
‏عیسا چنگ زد به خاکی که پدرش در آن دفن شده بود و گریه کرد، من هم گریه کردم، هر جا پدری، دور از فرزندش جان بدهد می‌توانید مرا آنجا پیدا کنید. 📚 @ANARSTORY @hibook📖
نور آقای ، سلام. به یاد شما هستم. می‌دانم یاد من چیزِ داخلِ آدمی نیست. اصلا ارزش گفتن و هشتگ و اینها را ندارد. همینجوری گفتم اینجا بنویسم تا در قیامت این کانال کوچک ایتایی شهادت بدهد. گرچه می‌دانم هاست‌های ایتا مهمان امروز و فرداست و ممکن است مثل استوری ها و وضعیت ها به یک روز کامل هم نرسد موجودیت این ذکر و یادها. ولی شاید همین از بین رفتنش کمک کند به خالص شدنش و اینکه دست ما را بگیرد و از این لجنزار بیرون بکشد.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
نور آقای #امام_زمان، سلام. به یاد شما هستم. می‌دانم یاد من چیزِ داخلِ آدمی نیست. اصلا ارزش گفتن و
نور آقای ، سلامِ دوباره. من لکنت می‌گیرم اینجا. اما علی الله...می‌گویم. من می‌خواستم یک چیزی به شما بگویم. گفتم اگر رودررو شدیم و زبانم قفل شد نشانی اینجا را بدهم و بگویم اینجا حرفم را زده‌ام. حتی اگر این پیام میلیون ها سال قبلش نابود شده باشد شما می‌توانید و می‌دانیدش. من دلم خیلی خون است. حتما شما علت‌هایش را بهتر می‌دانید. من جنس خودم را می‌شناسم. هر میلی‌گرم از روح من می‌تواند چند هزارتُن الماس تولید کند. ولی آقای من دارم خورد و لِه و داغان می‌شوم. نمی‌دانم چرا! 🌕واقعیت اصلا رویم نمی‌شود از شما علتش را بپرسم. یعنی وقت شما بیشتر از اینها ارزش دارد. ولی شنیده‌ام اگر یکهو یک غم عظیمی که خیلی خیلی خیلی داغ است و سوزنده آمده سراغت پس این غم یک ریشه بیرونی دارد. و باز هم شنیده‌ام که ماها به هم وصل هستیم. سرتاسر عالم که جسم است به روح و جان اصلی اش وصل است. ☀️آقای من شنیده‌ام که وقتی شما ناراحت هستید دل ما هم می‌گیرد. آقا من دارم می‌میرم. اینقدر غصه نخور. آقا من همینجوری خواستم با شما صحبت کنم تا کمی از ناراحتی شما کم شود ولی انگار نمی‌شود. نمی‌دانم چکار کنم. کلافگی کودکی را دارم که پدرش تمام هستی اش را دارد از دست می‌دهد و او نه تنها کمکی نمی‌تواند بکند بلکه حتی حرف زدنش هم نوعی نق زدن محسوب می‌شود. 🔥آقای من از خودم می‌ترسم. من آنچه باید می‌شدم نشدم. تمام سلول‌های روح و جسم و هستی من دارد می‌سوزد. من دارم به یک بی نهایتی نگاه می‌کنم که در پیش دارم. من از همه چیز خسته شده‌ام. ❤️آقای شما خودتان به درونی‌ترین زاویه های قلب من اشراف دارید. من تا همینجا هم که آمده‌ام لطف و محبت شما بوده است و خواهد بود. من که یک ذره کوچک هستم مثل دماوند مثل کوه فوجی و مثل ستاره خورشید دارم از حرارت ذوب می‌شوم. یعنی ما داریم ذوب می‌شویم. ماها که همه‌گی به قلب شما وصل هستیم یک طوری‌مان دارد می‌شود. داریم جزغاله می‌شویم. داریم مرگ تدریجی از طریق گداختن روح را تجربه می‌کنیم. نمی‌دانم این درد چیست ولی خیلی جدی و واقعی و سوزاننده است. ❤️اگر امکان دارد به خاطر بی بی دو عالم حضرت مادر سلام‌الله‌علیها...نمی‌دانم ادامه‌اش را چه بنویسم. مثلا بگویم غصه هایتان را بدهید به ما تا سبک شوید...نمی‌دانم. ما همین جوری‌اش در کار خودمان مانده‌ایم. اما چه باک...هل من مزید؟ ❤️آقای علیه السلام خواستم عرض کنم که نه جسم و نه روح قابل عرضی دارم ولی حضور می‌خواهم. حضور در وقت ظهور. من اگر گزافه می‌گویم شما ببخشید. من معلوم نیست فردایم را ببینم و شما یارانی خواهید داشت چون کوه و حکومتی که نمونه‌اش در تاریخ نبوده. من باید در این حکومت باشم. این باید از جنس التماس است. از جنس خواهش. از جنس اضطرار. امّن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء... 😭آقای من شنیده‌ام که همه‌چیز به دست شما حل می‌شود و ما باید همه کارهایمان را بگذاریم زمین و برای آمدن شما شرایط را فراهم کنیم. ولی ای پدر ما، ای بزرگ ما، ای همه چیز ما! ما چگونه برای حکومتی به این عظمت مقدمه چینی کنیم؟ ما مثل کودکانی هستیم که اگر برای روز پدر هم بخواهیم هدیه‌ای تهیه کنیم هیچ از خودمان نداریم. ما همه بچه شیعه ها از شما درخواست می‌کنیم که دست‌مان را پر کنید. ما هیچ نداریم. هیچ. خود شما می‌دانید که چقدر وضعمان خراب است. ما اصلا در اسفل السافلین درجات هستی هستیم. اصلا درک و شعورمان نمی‌رسد که باید چه بگیریم از شما. ❤️آقای چشم های محبین شما دارد سپید می‌شود. هرچه لازم است از شما بخواهیم که این گرفتاری ها حل شود شما خودتان به ما مرحمت کنید. باور کنید ما می‌دانیم که تمام راه‌ها بن بست است. آقای ما دعا کنید برای ما. آقای ما، ما داریم می‌میریم. ما داریم می‌سوزیم. ❤️يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ ❤️ يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ.❤️ ❤️آقا جان من مطمئنم لحظه دیدار هیچ حرفی نمی‌توانم بزنم جز یک سلام. حالا این حرفها بین خودمان باشد...ولی آن روز که همدیگر را می‌بینیم نگذار خیلی خجالت بکشم. نگذار مثل مار به خودم بپیچم...مرا سریع بغل کن و غم‌هایم را پاک کن. باشد؟! قربان شما. اسماعیل. ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
هدایت شده از م توفیقی
از مشهد که اومدن،تا منودیدن جیغ زدن و به طرف مادرشان رفتن ؛مامان ! این فرش مون هم رنگ فرشای امام رضاست؛ آبی! اره مامان جان، آبی نیست که فیروزه‌ای هست. من شدم یه تیکه از بازی‌ های علی و هدی؛ یه تیکه صحن خیالی امام رضا،که هرروز روی من مثلا نماز می خوندن یا جاروم می زدن یا صف می ایستادن واسه زیارت و چایی! یه روز تلویزیون داشت کربلا رو نشون می داد،علی رو به مامانش گفت: امام حسین هم حرمش مثل امام رضاست؟ از همین فرشای فیروزه ای پهنه اونجام؟ -نمی دونم مامان جان من که نرفتم ولی می دونم خیلی زائر داره قربونش برم ،اونجا هم خیلی شلوغ می شه. - دیشب تو مسجد مردم کلی وسیله آورده بودن واسه زائرا، کاش ماهم یه کاری می کردیم. اینو هدی که بزرگتر از علی بود گفت ؛ هر سه تاشون چند دقیقه ای ساکت بودن که یه دفعه علی گفت: اصلا بیا ماهم همین فرشمون رو بدیم مثل امام رضا پهن کنن تو حیاطش. و این جوری شد که الان من اینجام! زیر پای زائرا وقتی خسته از راه می رسن ،یا بچه هایی که بازی می کنن . جای مامان زهرا و علی و هدی خیلی خالیه بین زائرا.
هدایت شده از بهروزی
چشمانم را باز کردم. آهسته قدم بر می داشت. اینقدر آهسته که انگار نمی خواست حتی مورچه ها، از صدای قدمش بیدار شوند. به سختی بر روی زمین نشست و اخمی به صورتش کشید. حتما به خاطر درد تاول پاهایش بود. صدای گریه ای از آغوشش به هوا رفت. یک بچه نوزاد بود. سراسیمه او را تکان می داد. نمی خواست آرامش زائران خسته را بر هم بزند اما نمی دانست که اینجا کسی به این راحتی بیدار نمی شود. هر کسی که می آید در جا بی هوش می شود. بی هوش می شوند و به خواب عمیقی فرو می روند. انگار که بر روی تشکی از پر قو خوابیده باشند. دوباره او را در آغوش تکان داد. اشک های چشمش بی اختیار بر روی نوزاد چکید. چهره اش برایم آشنا بود. چندسالی بود که این مسیر را پیاده می رفت اما بچه ای همراهش نبود. حتما او هم این بچه را از اباعبدالله(ع) گرفته بود. بالاخره بچه را آرام کرد و آهسته دراز کشید. دیگر رمقی برایش نمانده بود. یک لحظه از خودم خجالت کشیدم. در طول این چند سال، حسابی تار و پودم زمخت شده بود. اما انگار هنوز برای زوار تشکی از پر قو بودم. یک لحظه دلم خواست که صدایش بزنم. می خواستم بگویم که من همان فرشم. همان فرشی که سال گذشته هم بر رویش دراز کشیده بودی. می خواستم بگویم که از دیدنش خوشحال هستم. حتی می خواستم، قدم نو رسیده را به او تبریک بگویم. اما افسوس... . صدایم را نمی شنید.