eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
891 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
این بود که غربیا واسه عربستان می‌ساختند و یه عده میزدنش تو سر ملت. خواستم بگم، این هفته سه تاش تو بوشهر به ظرفیت 28.5 میلیون لیتر در روز بهره‌برداری میشه و جمعیت 200 هزار نفری رو پوشش میده. البته برخلاف سعودیا، این تجهیزات روز دنیا توسط جوونای ایرانی ساخته شده...
خودسازی(شهید) حضرت موسی به خداوندگفت:خدایا حال دوستِ شهیدم،چگونه است؟فرمود:در جهنم است؛موسی(ع)پرسید:خدایا مگر وعده ندادی که شهید با اولین قطره خونش به بهشت می رود و گناهانش آمرزیده می شود. خداوندگفت:بله اما دوست تو اصرار به آزردن پدر و مادرش داشت و عمل کسی که بر پدر و مادرش ستم کند قبول نمی کنم،حتی با شهادت.مستدرک الوسائل/ج15/ص195 pay.eitaa.com/v/p/
🌿توزیع نهال رایگان 📆 ۱۶ اسفندماه ساعت ۱۰صبح 🍃بلوارحضرت ولی عصر (عج) 🍃بوستان شهدای هفت تیر 🍃بوستان آزادگان 🍃بوستان بزرگ آزادشهر 🍃بوستان وحشی بافقی 🆔 @yazdfarhang 💠 @ANARSTORY
همسفر شهدا.m4a
2.29M
شهید سید علیرضا مصطفوی از کتاب همسفر شهدا 🍎 @anarstory ☕️ @derakhtane_sokhangoo
_بسمه النور. داغ بر دل‌ها نشسته اینِ برگ، این یادِ کوچک و زبر و زرنگ، زود رفتی واقفی استاد من، بی تو باریده غم و برف و تگرگ. با نهایت تاسف و تاثر و تفکر و تعقل، جزئیات مراسم چهلم برگ اعظم و برگ کوچک باغ انار را به باغ‌های اطراف می‌رسانیم. زمان مراسم فردا عصر تا خاموشی ستاره‌ها. مکان از سر مزار تا باغ انار. به صرف خرما و آش و آب انار و باقالی پلو با ماهیچه. باشد که با حضورتان، موجب تسلی خاطر بازماندگان و شادی روح برگ‌های از دست رفته شوید. از طرف تشکیلات باغ انار. احف در انتقاد از متنِ کارت پستال گفت: _یعنی چی تا خاموشی ستاره‌ها؟ مگه عروسیه؟! بانو شبنم حرف احف را تایید کرد و گفت: _دقیقاً. اصلاً می‌دونید کِی ستاره‌ها خاموش میشن؟ دم دَمای اذان صبح. اینجوری باید سحری هم بهشون بدیم. بانو ایرجی دستی به صورتش کشید و با کلافگی گفت: _شبنمی جان، تا خاموشی ستاره‌ها یه اصطلاحه. وگرنه بعد خوردن شام، رسماً مراسم تموم میشه و همه‌ی مهمونا رفع زحمت می‌کنن. بانو شبنم شانه‌هایش را بالا انداخت که استاد مجاهد گفت: _همین متن خوبه. فقط زیرش لوگوی باغ انار رو بزنید و بعدش بین باغای اطراف پخش کنید. در ضمن راجع به چهلم، کسی دیگه نظری نداره؟ هیچکس حرفی نزد که استاد مجاهد ادامه داد: _خب مراسم چهلم هم برنامه‌ریزی شد. ان‌شاءالله همگی وظایفمون رو به نحو احسن انجام می‌دیم تا روح برگای از دست رفتمون شاد بشه. در آخر برای سلامتی خودتون و خانوادتون، صلوات بلندی ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند که بانو احد گفت: _در ضمن بهترین مونولوگ و عکسا از مراسم چهلم، وارد مجله‌ی رب انار که قراره عید فطر منتشر بشه، میشه. پس تلاش خودتون برای این دو مورد بیشتر کنید. همگی سرهایشان را به نشانه‌ی فهمیدن تکان دادند و بالاخره پس از گذشت یک روز، مراسم چهلم فرا رسید. همه‌ی اعضا، لباس‌های مخصوص عزایشان که مشکی رنگ بود را پوشیده بودند و به نوبت، وارد یک اتاق می‌شدند. اتاقی که بانو اسکوئیان در آن حضور داشت و لباس و نحوه‌ی پوشش اعضا را نقد می‌کرد. مثلاً می‌گفت: _تو پیرهنت رو بذاری توی شلوارت، بیشتر بهت میاد. یا تو، کفش پاشنه بلند با چادر نمیاد. یا کفش پاشنه کوتاه بپوش، یا چادرت رو بذار کنار. و این‌گونه بود که بانو اسکوئیان، علاوه بر نقدِ متن، در نقد لباس و پوشش هم صاحب تخصص شد. آن طرف باغ، همه‌ی‌ بانوان در آشپزخانه مشغول بودند. بانو شبنم آش رشته و باقالی پلو با ماهیچه را بار گذاشته و زیرش را کم کرده بود. بقیه‌ی بانوان برای افطار، زولبیا و بامیه و خرماها را داخل دیس‌های استیل کوچک چیده بودند. بانوان نوجوان نیز کنار هم نشسته بودند و لای برگ‌های سبزِ باغ، یک عدد قرص تقویتی ریشه می‌گذاشتند و با نظم و ترتیب داخل دیس بزرگی می‌چیدند. هرکس گوشه‌ای از کار را گرفته بود که استاد ابراهیمی و بانو سیاه تیری اعلام کردند که وقت حرکت است. مردان سوار اسنپ استاد ابراهیمی و بانوان هم، سوار وَنِ بانو سیاه تیری شدند. البته استاد حیدر، زودتر از بقیه از باغ خارج شده بود تا امنیت مسیر را بررسی و خطرات احتمالی را از بین ببرد. بانو شبنم دختر کوچکش را هم با خود آورده بود که بانو سیاه تیری گفت: _این بچه رو دیگه واسه چی آوردی؟ می‌ذاشتی پیش شوهرت بمونه دیگه. بانو شبنم پاسخ داد: _بابا شوهرم از هند برگشته، خستَس. همون سه تا بچه‌ی دیگم هم که پیشش گذاشتم، ریسک بالایی کردم. _خب این یکی هم می‌ذاشتی پیش اون سه تا دیگه. چی میشد مگه؟ _بابا اون سه‌تا بی سر و صدائَن؛ ولی این یکی فقط وَنگ می‌زنه. شوهرم هم حوصله‌ی بچه‌ی وَنگ زَن رو نداره. بانو هاشمی لب و لوچه‌اش را کَج کرد و با ادا و اطوار گفت: _واه واه واه! زن هم اینقدر شوهر ذلیل؟! همگی زدند زیر خنده که دخترمحی با جوزدگیِ کامل دستانش را بالا برد و همزمان با سینه زدن گفت: _کربلا، کربلا، ما داریم می‌آییم. بانو ایرجی یک دانه به پیشانی‌اش زد و به دخترمحی گفت: _بابا داریم می‌ریم سر مزار، نه دفاع مقدس. دخترمحی از سینه زدن دست کشید که بانو رجایی گفت: _دوستان توی شبکه‌های اجتماعی کمپینی به نام "انتقام برگی" راه انداختم که خوشحال میشم حمایتم کنید. شعار این کمپین هم اینه که "ما تا انتقام ذره ذره فتوسنتزهای وجودی استاد را نگیریم، آروم نمی‌گِگیریم." همگی گوشی‌هایشان را در آوردند و از کمپین بانو رجایی حمایت کردند که ناگهان وَن تکان شدیدی خورد و همه‌ی بانوان تا ضربه‌ی مغزی پیش رفتند که بانو سیاه تیری با عصبانیت گفت: _این آقا صلاحیت مرکب رو هم نداره، چه برسه به پراید! سپس یک دفترچه‌ی کوچک از داشبورد وَنَش در آورد و از روی آن خواند: _طبق ماده‌ی دو، تبصره‌ی چهار آیین‌نامه‌ی راهنمایی و رانندگی، این الان باید دویست هزار تومن جریمه‌ی نقدی بشه. دخترمحی که آرزوی وکیل شدن دارد، حرف‌های بانو سیاه تیری را یادداشت کرد و گفت: _ببخشید میشه نَرِش هم بگید...؟
ابروهای بانو سیاه تیری بالا رفت که دخترمحی ادامه داد: _آخه ماده‌ی دو رو گفتید؛ به خاطر همین می‌خوام نَرِ دو رو هم بگید که یادداشت کنم. بانو سیاه‌تیری با خشونت گفت: _گوشیم کو؟ می‌خوام زنگ بزنم به پلیس. دخترمحی از ترس قرمز شد و با صدایی لرزان گفت: _به خدا منظوری نداشتم بانوی من. زندان واسه من خیلی زوده. من هزارتا آرزو دارم که هنوز به هیچکدومشون نرسیدم. توروخدا بهم رحم کن. بانو سیاه تیری با غرولند گفت: _چی داری میگی واسه خودت؟ بابا من واسه این پرایدیه می‌خوام زنگ بزنم پلیس. دخترمحی نفس عمیقی کشید که بانو سیاه تیری خطاب به بانو احد گفت: _احد گوشیم دست توئه؟ بانو احد با کلافگی پاسخ داد: _چرا همتون فکر می‌کنید همه‌چی دست منه؟ بانو سیاه تیری بدون توجه به حرف بانو احد گفت: _بابا به خدا من طاقت دیدن نقض قانون رو ندارم. سپس قلبش را گرفت و ادامه داد: _آخ! قسمت حقوق بشر قلبم داره تیر می‌کشه. بانو شبنم که یک بسته بادام زمینی با طعم سرکه نمکی را تمام کرده بود، گفت: _اینقدر حرص نخور وکیل جان. آخه وَنِ به این بزرگی، چرا باید به خاطر پرایدِ به این کوچیکی تعادلش رو از دست بده؟ بانو ایرجی حرف بانو شبنم را تایید کرد و گفت: _دقیقاً. مثل این می‌مونه که یه ملخ، با نیش یه پشه بمیره. بانو سیاه تیری پس از نصیحت اعضا کمی آرام گرفت که دختر دو ساله‌ی بانو شبنم گفت: _مامان من مُزاجات و تصبره می‌خوام. بانو شبنم دستی به سر دخترش کشید و گفت: _باشه مامان. به بابات میگم این‌دفعه که رفت هند، هم برات مجازات بیاره، هم تبصره. پس از چند رفت و برگشت توسط استاد ابراهیمی و بانو سیاه‌ تیری، همه‌ی باغ اناری‌ها به مزار منتقل شدند. سپس بانوان خرما و حلوای سِلفون کشیده را روی سنگ قبر گذاشتند. البته فقط به عنوان مدل؛ چرا که همگی روزه هستند و قرار است این خرما و حلوا، موقع افطار بین مهمانان پخش بشود. بانو احد به همراه استاد موسوی نیز، قبری را از قبل خریده بودند. دو قبر کنار هم که در یکی از آن‌ها مرحوم استاد واقفی و در دیگری مرحوم یاد دفن شده بودند. البته این قبر امکانات ویژه‌ای هم داشت. مثلاً سنگ قبرش از سنگ معدن کرمان بود که با رگه‌هایی از طلا تزئین شده بود و یک روکش نانو برای نگهداری عطر گلاب تا دَه روز را هم داشت. همچنین سنگ قبر مجهز به اشعه‌ی دور کننده‌ی موجودات موذی مثل مورچه و سوسک هم بود. روی سنگ قبر استاد واقفی نوشته شده بود: _مرحوم برگ اعظم، فرزند برگ اکبر. طلوع: شب یلدا، غروب: روز ملی فناوری هسته‌ای. روی سنگ قبر یاد هم نوشته شده بود: _مرحوم یاد، فرزند تصور. طلوع: شبِ سیزده‌ بدر، غروب: روز ملی فناوری هسته‌ای. احف بعد از خواندن متنِ سنگ قبر استاد واقفی، بغضش ترکید و با اشک گفت: _این طلوع و غروب چی میگه دیگه؟ مگه استاد خورشید بود؟ بانو نسل خاتم جواب داد: _آری. استاد خورشیدی بود که به کل کهکشان راه شیری نور می‌داد. ضجّه‌های احف بلندتر شده بود که بانو هاشمی پرسید: _مگه پیکر استاد واقفی و یاد پیدا شده که براشون قبر خریدید؟ بانو احد جواب داد: _نه خب، ولی مجبور بودیم براشون بخریم که یه قبری واسه فاتحه خوندن داشته باشیم. _خب الان داخل این قبرا کیا خوابیدن؟ بانو احد دهانش را نزدیک گوش بانو هاشمی کرد و گفت: _چون جنازه‌ای نداشتیم، توی قبر یاد یه برگ خیلی کوچیک گذاشتیم. واسه استاد هم برگ بزرگ پیدا نکردیم. به خاطر همین مجبور شدیم چندتا برگ کوچیک رو با چسب یک دو سه به هم بچسبونیم و بذاریم توی قبرش. چون کسی نمی‌دونه، لطفاً شما هم صداش رو در نیار. احف که گوش‌هایش تیز بود، صحبت‌های بانو احد را شنید و با صدایی بلند گفت: _حدسم درست بود. این قبری که من دارم براش گریه می‌کنم، توش مُرده نیست. خدایا ذلت تا کِی؟ همه‌ی اعضا و مهمانان دور قبر حلقه زده بودند و با یک عینک دودی بر صورت، زیرلب پیس پیس می‌کردند و فاتحه می‌فرستادند. بانو کمال‌الدینی از آبغوره گرفتن حضار عکس می‌گرفت و با هشتگِ "نه به آبغوره، فقط آبلیمو" آن‌ها را داخل کانال عکس‌های خام با کیفیت می‌گذاشت. بانو نسل خاتم و سلاله‌ی زهرا نیز چهره‌های حضار را نگاه می‌کردند و مونولوگ‌هایی که به ذهنشان می‌رسید را داخل کاغذ یادداشت می‌کردند تا در اسرع وقت، آن‌ها را داخل کانال محتوا برای هورسا بگذارند. بانو شبنم هم یک چشمش اشک بود و چشم دیگرش به خرما و حلواهایی که نمی‌توانست بهشان دست بزند. همچنان مهمانان در حال پیس پیس کردن و اشک تمساح ریختن بودند که دخترمحی گوشه‌ای از قبرستان را اِشغال کرده و بساط واو فروشی‌اش را به راه انداخته بود. وی برای اینکه مشتری جمع کند، با صدایی بلند می‌گفت: _بیا اینور مَزار، واو دارم، واو. بیا بخر که ان‌شاءالله عاقبت بخیر بشی. بیا بخر که نویسندش جَوون‌مرگ شد. بیا بخر که دو طفلان عِمران گشنه نخوابن. بیا بخر که ارزون میدم. بیا بخر که تخفیف ماه رمضونی پاش خورده...
سلااام به همهٔ ناربانویی‌های عزیز✋ ولادت با سعادت حضرت علی اکبر علیه السلام مبارک💐 یه خبر خوب دارم براتون...😊 توجه ‌کنید...👇 فردا شب یه دورهمی خواهیم داشت...اون هم با حضور یک نویسنده‌ی خانم📝 که ازشون دعوت کردیم تا در جمع ما حضور پیدا کنند و از خودشون و از کتابشون📓 برامون بگن... شما هم به این دورهمی دعوتید🤩🤩 یادتون نره‌هااا... فردا شب، ( شنبه ۱۳ اسفند) رأس ساعت ۸ شب... منتظر حضور شما سَروران هستیم...
💠 🔹امام على علیه السلام: خداوند رزق شما را تضمین کرده و فرمان داده به واجبات عمل کنید. حال که چنین است نباید طلب روزی ضمانت شده را بر اعمال واجب مقدم کنید. 📚نهج البلاغه/خطبه114 ✍🏼شهید رجایی: به نماز نگویید کار دارم، به کار بگویید وقت نماز است. pay.eitaa.com/v/p/
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 افسوس که همه برای برآورده شدن حاجت شخصی خود به مسجد جمکران می روند، و نمی دانند که خود آن حضرت(عجل الله تعالی فرجه الشریف) چه التماس دعایی از آنها دارد که برای او دعا کنند! pay.eitaa.com/v/p/
رهبر انقلاب: ان‌شاءالله خدا به حقّ علی‌اکبر (علیه‌السلام) شما جوانها را حفظ کند، برای اسلام نگه دارد و ثابت‌قدمتان بدارد.   کانال بـیـت رهـبرعضوشوید🇮🇷 @beitrahbar