eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت11 _بسمه النور. داغ بر دل‌ها نشسته اینِ برگ، این یادِ کوچک و زبر و زرنگ، زود رفتی واقف
ابروهای بانو سیاه تیری بالا رفت که دخترمحی ادامه داد: _آخه ماده‌ی دو رو گفتید؛ به خاطر همین می‌خوام نَرِ دو رو هم بگید که یادداشت کنم. بانو سیاه‌تیری با خشونت گفت: _گوشیم کو؟ می‌خوام زنگ بزنم به پلیس. دخترمحی از ترس قرمز شد و با صدایی لرزان گفت: _به خدا منظوری نداشتم بانوی من. زندان واسه من خیلی زوده. من هزارتا آرزو دارم که هنوز به هیچکدومشون نرسیدم. توروخدا بهم رحم کن. بانو سیاه تیری با غرولند گفت: _چی داری میگی واسه خودت؟ بابا من واسه این پرایدیه می‌خوام زنگ بزنم پلیس. دخترمحی نفس عمیقی کشید که بانو سیاه تیری خطاب به بانو احد گفت: _احد گوشیم دست توئه؟ بانو احد با کلافگی پاسخ داد: _چرا همتون فکر می‌کنید همه‌چی دست منه؟ بانو سیاه تیری بدون توجه به حرف بانو احد گفت: _بابا به خدا من طاقت دیدن نقض قانون رو ندارم. سپس قلبش را گرفت و ادامه داد: _آخ! قسمت حقوق بشر قلبم داره تیر می‌کشه. بانو شبنم که یک بسته بادام زمینی با طعم سرکه نمکی را تمام کرده بود، گفت: _اینقدر حرص نخور وکیل جان. آخه وَنِ به این بزرگی، چرا باید به خاطر پرایدِ به این کوچیکی تعادلش رو از دست بده؟ بانو ایرجی حرف بانو شبنم را تایید کرد و گفت: _دقیقاً. مثل این می‌مونه که یه ملخ، با نیش یه پشه بمیره. بانو سیاه تیری پس از نصیحت اعضا کمی آرام گرفت که دختر دو ساله‌ی بانو شبنم گفت: _مامان من مُزاجات و تصبره می‌خوام. بانو شبنم دستی به سر دخترش کشید و گفت: _باشه مامان. به بابات میگم این‌دفعه که رفت هند، هم برات مجازات بیاره، هم تبصره. پس از چند رفت و برگشت توسط استاد ابراهیمی و بانو سیاه‌ تیری، همه‌ی باغ اناری‌ها به مزار منتقل شدند. سپس بانوان خرما و حلوای سِلفون کشیده را روی سنگ قبر گذاشتند. البته فقط به عنوان مدل؛ چرا که همگی روزه هستند و قرار است این خرما و حلوا، موقع افطار بین مهمانان پخش بشود. بانو احد به همراه استاد موسوی نیز، قبری را از قبل خریده بودند. دو قبر کنار هم که در یکی از آن‌ها مرحوم استاد واقفی و در دیگری مرحوم یاد دفن شده بودند. البته این قبر امکانات ویژه‌ای هم داشت. مثلاً سنگ قبرش از سنگ معدن کرمان بود که با رگه‌هایی از طلا تزئین شده بود و یک روکش نانو برای نگهداری عطر گلاب تا دَه روز را هم داشت. همچنین سنگ قبر مجهز به اشعه‌ی دور کننده‌ی موجودات موذی مثل مورچه و سوسک هم بود. روی سنگ قبر استاد واقفی نوشته شده بود: _مرحوم برگ اعظم، فرزند برگ اکبر. طلوع: شب یلدا، غروب: روز ملی فناوری هسته‌ای. روی سنگ قبر یاد هم نوشته شده بود: _مرحوم یاد، فرزند تصور. طلوع: شبِ سیزده‌ بدر، غروب: روز ملی فناوری هسته‌ای. احف بعد از خواندن متنِ سنگ قبر استاد واقفی، بغضش ترکید و با اشک گفت: _این طلوع و غروب چی میگه دیگه؟ مگه استاد خورشید بود؟ بانو نسل خاتم جواب داد: _آری. استاد خورشیدی بود که به کل کهکشان راه شیری نور می‌داد. ضجّه‌های احف بلندتر شده بود که بانو هاشمی پرسید: _مگه پیکر استاد واقفی و یاد پیدا شده که براشون قبر خریدید؟ بانو احد جواب داد: _نه خب، ولی مجبور بودیم براشون بخریم که یه قبری واسه فاتحه خوندن داشته باشیم. _خب الان داخل این قبرا کیا خوابیدن؟ بانو احد دهانش را نزدیک گوش بانو هاشمی کرد و گفت: _چون جنازه‌ای نداشتیم، توی قبر یاد یه برگ خیلی کوچیک گذاشتیم. واسه استاد هم برگ بزرگ پیدا نکردیم. به خاطر همین مجبور شدیم چندتا برگ کوچیک رو با چسب یک دو سه به هم بچسبونیم و بذاریم توی قبرش. چون کسی نمی‌دونه، لطفاً شما هم صداش رو در نیار. احف که گوش‌هایش تیز بود، صحبت‌های بانو احد را شنید و با صدایی بلند گفت: _حدسم درست بود. این قبری که من دارم براش گریه می‌کنم، توش مُرده نیست. خدایا ذلت تا کِی؟ همه‌ی اعضا و مهمانان دور قبر حلقه زده بودند و با یک عینک دودی بر صورت، زیرلب پیس پیس می‌کردند و فاتحه می‌فرستادند. بانو کمال‌الدینی از آبغوره گرفتن حضار عکس می‌گرفت و با هشتگِ "نه به آبغوره، فقط آبلیمو" آن‌ها را داخل کانال عکس‌های خام با کیفیت می‌گذاشت. بانو نسل خاتم و سلاله‌ی زهرا نیز چهره‌های حضار را نگاه می‌کردند و مونولوگ‌هایی که به ذهنشان می‌رسید را داخل کاغذ یادداشت می‌کردند تا در اسرع وقت، آن‌ها را داخل کانال محتوا برای هورسا بگذارند. بانو شبنم هم یک چشمش اشک بود و چشم دیگرش به خرما و حلواهایی که نمی‌توانست بهشان دست بزند. همچنان مهمانان در حال پیس پیس کردن و اشک تمساح ریختن بودند که دخترمحی گوشه‌ای از قبرستان را اِشغال کرده و بساط واو فروشی‌اش را به راه انداخته بود. وی برای اینکه مشتری جمع کند، با صدایی بلند می‌گفت: _بیا اینور مَزار، واو دارم، واو. بیا بخر که ان‌شاءالله عاقبت بخیر بشی. بیا بخر که نویسندش جَوون‌مرگ شد. بیا بخر که دو طفلان عِمران گشنه نخوابن. بیا بخر که ارزون میدم. بیا بخر که تخفیف ماه رمضونی پاش خورده...
ابروهای بانو سیاه تیری بالا رفت که دخترمحی ادامه داد: _آخه ماده‌ی دو رو گفتید؛ به خاطر همین می‌خوام نَرِ دو رو هم بگید که یادداشت کنم. بانو سیاه‌تیری با خشونت گفت: _گوشیم کو؟ می‌خوام زنگ بزنم به پلیس. دخترمحی از ترس قرمز شد و با صدایی لرزان گفت: _به خدا منظوری نداشتم بانوی من. زندان واسه من خیلی زوده. من هزارتا آرزو دارم که هنوز به هیچکدومشون نرسیدم. توروخدا بهم رحم کن. بانو سیاه تیری با غرولند گفت: _چی داری میگی واسه خودت؟ بابا من واسه این پرایدیه می‌خوام زنگ بزنم پلیس. دخترمحی نفس عمیقی کشید که بانو سیاه تیری خطاب به بانو احد گفت: _احد گوشیم دست توئه؟ بانو احد با کلافگی پاسخ داد: _چرا همتون فکر می‌کنید همه‌چی دست منه؟ بانو سیاه تیری بدون توجه به حرف بانو احد گفت: _بابا به خدا من طاقت دیدن نقض قانون رو ندارم. سپس قلبش را گرفت و ادامه داد: _آخ! قسمت حقوق بشر قلبم داره تیر می‌کشه. بانو شبنم که یک بسته بادام زمینی با طعم سرکه نمکی را تمام کرده بود، گفت: _اینقدر حرص نخور وکیل جان. آخه وَنِ به این بزرگی، چرا باید به خاطر پرایدِ به این کوچیکی تعادلش رو از دست بده؟ بانو ایرجی حرف بانو شبنم را تایید کرد و گفت: _دقیقاً. مثل این می‌مونه که یه ملخ، با نیش یه پشه بمیره. بانو سیاه تیری پس از نصیحت اعضا کمی آرام گرفت که دختر دو ساله‌ی بانو شبنم گفت: _مامان من مُزاجات و تصبره می‌خوام. بانو شبنم دستی به سر دخترش کشید و گفت: _باشه مامان. به بابات میگم این‌دفعه که رفت هند، هم برات مجازات بیاره، هم تبصره. پس از چند رفت و برگشت توسط استاد ابراهیمی و بانو سیاه‌ تیری، همه‌ی باغ اناری‌ها به مزار منتقل شدند. سپس بانوان خرما و حلوای سِلفون کشیده را روی سنگ قبر گذاشتند. البته فقط به عنوان مدل؛ چرا که همگی روزه هستند و قرار است این خرما و حلوا، موقع افطار بین مهمانان پخش بشود. بانو احد به همراه استاد موسوی نیز، قبری را از قبل خریده بودند. دو قبر کنار هم که در یکی از آن‌ها مرحوم استاد واقفی و در دیگری مرحوم یاد دفن شده بودند. البته این قبر امکانات ویژه‌ای هم داشت. مثلاً سنگ قبرش از سنگ معدن کرمان بود که با رگه‌هایی از طلا تزئین شده بود و یک روکش نانو برای نگهداری عطر گلاب تا دَه روز را هم داشت. همچنین سنگ قبر مجهز به اشعه‌ی دور کننده‌ی موجودات موذی مثل مورچه و سوسک هم بود. روی سنگ قبر استاد واقفی نوشته شده بود: _مرحوم برگ اعظم، فرزند برگ اکبر. طلوع: شب یلدا، غروب: روز ملی فناوری هسته‌ای. روی سنگ قبر یاد هم نوشته شده بود: _مرحوم یاد، فرزند تصور. طلوع: شبِ سیزده‌ بدر، غروب: روز ملی فناوری هسته‌ای. احف بعد از خواندن متنِ سنگ قبر استاد واقفی، بغضش ترکید و با اشک گفت: _این طلوع و غروب چی میگه دیگه؟ مگه استاد خورشید بود؟ بانو نسل خاتم جواب داد: _آری. استاد خورشیدی بود که به کل کهکشان راه شیری نور می‌داد. ضجّه‌های احف بلندتر شده بود که بانو هاشمی پرسید: _مگه پیکر استاد واقفی و یاد پیدا شده که براشون قبر خریدید؟ بانو احد جواب داد: _نه خب، ولی مجبور بودیم براشون بخریم که یه قبری واسه فاتحه خوندن داشته باشیم. _خب الان داخل این قبرا کیا خوابیدن؟ بانو احد دهانش را نزدیک گوش بانو هاشمی کرد و گفت: _چون جنازه‌ای نداشتیم، توی قبر یاد یه برگ خیلی کوچیک گذاشتیم. واسه استاد هم برگ بزرگ پیدا نکردیم. به خاطر همین مجبور شدیم چندتا برگ کوچیک رو با چسب یک دو سه به هم بچسبونیم و بذاریم توی قبرش. چون کسی نمی‌دونه، لطفاً شما هم صداش رو در نیار. احف که گوش‌هایش تیز بود، صحبت‌های بانو احد را شنید و با صدایی بلند گفت: _حدسم درست بود. این قبری که من دارم براش گریه می‌کنم، توش مُرده نیست. خدایا ذلت تا کِی؟ همه‌ی اعضا و مهمانان دور قبر حلقه زده بودند و با یک عینک دودی بر صورت، زیرلب پیس پیس می‌کردند و فاتحه می‌فرستادند. بانو کمال‌الدینی از آبغوره گرفتن حضار عکس می‌گرفت و با هشتگِ "نه به آبغوره، فقط آبلیمو" آن‌ها را داخل کانال عکس‌های خام با کیفیت می‌گذاشت. بانو نسل خاتم و سلاله‌ی زهرا نیز چهره‌های حضار را نگاه می‌کردند و مونولوگ‌هایی که به ذهنشان می‌رسید را داخل کاغذ یادداشت می‌کردند تا در اسرع وقت، آن‌ها را داخل کانال محتوا برای هورسا بگذارند. بانو شبنم هم یک چشمش اشک بود و چشم دیگرش به خرما و حلواهایی که نمی‌توانست بهشان دست بزند. همچنان مهمانان در حال پیس پیس کردن و اشک تمساح ریختن بودند که دخترمحی گوشه‌ای از قبرستان را اِشغال کرده و بساط واو فروشی‌اش را به راه انداخته بود. وی برای اینکه مشتری جمع کند، با صدایی بلند می‌گفت: _بیا اینور مَزار، واو دارم، واو. بیا بخر که ان‌شاءالله عاقبت بخیر بشی. بیا بخر که نویسندش جَوون‌مرگ شد. بیا بخر که دو طفلان عِمران گشنه نخوابن. بیا بخر که ارزون میدم. بیا بخر که تخفیف ماه رمضونی پاش خورده...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت11🎬 تماس تصویری بود و نام حیدر جهان کهن ملقب به پیاده، روی صفحه‌ی گوشی خودنمایی می‌ک
🎊 🎬 _بفرمایید به خریدتون برسید. منم همراه‌تون میام تا هرموقع راهنمایی خواستید، سریع کمکتون کنم. بفرمایید لطفاً! مادر و دختر بزرگش، لبخندی زدند و به راه افتادند. خریدهای مربوط به مواد غذایی را انجام دادند و به غرفه‌ی پوشاک رسیدند. _ببخشید این چادرا چنده؟! دخترمحی با دست چادر را لمس ‌کرد و گفت: _این چادرِ لبنانیه. از بهترین پارچه ساخته شده و با هر شوینده‌ای که بشوریدش، تغییر رنگ نمیده و کاملاً مقاومه. من و دوستام از این چادرا بردیم و کاملاً هم راضی هستیم. قیمتش هم هفتصد و پنجاه تومن. البته قابلتون رو نداره! مادر از قیمت گفته شده، متعجب شد که دخترش گفت: _شما چطور از این چادرا بردید، ولی الان خودتون مانتو پوشیدید؟! دخترمحی لبخندی به پهنای صورت زد. _عزیزم من گفتم از این چادرا بردم؛ نگفتم که دارم استفاده می‌کنم. من چادرم رو گذاشتم توی کمد تا هرموقع که لازم شد، ازش استفاده کنم! دختر خواست به بحث با دخترمحی ادامه بدهد که مادرش دستش را گرفت و به غرفه‌ی لوازم آرایشی و بهداشتی برد. پس از دقایقی، دختر یک رُژ لب صورتی رنگ برداشت و پرسید: _اینا چنده؟! دخترمحی دوباره لبخندی زد و با لحن ملایمی گفت: _این ماتیک خوش‌رنگ، مال کشور نروژه که مستقیم از خود نروژ آوردیم. موادش از بهترین مواده که بر خلاف بقیه‌ی رُژا، سرطان‌زا نیست. من و دوستام چند ماهه که از این رُژ استفاده می‌کنیم و کاملاً هم راضی هستیم. قیمتش هم با تخفیفی که گذاشتیم، میشه نود و پنج تومن. بازم میگم، قابل شما رو نداره! مادر و دختر نگاهی به‌هم انداختند که دختر دم گوش مادرش گفت: _من نفهمیدم! الان این دختره هم چادر سر می‌کنه، هم رُژ لب می‌زنه؟! مادر شانه‌هایش را بالا انداخت. _نمی‌دونم. شایدم از اونایی باشه که حجاب داره، ولی آرایش هم می‌کنه و توی عکسای تبلیغاتی ایفای نقش می‌کنه. _شاید. شیطونه میگه جوابش رو بدم و تاتوش رو در بیارم. _شیطونه غلط کرده! اصلاً شاید رُژ لبش هم گذاشته توی کمد تا هرموقع که لازمش شد، ازش استفاده کنه. پس بهتره زود قضاوت نکنیم! مادر و دختر بدون خرید از این دو غرفه، با همان خوراکی‌هایی که خریده بودند، به سمت حسابداری رفتند تا بانو شبنم حساب و کتابشان را ردیف کند. _خب جمع اینا میشه چهارصد و پنجاه تومن. صد و پنجاه تومن هم هزینه‌ی نگهداری بچه‌ها که جمعاً میشه شیشصد هزار تومن. البته قابلتون رو هم نداره! مادر با چشم‌هایی گرد شده پرسید: _هزینه‌ی نگهداری بچه‌ها؟! بچه‌ها که داشتن واسه خودشون بازی می‌کردن. بانو شبنم در حالی که دستانش را درهم گره کرده بود، با خونسردی گفت: _دِ نه دیگه. بچه‌های شما با بچه‌های من بازی می‌کردن، نه خودشون! _خب الان به خاطر این باید پول بدیم؟! _بله دیگه. من مرض ندارم که بدون دلیل بچه‌هام رو از خونه و زندگی بردارم بیارم اینجا. من اینا رو آوردم که یه پولی هم از کنارشون در بیارم. شما فکر نکنید صد و پنجاه تومن زیاده. اگه بچه‌های شما مشغول نمی‌شدن و باهاتون میومدن غرفه‌ها، اینقدر از اینور و اونور وسیله برمی‌داشتن که هزینش خیلی بیشتر از این می‌شد. پس این برای شما خیلی به صرفه‌تر بود! مادر و دختر که دیدند حرف حق جواب ندارد و البته چاره‌ی دیگری هم ندارند، تا قِران آخر پول را پرداخت کردند و دست دخترهای کوچک را گرفتند و از سوپرنار خارج شدند! _اَه اَه اَه! مردم همه چی می‌خوان، بعد دلشون نمیاد پول خرج کنن! در این حد گِدا گودول بودن، نوبره والا! بانو شبنم این حرف را گفت و مشغول شمردن پول‌ها شد که دخترمحی نزدیکش آمد و آهی کشید. _اگه اون چادر و رژ لب رو هم می‌خریدن، الان پول بیشتری می‌تونستیم به مراسم سال استاد کمک کنیم! بانو شبنم نگاه چپ چپی به دخترمحی کرد. _فکر کردی این پول رو می‌خوام بدم واسه مراسم؟! سپس تک خنده‌ای کرد و ادامه داد: _خدا بیامرزه استاد رو. ولی من با این پول باید شکم پنج تا بچم رو سیر کنم. در ضمن مراسمی وجود نداره که بهش کمک کنیم! دخترمحی اخمی کرد که بانو شبنم با زیرکی گفت: _البته حقوق تو محفوظه. نگران نباش! استاد مجاهد که دید بانوان احد و نسل خاتم و سیاه‌تیری مشتاق شنیدن حرف‌هایش هستند، صدایش را صاف کرد و گفت: _خب اول یه صلوات بفرستید. هر سه صلواتی فرستادند که استاد ادامه داد: _خب ما اگه می‌خواییم مراسم بگیریم، باید قانع باشیم و قناعت کنیم. یعنی چی؟! یعنی اینکه بریز بپاش الکی نداشته باشیم. آخ بچه‌ی کوچیک خونه دارم، یه غذا اضافه بهم بدید نداریم. ورود افراد غریبه و متفرقه نداریم؛ و البته از همه مهم‌تر، حق پیچوندن مسئولیت و خرج نکردن از پس‌اندازهامون رو هم نداریم. ما باید به توانمندی‌های اعضای خودمون تکیه کنیم و بر اساس همین توامندی‌ها، بتونیم یه مراسم آبرومند بگیریم. اینجوری هم خرج زیادی نمی‌کنیم، هم یه فرصت خوب واسه دیده شدن اعضای خودمون داریم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت11🎬 تماس تصویری بود و نام حیدر جهان کهن ملقب به پیاده، روی صفحه‌ی گوشی خودنمایی می‌ک
🎊 🎬 _بفرمایید به خریدتون برسید. منم همراه‌تون میام تا هرموقع راهنمایی خواستید، سریع کمکتون کنم. بفرمایید لطفاً! مادر و دختر بزرگش، لبخندی زدند و به راه افتادند. خریدهای مربوط به مواد غذایی را انجام دادند و به غرفه‌ی پوشاک رسیدند. _ببخشید این چادرا چنده؟! دخترمحی با دست چادر را لمس ‌کرد و گفت: _این چادرِ لبنانیه. از بهترین پارچه ساخته شده و با هر شوینده‌ای که بشوریدش، تغییر رنگ نمیده و کاملاً مقاومه. من و دوستام از این چادرا بردیم و کاملاً هم راضی هستیم. قیمتش هم هفتصد و پنجاه تومن. البته قابلتون رو نداره! مادر از قیمت گفته شده، متعجب شد که دخترش گفت: _شما چطور از این چادرا بردید، ولی الان خودتون مانتو پوشیدید؟! دخترمحی لبخندی به پهنای صورت زد. _عزیزم من گفتم از این چادرا بردم؛ نگفتم که دارم استفاده می‌کنم. من چادرم رو گذاشتم توی کمد تا هرموقع که لازم شد، ازش استفاده کنم! دختر خواست به بحث با دخترمحی ادامه بدهد که مادرش دستش را گرفت و به غرفه‌ی لوازم آرایشی و بهداشتی برد. پس از دقایقی، دختر یک رُژ لب صورتی رنگ برداشت و پرسید: _اینا چنده؟! دخترمحی دوباره لبخندی زد و با لحن ملایمی گفت: _این ماتیک خوش‌رنگ، مال کشور نروژه که مستقیم از خود نروژ آوردیم. موادش از بهترین مواده که بر خلاف بقیه‌ی رُژا، سرطان‌زا نیست. من و دوستام چند ماهه که از این رُژ استفاده می‌کنیم و کاملاً هم راضی هستیم. قیمتش هم با تخفیفی که گذاشتیم، میشه نود و پنج تومن. بازم میگم، قابل شما رو نداره! مادر و دختر نگاهی به‌هم انداختند که دختر دم گوش مادرش گفت: _من نفهمیدم! الان این دختره هم چادر سر می‌کنه، هم رُژ لب می‌زنه؟! مادر شانه‌هایش را بالا انداخت. _نمی‌دونم. شایدم از اونایی باشه که حجاب داره، ولی آرایش هم می‌کنه و توی عکسای تبلیغاتی ایفای نقش می‌کنه. _شاید. شیطونه میگه جوابش رو بدم و ته‌توش رو در بیارم. _شیطونه غلط کرده! اصلاً شاید رُژ لبش هم گذاشته توی کمد تا هرموقع که لازمش شد، ازش استفاده کنه. پس بهتره زود قضاوت نکنیم! مادر و دختر بدون خرید از این دو غرفه، با همان خوراکی‌هایی که خریده بودند، به سمت حسابداری رفتند تا بانو شبنم حساب و کتابشان را ردیف کند. _خب جمع اینا میشه چهارصد و پنجاه تومن. صد و پنجاه تومن هم هزینه‌ی نگهداری بچه‌ها که جمعاً میشه شیشصد هزار تومن. البته قابلتون رو هم نداره! مادر با چشم‌هایی گرد شده پرسید: _هزینه‌ی نگهداری بچه‌ها؟! بچه‌ها که داشتن واسه خودشون بازی می‌کردن. بانو شبنم در حالی که دستانش را درهم گره کرده بود، با خونسردی گفت: _دِ نه دیگه. بچه‌های شما با بچه‌های من بازی می‌کردن، نه خودشون! _خب الان به خاطر این باید پول بدیم؟! _بله دیگه. من مرض ندارم که بدون دلیل بچه‌هام رو از خونه بردارم بیارم اینجا. من اینا رو آوردم که یه پولی هم از کنارشون در بیارم. شما فکر نکنید صد و پنجاه تومن زیاده. اگه بچه‌های شما مشغول نمی‌شدن و باهاتون میومدن توی غرفه‌ها، اینقدر از اینور و اونور وسیله برمی‌داشتن که هزینش خیلی بیشتر از این می‌شد. پس این برای شما خیلی به صرفه‌تر شد! مادر و دختر که دیدند حرف حق جواب ندارد و البته چاره‌ی دیگری هم ندارند، تا قِران آخر پول را پرداخت کردند و دست دخترهای کوچک را گرفتند و از سوپرنار خارج شدند! _اَه اَه اَه! مردم همه چی می‌خوان، بعد دلشون نمیاد پول خرج کنن! در این حد گِدا گودول بودن، نوبره والا! بانو شبنم این را گفت و مشغول شمردن پول‌ها شد که دخترمحی نزدیکش آمد و آهی کشید. _اگه اون چادر و رژ لب رو هم می‌خریدن، الان پول بیشتری می‌تونستیم به مراسم سال استاد کمک کنیم! بانو شبنم نگاه چپ چپی به دخترمحی کرد. _فکر کردی این پول رو می‌خوام بدم واسه مراسم؟! سپس تک خنده‌ای کرد و ادامه داد: _خدا بیامرزه استاد رو. ولی من با این پول باید شکم پنج تا بچم رو سیر کنم. در ضمن مراسمی وجود نداره که بهش کمک کنیم! دخترمحی اخمی کرد که بانو شبنم با زیرکی گفت: _البته حقوق تو محفوظه. نگران نباش! استاد مجاهد که دید بانوان احد و نسل خاتم و سیاه‌تیری مشتاق شنیدن حرف‌هایش هستند، صدایش را صاف کرد و گفت: _خب اول یه صلوات بفرستید. هر سه صلواتی فرستادند که استاد ادامه داد: _خب ما اگه می‌خواییم مراسم بگیریم، باید قانع باشیم و قناعت کنیم. یعنی چی؟! یعنی اینکه بریز بپاش الکی نداشته باشیم. آخ بچه‌ی کوچیک خونه دارم، یه غذای اضافه بهم بدید و... نداریم. ورود افراد غریبه و متفرقه نداریم؛ و البته از همه مهم‌تر، حق پیچوندن مسئولیت و خرج نکردن از پس‌اندازهامون رو هم نداریم. ما باید به توانمندی‌های اعضای خودمون تکیه کنیم و بر اساس همین توانمندی‌ها، بتونیم یه مراسم آبرومند بگیریم. اینجوری هم خرج زیادی نمی‌کنیم، هم یه فرصت خوب واسه دیده شدن اعضای خودمون داریم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344