eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت22🎬 بانو احد پس از گذاشتن سینی چای روی زمین گفت: _صبحا میره گوسفند می‌چرونه، شبا هم
🎊 🎬 _این چرا این‌جوری خوابیده؟! احف از حالت نشسته، به حالت نیمه نشسته و خوابیده در آمده بود و خوابش به قدری سنگین شده بود که صدای خروپفش کم کم داشت در می‌آمد. استاد ابراهیمی نگاهی به چهره‌ی غرقِ خواب و مُچاله‌ی احف انداخت و با افسوس گفت: _هِی! بسوزه پدر عاشقی! این بچه یه زمانی طناز باغ بود. حالا ببین به چه روزی افتاده! مهندس محسن در راستای صحبت استاد ابراهیمی، آهی کشید و دست به دعا بلند کرد. _خدایا. خودت به زندگی این احف ما سر و سامون بده. الهی آمین! رجینا که مینی‌بوس بانو سیاه‌تیری را برای لحظاتی رها کرده و برای در رفتن خستگی‌اش، به پذیرایی آمده بود، تکانی به لُنگش داد و گفت: _البته درستش اینه آق مهندس! سپس دستانش را رو به آسمان بلند کرد و طوری که انگار، خدا اوستا بنای اوست و رجینا نعوذبالله شاگردش، ادامه داد: _اوس کریم! این داشی ما، اون وقتی که مجرد بود، یه‌جور بدبختی داشت؛ حالا هم که زن گرفته، یه‌جور دیگه زندگیش داغونه. به گمونم این از بیخ اوضاعش خرابه. پس از پایه بُتون بریز بیا بالا! البته که صاحب اختیار خودتی و بس! مهدیه که حسابی شاکی شده بود، با اخم گفت: _عزیزم، خدا که گچ‌کار خونتون نیست اینطوری باهاش حرف می‌زنی. خجالت داره والا! سپس رویش را برگرداند که دخترمحی گفت: _البته این یه مورد رو با تمام بی کَلّه‌گیش راست میگه. این احف از بیخ اوضاعش خرابه. والا هرکس دیگه‌ای هم جای اون صدف بیچاره بود، می‌ذاشت می‌رفت. در این لحظه سچینه میان حرف دخترمحی پرید و با تأکید گفت: _البته صدف جایی نرفته. بلکه احف رو از خونه انداخته بیرون که الان مثل جنازه اینجا ولو شده! دخترمحی زیرلب ایشی گفت. _حالا هرچی. البته من بهش حق میدم. اگه هرکس دیگه‌ای هم جای صدف بود، همین کار رو می‌کرد. و در حالی که نیم نگاه ناجوری به احف می‌انداخت، ایرادات آن را شمرد. _نه پول داره، نه خونه داره، به‌ جای ماشینم که یه خر داره. آخه چوپونی هم شد شغل؟! حتی سربازی هم نرفته. ریخت و قیافش‌ام که...! ناگهان مهدیه، در حالی که تسبیحش را توی هوا تاب می‌داد، با لودگی گفت: _بابا ریخت و قیافه رو داره دیگه. فقط یه‌کم لاغر مُردنی و سیاه سوختس! اما قبل از اینکه چیز دیگری بگوید، با چشم‌غره و نُچ‌نُچ کردن اطرافیان مواجه شد که آب دهانش را قورت داد و با گفتن یک جمله، فوراً صحنه را ترک کرد. _البته به چشم برادری! پس از رفتن مهدیه، سکوت بر فضا حاکم شد که صدای احف بلند شد. _نه استاد، نه! غلط کردم. دیگه نمی‌کشم. تو رو جون دو طفلان عمرانت! پاهای ظریف من، تاب شکستن با ترکه‌های انار رو نداره. نه...نه...نه! و با پریشانی از خواب پرید که با نگاه‌های بُهت‌زد‌ه‌ی اعضا روبه‌رو شد. احف دستی به سر و صورت عرق کرده‌اش کشید و نفس زنان گفت: _خواب استاد واقفی رو دیدم...می‌خواست...می‌خواست تنبیه‌ام کنه! دخترمحی دوباره لب به سخن گشود. _باز چه غلطی...یعنی چه کاری کردید؟! افراسیاب چشم غره‌ای به دخترمحی رفت و با لبخند خطاب به احف گفت: _توی خواب می‌گفتید دیگه نمی‌کشم. به سلامتی نقاش شدید و ما خبر نداریم؟! احف با بی‌حالی از جایش بلند شد. _نه! سپس پس از مکثی کوتاه، به سوی در قدم برداشت و آهی کشید. _مهم نیست! استاد ابراهیمی، در حالی که کانال‌های تلوزیون را بالا و پایین می‌کرد، گفت: _اینا همش به خاطر سردرگمی و بی‌عاریه احف جان! به قول بانو رجی...چیز ببخشید رجینا خان، باید یه فکر اساسی به حال خودت بکنی! سپس با جدیت تمام مشغول دنبال کردن اخبار بیست و سی شد. _و اما بشنوید از شرایط جدید و اُکازیون رفتن به سربازی! آقای یازرلو داشت شرایط رفتن به سربازی را برای افراد مجرد و متاهل تشریح می‌کرد که احف نیم نگاه متفکرانه‌ای به تلویزیون انداخت و در حالی که سر به زیر بود، به راهش ادامه داد! _بعععععععع، بع بعععععع، بعععععععع، بع بعععععع! با کرختی از خواب بیدار شد و گیج و منگ، به دور و برش نگاه کرد. چند ثانیه‌ای طول کشید تا ویندوز مغزش بالا بیاید. به سختی دستش را دراز کرد و گوشی‌اش را از لب پنجره‌ی اتاق برداشت و زنگ هشدارش را قطع کرد. سرش را خاراند و می‌خواست دوباره بخوابد که به یاد تصمیم دیشبش افتاد. تصمیمی که با کلی تفکر و بالا پایین کردن گرفته بود. به همین خاطر مثل فشنگ از جا پرید و مستقیم رفت جلوی آینه و شانه‌اش را برداشت و زیرلب زمزمه کرد: _دیگه دیره، دل اسیره، نگو نگو، من‌ بدون تو کم میارم، شاید اصلاً دَووم نیارم، دنیا رو با همه خوبیاش، بدون تو نمی‌خوام، آقا نمی‌خوام، دیگه دیره، باید دل بکنی از این دنیا‌، از این زیبایی، باید بشی یک کچل جذابی، آره تو جذابی، تو جذابی...! احف در حس و حالش غرق شده بود که ناگهان بانو شبنم محکم در را باز کرد و داخل اتاق شد و با دیدن احف، جیغ یواشی کشید. _اِ وا! شما اینجا چیکار می‌کنید...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
https://www.mehrnews.com/news/2176326/%D8%AF%D9%84-%D8%B4%DA%A9%D8%B3%D8%AA%DA%AF%DB%8C-%D8%A7%D9%85
امام علی(ع) در خطبه شصت و نهم نهج البلاغه در ملامت و مذمت‏ بعضى از يارانش فرموده است‏: «چه اندازه با شما مدارا كنم! همچون مدارا كردن با شتران نوبارى كه از سنگينى بار پشتشان مجروح گرديده و همانند جامه كهنه و فرسوده‏ اى كه هرگاه از جانبى آنرا بدوزند از سوى ديگر پاره‏ مى‏ گردد. هرگاه گروهى از لشكريان شام به شما نزديك مى‏ شوند هر يك از شما در را به روى خود مى‏ بنديد و همچون سوسمار در لانه خود مى‏ خزيد و همانند كفتار در خانه خويش پنهان‏ مى‏ گرديد. به خدا سوگند! آن كس كه شما ياور او باشيد ذليل است و كسي كه با شما تيراندازى‏ كند همچون كسى است كه تيرى بى پيكان به سوى دشمن رها سازد. به خدا سوگند!جمعيت ‏شما در خانه‏ ها زياد و زير سايه پرچمهاى ميدان نبرد كم. من مى ‏دانم چه چيز شما را اصلاح مى ‏كند ولى اصلاح شما را با تباه ساختن روح خويش جايز نمى ‏شمرم، (1) خدا نشانه ذلت را بر چهره ها و پيشانى شما بگذارد! و بهره ‏هاى شما را نابود سازد. آن گونه كه به باطل متمايل و به آن آشنائيد به حق آشنائى نداريد و آن چنان كه در نابودى حق مى ‏كوشيد براى از بين بردن باطل قدم برنمى ‏داريد.» در مجموعه سخنان اميرالمؤمنان علي(ع)، که شريف رضي آنرا گرد آورده و نام آنرا نهج البلاغه نهاده است، خطبه هايي از امام(ع) درباره مردم کوفه مي بينيم؛ اندک ستايش(نهج البلاغه، خ 107) و بيشتر نکوهش، تا آنجا که به نفرين مي کشد و امام مرگ خود را از خدا مي خواهد. آنکه تاريخ اسلام را به دقت نخوانده و آن کس که مردم آن روز عراق را نشناسد و از پيشينه آنان ناآگاه باشد، در مي ماند که موجب ناخشنودي امام(ع) در اين خطبه چيست؟ در اين بحث، کوشش شده است، با توجه به مضمون خطبه هاي آن حضرت، عراقيان و خوي و خصلتي که از آن برخوردار بودند، شناخته شود. مردم عراق در روزگار پيش از اسلام ترکيبي خاص داشتند؛ گروهي، بازماندگان سومريان و مهاجران سامي بودند؛ مردمي هم از جنوب عربستان بدان جا مهاجرت کرده و در سرزمين حيره، نزديک نجف کنوني، سکونت جسته بودند و به نام لخميان يا آل منذر معروف بودند؛ گروه ديگري هم از اين مردم به شمال شبه جزيره رفته و در آنجا ماندند و به غسانيان شهرت يافتند. در جنگهايي که ميان ايران و امپراتوري روم شرقي درگرفت، لخميان از پادشاه ايران حمايت مي کردند و غسانيان از امپراتوري روم. چون سپاهيان اسلام از شبه جزيره عربستان به سوي شرق رفتند و عراق را گشودند، به سال شانزدهم و هفدهم از هجرت، به فرمان عمر دو شهر را در عراق به نام کوفه و بصره پي افکندند تا جايي براي سپاهياني باشد که از عربستان به سرزمينهاي شرقي مي روند. بصره، چنان که مي دانيم، در نزديکي درياست و کوفه در سرزميني گسترده و برخوردار از آب دجله و فرات و آماده براي کشاورزی. زماني درازا نکشيد که اين دو شهر موقعيت نظامي خود را از دست داده و به شهرهايي پرتحول و جنب و جوش مبدل گشتند؛ بصره حالت بندر بازرگاني به خود گرفت و کوفه فراهم آمدنگاه مردمي شد که از ايران و جنوب عربستان بدان روي مي آوردند. اما عرب هايي که از شبه جزيره به عراق آمدند، شماليان، بيشتر در بصره و جنوبيان بيشتر در کوفه جاي گرفتند... ادامه در لینک بالا
خودسازی(نگاه نامحرم) رسول خدا (ص): کسی که در دنیا چشم هایش را از نگاه به نامحرم پر کند، خداوند در روز قیامت چشم هایش را با میخ های آتشین پر از آتش کند تا وقتی که به حساب مردم رسیدگی شود، سپس او را به جهنم برند. ثواب الاعمال/ص338. چشم چرانی در همین دنیا هم باعث تزلزل بنیان خانواده، افزایش آمار طلاق و... است. pay.eitaa.com/v/p/ @anarstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 چرا می‌گیم مرگ بر...؟! 💢 لعن بهتر است یا درود؟! 🌱 یک دقیقه با قرآن در 💠 مجموعه دیدنی به روایت حجت‌الاسلام راجی 🆔 @soada_ir
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت23🎬 _این چرا این‌جوری خوابیده؟! احف از حالت نشسته، به حالت نیمه نشسته و خوابیده در آ
🎊 🎬 احف که از ورود ناگهانی بانو شبنم شوکه شده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: _ببخشید که برای بودن توی خونه‌ی خودمم باید از شما اجازه بگیرم. در ضمن این سوال رو من باید بپرسم. حالا کاری داشتید؟! بانو شبنم لبخند زورکی‌ای زد. _ببخشید! آخه واسم سوال شد که چرا گوسفندا رو نبردید چِرا. راستش اومدم یه کم شیر بدوشم! احف لبانش را تَر کرد و پس از مکثی کوتاه گفت: _اولاً امشب مراسم سال استاده و امروز رو به خودم مرخصی دادم. دوماً اگه شیر می‌خوایید، باید برید طبقه‌ی پایین، یعنی طویله. چون گوسفندا اونجان! _که اینطور. حالا میرم! سپس بانو شبنم با شیطنت ادامه داد: _ماشالله خوشتیپ کردیدا. کجا به سلامتی؟! اما احف از خوشتیپی، فقط موهای مرتبش را داشت و با یک زیرپیراهنی و یک پیژامه، جلوی آینه ایستاده بود. _راستش دارم میرم پلیس +۱۰؛ یه کم کار دارم اونجا. بانو شبنم با دست زد به صورتش. _وای خدا مرگم نده. پلیس برای چی دیگه؟! نکنه دزدی کردین؟! آخ استاد، کجایی که ببینی طناز باغت دزد شد! _چی دارید می‌گید واسه خودتون؟! _مگه دروغ میگم؟! نکنه...نکنه قاچاق کردید؟! نکنه همین گوسفندا رو قاچاقی از لب مرز آوردین؟! وای که اگه اینا رو قاچاقی آورده باشید، شیر و گوشتش حرومه و من ازتون نمی‌گذرم! و هربار احف دهانش را باز می‌کرد تا بگوید که برای چه کاری می‌رود، بانو شبنم امانش نمی‌داد و ناله سر می‌داد. _اِی خدا! نه بانو، نه! من نه دزدی کردم، نه قاچاق! من فقط دارم میرم که دفترچه پست کنم. همین! بانو شبنم ابروهایش را بالا داد. _دفترچه؟! دفترچه بیمه رو مگه پست می‌کنن؟! اصلاً مگه چوپانی هم بیمه داره؟! اگه داره که من به شوهرم آقا سید مرتضی هم بگم که بیاد توی کار چوپانی. والا همه چی داره این کار. بیخود نبوده شغل انبیاء، چوپانی بوده! احف به پیشانی‌اش زد که بانو نورسان، داخل اتاق شد و با لحن اعتراضی گفت: _چه خبرتونه؟! صداتون تا اونور باغ داره میاد. یه کم آروم‌تر! سپس خطاب به بانو شبنم گفت: _شبنمی تو اومدی شیر بیاری یا بسازی؟! _شیر رو ولش کن بابا. ایشون می‌خواد بره پلیس دفترچه پست کنه. اینقدر خُل شده که نمی‌دونه واسه پست کردن دفترچه، باید بره اداره‌ی پست؛ نه پلیس! احف خنده‌ی تلخی کرد. _بابا من می‌خوام برم خدمت مقدس سربازی. برای رفتن هم، باید برم پلیس +۱۰ تا مدارکم رو بهشون بدم و اعزام بشم. با آمدن اسم خدمت، اشک در چشمان بانو شبنم حلقه زد. _خدای من! یعنی اینقدر طناز باغ بزرگ شده که می‌خواد بره به وطنش خدمت کنه؟! کِی بود مگه مادرش از شیر گرفتتش و بهش تاتی تاتی کردن یاد داد؟! احف دیگر از خزعبلات بانو شبنم کلافه شده بود که دخترمحی داخل اتاق شد و گفت: _نورسان کجا رفتی تو؟! اومدی شبنمی رو بیاری یا بسازی؟! احف از وضعیت موجود آهی کشید. _لطفاً همتون بفرمایید بیرون تا من لباسام رو عوض کنم. داره دیرم میشه. بانو شبنم دست دخترمحی را گرفت و داشت از اتاق خارج می‌شد که بانو نورسان گفت: _به سلامتی ان‌شاءالله. فقط زود برگردید. چون خیلی کار داریم. در ضمن اومدنی چندتا مرغ هم بخرید که واسه شام مراسم لازم داریم. با شنیدن این حرف، بانو شبنم از رفتن منصرف شد و به جای سابقش برگشت. _مرغ چرا، وقتی گوسفندای ایشون ول ول دارن این زیر می‌چرخن؟! در ضمن مگه بانو نسل خاتم اون روز اعلام نکردن گوشت مراسم به عهده‌ی احف و گوسفندهایش؟! بانو نورسان که متوجه‌ی عصبانیت احف از بانو شبنم شده بود، فکر می‌کرد با این حرف، احف مثل دینامیت منفجر می‌شود که البته پیش‌بینی‌اش درست از آب در نیامد. چون احف با لحن ملایمی گفت: _گرچه گذشتن از گوسفندای نازنینم، خیلی برام سخته؛ ولی خب برای شادی روح استاد و برای اینکه ازم راضی باشن، حاضرم ابراهیم‌وار، اسماعیل درونم رو قربونی کنم و شام مراسم امشب، با گوشتِ گوسفند من طبخ بشه! هرسه از سخنان احف، کف کرده بودند که دخترمحی دم گوش بانو شبنم گفت: _فکر کنم باز صنعتی و سنتی رو باهم زده! بانو شبنم چیزی نگفت که نورسان لبخندی زد. _دمتون گرم. چوپان شمایید، چوپان دروغگو باید جلوتون لُنگ بندازه. پس بی‌زحمت یه قاتل هم سر راه پیدا کنید که سرِ این گوسفندتون رو بِبُره! با این حرف، دخترمحی پِقی زد زیر خنده. _خدایا یه پولی به ما بده، یه عقلی به این! آخه قاتل؟! عزیزم اسم اینایی که سر گوسفند رو می‌بُرن و بعدش قیمه قیمش می‌کنن، قصابه، قصاب! _حالا هرچی. میشه انجامش بدید؟! احف سرش را خاراند. _الان زنگ می‌زنم به مهندس. اون توی این کار مهارت داره. فکر کنم الان توی کائنات باشه. سپس تلفن را برداشت که نورسان از او تشکر کرد و هرسه از اتاق احف بیرون آمدند! احف روی صندلی پلیس +۱۰ نشست و به چهره‌ی خانوم روبه‌رو خیره شد. _خب آقای احف، انگیزتون از رفتن به خدمت چیه؟! احف نفس عمیقی کشید. سپس به کمرش کش و قوسی داد و لبخندی زد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مدیریت غریزه جنسی 1401 فارسی دوره «مدیریت غریزه جنسی»، میل جنسی، همان‌گونه که می‌تواند، در استحکام خانواده، و آرامش همسران مؤثر باشد، می‌تواند چونان شعله‌ای خانمان‌سوز، تمام آرامش دنیا و سعادت ابدی انسان را نیز، به آتش بکشد. این مجموعه کمک‌مان می کند تا بتوانیم ابهامات و سوالات درباره این مهم را پاسخ دهیم. + بیشتر https://ammaryar.ir/m/asqge
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️‌ روایتی از آیت‌الله میرزا جواد آقا تهرانی، استاد اخلاق مقام معظم رهبری
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
♦️‌ روایتی از آیت‌الله میرزا جواد آقا تهرانی، استاد اخلاق مقام معظم رهبری
زیبایی ببینیم. حامد عسکری به چشم برادری خودش زن و بچه داره رعایت کنید لطفا.🙄
خودسازی(افزایش معلومات) رسول خدا (ص): آن کس که معلومات علمی خویش را افزایش دهد، ولی به موازات آن بر پاکی و وظیفه شناسی خود نیفزاید با این کارش جز بر دوری خود از خداوند نیفزوه است. سخنان 14 معصوم/ج2/ص73 عالم بی عمل به چه ماند به زنبور بی عسل. در قرآن نیز عالم بی عمل به الاغی تشبیه شده است که بار کتاب دارد. pay.eitaa.com/v/p/
زیبای خفته بیدار شد و گفت خواب روزه‌دار عبادت است، و دوباره خوابید. ای زیبای شیطون بلا، چجوری از احادیث سوء استفاده می‌کند.
آموزش داستان نویسی مراحل داستان نویسی (5 مرحله اصلی) نوشتن مراحل داستان نویسی شاید از دیدگاه خیلی از نویسنده‌ها کار بیهوده‌ای به نظر برسه. چون هر کدوم از نویسنده‌ها برای نوشتن داستان مراحل شخصی خودشون رو دارن. ولی خب شاید اینطوری فکر کردن به داستان نویسی بهتون کمک کنه که حداقل به ذهنتون یه نظم و ترتیبی برای شروع بدین. مراحل داستان نویسی: 1. ایده پردازی 2. نوشتن طرح داستان 3. انتخاب زاویه دید 4. نوشتن داستان 5. بازنویسی و ویرایش داستان May 17, 2021 معمولا وقتی بدونیم مراحل انجام یه کار چیه راحت تر می‌تونیم انجامش بدیم. مخصوصا این روزها که وبلاگ‌ها از این روش استفاده می‌کنن تا کاربرای بیشتری رو جذب کنن. ولی واقعا برای داستان نویسی هم می‌تونیم مرحله در نظر بگیریم؟ این سوال رو اولین بار نیلو تو کلاس داستان نویسی ازم پرسید. من بهش گفتم تا حالا اینطوری(مرحله‌ای) به داستان نویسی فکر نکردم و باید چند روز بهم وقت بدی تا ببینم میشه روند داستان نویسی خودم رو به چند مرحله تقسیم کنم. الان از اون قضیه چند سال می‌گذره و من همیشه به این فکر بودم که یه روزی یه مقاله بنویسم راجع به مراحل داستان نویسی. فکر می کنم الان وقتش رسیده. شروع کنیم. مرحله اول داستان نویسی - ایده پردازی معمولا اساتید نویسندگی خلاق پیشنهاد میدن که نویسنده‌ها همیشه یه دفترچه یادداشت همراهشون باشه. برای اینکه توش داستان بنویسن؟ نه! ایده‌هایی که به ذهنشون می‌رسه رو تو اون دفترچه یادداشت کنن. اصلا ایده داستان نویسی به چی میگن؟ ایده همون جرقه‌‌ایه که باعث میشه بعدش به چند تا چیز مرتبط فکر کنین. خب این ایده‌ها رو از کجا باید پیدا کنیم؟ ۲ تا منبع برای ایده پردازی در داستان وجود داره: زندگی خودتون زندگی دیگران به اتفاق‌هایی که تو زندگیتون می‌افته و به آدمایی که ملاقات می‌کنین توجه کنین. تا حالا شده یه اتفاق براتون بیفته و دلتون هزار راه بره؟ یا یه آدمی رو ببینین و هزار تا فکر عجیب و غریب راجع بهش بیاد تو ذهنتون؟ اینا همون جرقه‌هایی هستن که باعث میشن شروع به فکر کردن کنین. تو داستان نویسی به این افکار می‌گیم ایده‌های خام. ولی این ایده پردازی‌ها برای نوشتن داستان کافیه؟ معلومه نه! تازه اول راهه... مرحله دوم داستان نویسی - نوشتن طرح داستان تو این مرحله باید یکی یا چندتا از ایده‌هایی که دارین رو انتخاب کنین و براش یه شروع میانه و پایان در نظر بگیرین. یعنی بین اتفاقاتی که تو ذهنتون میاد یه رابطه علت و معلولی در نظر بگیرین که به گره گشایی یا نتیجه ختم بشه. چند نمونه از طرح‌های داستانی در ادبیات داستانی مثلا من برای رئیسم نامه می‌نویسم که واقعا دوسش دارم، نامه می‌رسه دست شوهر رئیس و اون میاد اداره آبرو ریزی راه میندازه و من و رئیسم رو اخراج می‌کنن. من متوجه میشم رئیسم هم به من علاقه داره و تصمیم می‌گیریم با هم ازدواج کنیم ولی شوهرش که از این قضیه ناراحته تصمیم می‌گیره که یه حادثه رانندگی برامون درست کنه و ما رو بکشه!! ولی تو این حادثه خودش از دره پرت میشه پایین و می‌میره. این ایده ممکنه وقتی شما دارین سر کار به رییستون نگاه می‌کنین به ذهنتون برسه. ازش نترسید، یادداشتش کنین و مثل مثال بالا اتفاقات رو کنار هم بذارین. من در مقاله شروع داستان نویسی بهتون یه روش جالب یاد می‌دم که بتونین ایدتون رو گسترش بدین. مرحله سوم داستان نویسی - انتخاب زاویه دید در داستان تو این مرحله باید یکی از مهمترین انتخاب‌های داستانتون رو انجام بدین. اینکه چه کسی داستان رو روایت می‌کنه. هر کدام از زوایای دید در داستان نویسی مزایایی دارن که بسته به داستانی که دارین می‌گین باید یکی رو انتخاب کنین. مثلا من برای داستان بالا ترجیح می‌دم از زاویه دید دانای کل غیر معتمد استفاده کنم. چون دوست دارم به اندازه کافی به ذهن شخصیت‌ها سر بزنم و همزمان هم از عنصر سورپرایز استفاده کنم. ممکنه یه نویسنده دیگه از زاویه دید اول شخص استفاده کنه و بخواد شما با کاراکتر اصلی سفر عاشقانه رو تجربه کنین. ولی من دوست ندارم خوانندم چنین چالش‌های سختی رو تجربه کنه و دوست دارم فقط از دور نظاره گر بلاهای شوم باشه. مقاله زاویه دید در داستان بهتون کمک می‌کنه بهترین زاویه دید رو انتخاب کنین. مرحله چهارم داستان نویسی - نوشتن داستان بعد اینکه طرح داستان کامل شد وقت اینه که صحنه بسازین. روش من معمولا به این صورته که از صحنه‌های کلیدی و حساس شروع می‌کنم. دلیلش هم اینه که وقتی دیالوگ‌ها رو می‌نویسم شخصیت‌ها زودتر تو ذهنم شکل می‌گیرن. بعد اینکه چند تا صحنه‌ حساس نوشتم برمی‌گردم به ابتدای داستان و از اول شروع می‌کنم. تو تمام مراحل داستان نویسی سعی می‌کنم جاهایی که اطلاعات مهمی به خواننده نمیدم، از روایت کردن استفاده کنم و برای قسمت‌های مهم صحنه و دیالوگ بنویسم.
حواسم هم همیشه به میزان ارائه اطلاعات هست. چون دوست ندارم به خاطر لو دادن بیش از حد، داستانم نیمه‌کاره رها بشه. از برانگیختن حس کنجکاوی خواننده هم خوشم میاد، برای ایجاد حس تعلیق کمک می کنه. مرحله پنجم داستان نویسی - بازنویسی و ویرایش داستان تو این مرحله یه بار دیگه داستانتون رو می‌خونین و می‌بینین آیا تاثیری مورد نظر رو روی خواننده میذاره یا نه. ممکنه نیاز باشه بعضی قسمت‌ها رو پر رنگ تر کنین یا یک سری قسمت‌ها رو حذف کنین. تو این مرحله شما باید منتقد کار خودتون باشین و سعی کنین بعد هر بار خوندن چند تا اشکال از توش در بیارین و ببینین چطور میشه حلش کرد. معمولا این مشکلات با حذف یا اضافه کردن حل میشه. در مورد مسائل زبانی نوشته هم باید دقت کنین. قسمت‌هایی از نوشته که روون نیست یا منظورتون رو مبهم کرده بهترین گزینه برای بازنویسی هستن. زبان داستان باید انقدر روون باشه که بشه با چشم خوند. جمع بندی شاید نوشتن مراحل داستان نویسی شاید از دیدگاه خیلی از نویسنده‌ها کار بیهوده‌ای به نظر برسه. چون هر کدوم از نویسنده‌ها برای نوشتن داستان مراحل شخصی خودشون رو دارن. ولی خب شاید اینطوری فکر کردن به داستان نویسی بهتون کمک کنه که حداقل به ذهنتون یه نظم و ترتیبی برای شروع بدین. منبع: https://hesammoeini.com/blog/%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AD%D9%84-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%DB%8C/
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت24🎬 احف که از ورود ناگهانی بانو شبنم شوکه شده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: _ببخش
🎊 🎬 _بسم الله الرحمن الرحیم. بنده احف هستم. احف بن عمران! بیست ساله و دارای یک زن فراری که البته خب اطرافیان میگن قهر کرده. چندتا گوسفند فول آپشن دارم که همه چی میدن جز باج! از شیر و دوغ و ماست بگیرید، تا پشم و پشکل و پوست! راستش دیشب توی اخبار دیدم که حقوق سربازا قراره زیاد بشه و امتیازات خاصی هم به متاهلا میدن. از جمله حقوق بیشتر و خدمت توی شهر خود و مرخصی‌های زیاد و...! _که اینطور. خب مشکل خاصی ندارید؟! _مثلاً چه مشکلی؟! _مثلاً بیماری خاص، اعتیاد، افسردگی، بچه‌ی طلاق و...؟! _راستش افسردگی که ندارم. چون صبحا توی صحرا با گوسفندام عشق می‌کنم و شبا هم توی باغ، با رفیق رفقا. بیماری خاصی هم ندارم؛ جز اینکه بعضی موقع‌ها نفخ می‌کنم. اونم پرسیدم که میگن علتش از آب خوردن وسط غذاس که خب با یه لیوان عرق نعناء حل میشه. بچه‌ی طلاق هم فکر نکنم باشم. البته از اون موقعی که چشم باز کردم، استاد واقفی رو دیدم؛ ولی خب احتمالاً ننه آقام من رو امانت دادن به ایشون؛ ولی باز مطمئن نیستم. شما شمارتون رو بدید، ته‌توش رو در میارم و بهتون خبر میدم! احف با نگاه‌های چپ چپ خانوم پشت میز مواجه شد که ادامه داد: _و اما اعتیاد! راستش...! احف با خودش رودروایستی نداشت. می‌دانست که این مشکل را دارد و برای رهایی از این مشکل، دنبال راه‌حل می‌گشت. _اونایی که اعتیاد دارن، نمی‌تونن برن سربازی؟! _چرا؛ ولی بعد آموزشی، میرن کمپ و بر اساس شدت آلودگیشون، اونجا بستری میشن تا پاک بشن. اصولاً هم مدتش شیش ماهه! بعد اینکه پاک شدن هم میرن یگان خدمتیشون. در ضمن این شیش ماه، جزءِ خدمتشون حساب نمیشه! احف با چشمانی گرد شده، به سختی دستش را زیر چانه‌اش قرار داد تا فک پایین آمده‌اش را بالا بدهد. _عجب. حالا مگه مدت خدمت چقدر هست؟! خانوم پشت میز، همانطور که داشت مدارک احف را تکمیل می‌کرد، پاسخ داد: _اگه شهر خودتون بیفتید، بیست و یک ماهه؛ ولی اگه محل سکونتتون با محل خدمتتون، بیشتر از دویست کیلومتر باشه، هجده ماهه. کسری مَسری ندارید؟! احف سرش را خاراند و جواب داد: _راستش استادم و یکی از همراهاشون که رفیقم بود، فوت کردن و الان بینِ ما نیستن. امشب هم مراسم سالگردشونه. اگه مایلید، شمارتون رو بدید تا دعوتتون کنم به مراسم! احف دوباره با نگاه چپ چپ خانوم روبه‌رو شد که به سختی خودش را جمع و جور کرد. _کسری نداره این مورد؟! _خیر. احف ریش‌های کم پشت و شویدگونه‌اش را خاراند. _خب اندازه‌ی انگشتای دوتا دستم گوسفند دارم. تازه دوتاشون هم رفتن خارج از کشور. یکی واسه کار، یکی هم واسه تحصیل. اینم کسری نداره؟! احف جوابی نشنید که دوباره گفت: _راستش یه زنم دارم که چند ماهه ندیدمش. اسماً زن و شوهریم، ولی طلاق عاطفی گرفتیم. اینم کسری نداره؟! _چرا. اگه هنوز اسمتون توی شناسنامه‌ی همدیگه هست و سند ازدواج دارید، دو ماه کسری بهتون تعلق می‌گیره! چشمان احف با شنیدن این حرف، پر از اشک شد و آهی از ته دل کشید. عمیقاً دلش به صدف و فانتزی‌های عاشقانه‌هایشان تنگ شده بود؛ اما به سرعت چشمانش را پاک کرد. او برای کار دیگری آمده بود. دلش نمی‌خواست بعد از پست کردن دفترچه و رفتن به آموزشی، به کمپ برود. دوست داشت هرچه زودتر ترک کند و با پاکی، به خدمت مقدس سربازی برود. _ببخشید الان من دفترچه رو پست کنم، دقیقاً کِی اعزام میشم؟! _یک الی دو ماه دیگه. احف نگاه متفکرانه‌ای به افق کرد و زیرلب گفت: _خوبه. تا اون موقع پاکِ پاک میشم! اینجوری شاید صدف هم برگشت! سپس بر تصمیمش مبنی بر ترک اعتیاد، مصمم‌تر شد! ساعت چهار عصر را نشان می‌داد. اعضای باغ به همراه میهمانان، دور قبر استاد و یاد حلقه زده و با تیپ مشکی و عینک دودی، به زمین خیره شده بودند. پس از خواندن دعای آل یاسین توسط مهدینار، استاد مجاهد میکروفون را از او گرفت و پس از فوت کردن و یک دو سه گفتن، با صدای بلندی گفت: _برای شادی روح همه‌ی اموات، علی الخصوص استاد و یاد عزیز، صلوات بلندی ختم کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم! _برای سلامتی مهدینار هم که با صدای داغش، مجلس رو گرم کرد، صلوات دوم رو بلندتر ختم کنید! مهدینار لبخندی از روی خجالت زد؛ البته فقط خدا از نیت وی خبر داشت. چرا که هدف اصلی مهدینار از شرکت در مراسم سال استاد و یاد، فقط به خاطر تور قبرستان‌گردی‌ای بود که برای هنرجوهایش گذاشته بود. توری که اول لغو شده بود، اما به محض جور شدن شرایط برای گرفتن مراسم سال، دوباره قوت گرفته بود. پس از فرستادن صلوات دوم، استاد مجاهد با لحنی ملایم ادامه داد: _یک ساله که استاد و یاد عزیز رو در کنارمون نداریم. توی این یک سال، برای هممون خیلی سخت گذشت؛ ولی باید قبول کنیم که مرگ حقه! دیر یا زود، همه‌ی ما می‌میریم و بقیه باید برامون مراسم بگیرن...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 از خدا می خواهیم که عیدی ما را در اعیاد شریفه اسلام و ایمان، موفقیت به عزم راسخ و ثابت و دایم بر قرار بدهد، که مفتاح سعادت دنیویه و اخرویه است! عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/ برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
از همینگوی بیاموزیم / احسان عباسلو ارنست همینگوی، یا ارنست میلر همینگوی، (۱۸۹۹-۱۹۶۱)، رمان‌نویس و داستان‌نویس آمریکایی، برنده جایزه نوبل جایزه ادبیات در سال 1954. او هم به خاطر نگرش و رویکرد مردانه‌محور خود در نوشته‌هایش و هم به خاطر زندگی پرماجرایش مورد توجه بود. سبک نثر موجز و شفاف او تأثیر قدرتمندی بر ادبیات داستانی آمریکایی و بریتانیایی در قرن بیستم گذاشت. سبک اقتصادی و کم بیان او - که او آن را نظریه کوه یخ نامید - تأثیر زیادی بر داستان‌های قرن بیستم داشت. نمادگرایی از ویژگی‌های نوشتاری اوست. سبک منحصر به فرد زبان او مخاطب را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد. شیوه نگارش نویسنده شیوه بیان ساده و صریح افکار است. زبان معمولی او سبک متمایز همینگوی بوده و معمولاً باعث نظرات و آرای بحث‌برانگیز زیادی شده‌است. او از استفاده از صفت اجتناب می‌کند، و استاد انتقال احساسات بدون نثر گلدار ویکتوریایی خود است. او هفت رمان، شش مجموعه داستان کوتاه و دو اثر غیرداستانی منتشر کرد. سه رمان، چهار مجموعه داستان کوتاه و سه اثر غیرداستانی او پس از مرگ وی منتشر شدند. بسیاری از نوشته‌های او از آثار کلاسیک ادبیات آمریکا محسوب می‌شوند. وی در سال 1959، او خانه‌ای در آیداهو خرید و در اواسط سال 1961، خودکشی کرد. عموم آثار همینگوی در ایران ترجمه شده‌اند، اما شاخص‌ترین آثارش عبارت‌اند از پیرمرد و دریا، وداع با اسلحه، زنگها برای که به صدا در می‌آیند، برف‌های کلیمانجارو و بسیاری دیگر. از نود و یک صفحه مزخرفات یک صفحه شاهکار در می‌آید. اولین دست‌نویس هر داستانی مزخرف است. باید بارها بازنویسی کرد. از هر ده کاری که می‌نویسم یکی خوب است و نه تای دیگر را دور می‌اندازم. موجز باش. قوانین نوشتن مثل قوانین ریاضی ساده هستند. در داستان هرگز قضاوت نکن. احساس را توصیف نکن، آن را بساز. 7. از ساده‌ترین چیزها شروع کنید. 8. بدانید چه چیزی را کنار بگذارید. 9. نوک کوه یخ را بنویسید، بقیه را زیر آب بگذارید. 10. ببینید امروز چه اتفاقی می‌افتد. 11. آنچه را که می‌بینید بنویسید. 12. به طورکامل گوش کنید. 13. زمانی بنویسیدکه چیزی وجود داردکه می‌شناسیدش، نه قبل از آن. 14. طوری به کلمات نگاه کنید که انگار برای اولین بار است که آنها را می‌بینید. 15. از متعارف‌ترین علائم نگارشی که می‌توانید استفاده کنید. 16. فرهنگ لغت را کنار بگذارید. 17. نوشتن یک جمله ساده بیانی را یاد بگیرید. 18. یک داستان را در شش کلمه بگویید. 19. شعر را به نثر بنویسید. 20. همه چیز را بخوانید تا بدانید چه چیزی را باید شکست دهید. 21. سعی نکنید شکسپیر را شکست دهید. 22. بپذیرید که نوشتن کاری است که هرگز نمی‌توانید به خوبی انجام دهید. 23. کاری را که شروع کرده‌اید تمام کنید. 24. نگران نباشید. قبلا نوشتی و باز هم خواهی نوشت. 25. آیندگان را فراموش کنید. فقط به نوشتن واقعی فکرکنید. 26. تا جایی که می‌توانید بنویسید و چشمی به بازار نداشته باشید. 27. واضح بنویسید - و مردم متوجه خواهندشد که آیا شما صادق هستید یا خیر. 28. فقط درست‌ترین جمله‌ای را که می‌دانید بنویسید. زمانی که دستت به نوشتن آشنا شده بنویس. به چیزی فکر نکن، مثلا به این که کیفیت نوشته خوب است یا نه. فقط بنویس، اما هرگز تصور نکن تمام آنچه نوشته‌ای به درد خواهد خورد. گاهی چندین صفحه می‌نویسیم، اما از میان این چندین صفحه تنها یک صفحه به درد خواهد خورد. خصلت داستان همین است. گاه در طول داستان خود را تغییر می‌دهد یا اصلاح می‌کند و یا مسیر دیگری را برای رفتن انتخاب می‌کند لذا شاید به جایی برسی که مجبور بشوی داشته‌ها و نوشته‌های قبلی را حتی دور بریزی. تمام این‌ها زمانی حاصل می‌شود که متن نوشته شود. داستان از دل اصلاحات و بازنویسی‌ها برون می‌آید. مانند مجسمه‌ای که از دل یک سنگ بزرگ تراشیده شده و صیقل می‌خورد داستان نیز از دل حجم فراوانی از کلمه و متن، تراش خورده و نمایان می‌شود. هر چه حجم اول نوشته‌ها بیشتر باشد این امکان هم که بتوان داستان مورد علاقه خود را بدست آورد بیشتر خواهد بود چرا که امکان صیقل بیشتر است. نکته مهم در این است که حجم دورریزها و تراشه‌ها معمولا بیشتر از حجم اصل کار است. قاعده اصلاح و ویرایش تاکیدی دارد بر ایجاز در متن. اصلاح کردن، بیشتر بر حذف استوار است تا بر اضافه کردن. نویسنده باید تلاش کند تا از راه ایجاز به عصاره مورد نظر خودش برسد.
در برخی داستان‌ها منفی یا مثبت بودن، خوب و بد بودن شخصیت‌ها از سوی نویسنده مشخص می‌شود. اوست که با ترسیم شخصیت‌ها وفق نظر خویش آنها را نزد مخاطب مقبول یا منفور قرار می‌دهد. گاه این کار به واسطه داوری‌های مستقیم و توصیفات صریح نویسنده از شخصیت انجام می‌شود. همینگوی توصیه می‌نماید که به جای اشاره صریح در مورد خصائل افراد و توصیف شخصیت ایشان، بهتر است به کردار آنها بپردازیم و با نشان‌دادن کنش‌های آنها اجازه دهیم مخاطب خودش داوری کند که این شخصیت بد است یا خوب. نویسنده هرگز نباید در مقام داور شخصیت‌های خودش قرار بگیرد. همیشه نباید منتظر یک کنش قابل ملاحظه ماند و از آنجا به نوشت پرداخت. این که یک کنش معمولی را بسط دهیم و آن را به یک حادثه بزرگ تبدیل کنیم باعث می‌شود تا هم پیرنگ محکم‌تر شود و هم خواننده با روند داستان بیشتر گره بخورد، ضمن این که چنین داستانی واقعی‌تر خواهد بود. همچنین ذهن قادر خواهد بود به انتخاب‌های منطقی‌تری برای نتیجه کنش‌ها و انجام واکنش‌ها برسد. کنش ساده را باید تبدیل به حادثه کرد. انجام این مهم خیلی مهم است. کنش ساده قرار نیست ساده بماند. داستان یعنی برهم‌خوردن همین نظم معمول. کنش ساده اگر ساده بماند یکنواختی و خستگی همراه دارد. جذابیت داستان و هیجان آن نیز در گرو همین تغییر کنش ساده به کنش جدی حادثه‌مند است. این که بدانیم چه چیز را کنار چه چیز بگذاریم همان منطق درونی داستان را در اصل می‌سازد. اگر منطق کنش‌ها و واکنش‌ها آن گونه که باید شکل نگیرد خواننده به برخی جواب‌ها نمی‌رسد و یا علت برخی واکنش‌ها را نمی‌فهمد و داستان برایش بی‌معنی می‌شود. از نوک کوه یخ نوشتن یعنی خیلی وارد جزئیات نباید شد. در حدی که خود مخاطب به بقیه متن برسد کافی است. همینگوی چون خودش روزنامه‌نگار بود و به خاطر فضای محدود روزنامه مجبور به استفاده مفید از تمام امکان صفحه‌ای آن بود، شیوه نوشتن موجز و اشاره به زیرمتن را به خوبی فرا گرفته بود. این که چگونه خواننده را وارد متن کند و بعد بگذارد خود خواننده در متن و معنا جلو برود. نوشته باید واقعی باشد. برای واقعی نوشتن باید واقعی دید. چیزی را نوشت که دیده شده و قابل دیدن است، اما در کنار این دیدن باید شنید. یک نویسنده خوب هم خوب می‌بیند و هم خوب می‌شنود. او از دیده‌ها و شنیده‌ها الهام و الگو می‌گیرد و گاه عین همان‌ها را بر روی کاغذ می‌آورد. از چیزی بنویسید که به خوبی بر آن اشراف دارید و شناخته‌اید. نوشتن از چیزهایی که برای خودتان ناآشنا و مبهم است خواننده را هم در شرایط ناآشنایی و ابهام نگاه می‌دارد. عدم آشنایی شما با چیزی که از آن می‌نویسید منطق نوشته شما را نیز برهم می‌زند. نویسندگی هنر معماری کلمات است. کلمات ابزار و مصالح کار شما هستند. این ابزار و مصالح می‌توانند به اشکال جدید، مورد استفاده قرار گیرند. طرح کلی موجود در ذهن شما به این ابزار و مصالح، هدف و شکل می‌بخشد. این‌گونه نیست که شما مجبور باشید از این ابزار و مصالح همیشه استفاده‌های یک شکل و تکراری داشته باشید. آنها تابع ایده شما باید منعطف شوند. برای همین در هر داستانی این ابزار و مصالح می‌توانند جدید و تازه به نظر بیایند. از علائم نگارشی غیرمرسوم و غیرمعمول و نیز واژگانی که فقط در فرهنگ‌های لغات می‌توان آنها را یافت پرهیز کنید. برخی واژگان، واژگان داستان نیستند. بیشتر در مقالات علمی و انشاء‌های دبیرستانی کاربرد دارند. سعی نکنید به رقابت برسید یا بخواهید از کسی جلو بزنید. خودتان باشید و برای خودتان بنویسید. رقابت اگر در یک قالب به خصوص باشد که دیگر خیلی بدتر است. این که بخواهید رئالیسم جادویی را بهتر از مارکز بنویسید یا داستان‌های فانتزی را از آسیموف ماهرانه‌تر رقم بزنید ایرادی ندارد، بنویسید اما نه با این تصور که به میدان مسابقه رفته‌اید. جنس قلم شما مختص خودتان است. وقتی هنگام نوشتن یک داستان به سراغ داستان دیگر یا هر متن دیگری بروید این کار باعث می‌شود از فضای نوشته قبلی خارج شوید. ورود به فضای یک داستان بسیار سخت و زمان‌بر است. پس با دور شدن از فضا این احتمال وجود دارد که حس‌تان نسبت به داستان تغییر کند و دیگر نتوانید آن ارتباط موثر با واژگان مورد نیاز آن داستان را بیابید. مخاطب و بازار و فروش همه باید در هنگام نوشتن پنهان شده باشند. اصلا چشم و ذهن‌تان را هنگام نوشتن از این‌ها دور کنید. این که آیندگان در مورد این نوشته چه فکر خواهند کرد دغدغه امروز شما نیست. از نوشتن هرگز نترسید و جمله‌ای که به نظرتان جمله مناسبی است را روی کاغذ بیاورید. جمله‌ای که حس می‌کنید شما را دارد به درستی و کمال می‌گوید. ساده‌ترین جملات بهترین آنها هستند. ‌جمله را دکوریزه نکنید. جمله باید ساده و صادق و بدون هیچ‌گونه پیرایه‌ای باشد
آه ای غم خجسته سرو به خون نشسته @anarstory