𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_11❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 با صدای زدنای مامان از خواب بیدار شدمو نگاهی ب
#مســـیر_عشـــق_12❤️
بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝
ساختمون تقریبا شلوغ بود و بیشتر ، افرادی با لباس های فرم نظامی بودن . از بینشون رد شدیم و راهی طبقه بالا شدیم .
متین با یه آقایی که لباس نظامی تنش بود و داشت با بی سیم حرف میزد دست داد و بعد اون آقا به سمت دری راهنماییمون کرد..
با باز شدن در توسط یکی از سرباز ها ، سالن بزرگی نمایش داده شد ؛ متین با دستش اشره کرد به ته سالن و گفت : + تابوت شهید...
چشم چرخوندم تو سالن که با دیدن ته سالن نفسم بند اومد...🤯
مات و مبهوت خیره شدم به تابوتی که پرچم ایران احاطهش کرده بود.. به همون چیزی که تو خواب دیده بودم و این همه مدت ذهنم درگیرش بود!!!
- ی..یعنی...اون..فقط تابوت یه ش..شهید بود؟؟!!
لایه ای از اشک جلوی دیدمو تار کرد.. با قدم هایی سست به تابوت نزدیک شدم و نشستم کنارش .
صدای دختر چادری که سرشو رو تابوت گذاشته بود و هق هق میکرد همه رو به گریه انداخته بود💔
پسر جوونی با دیدن متین به سمتش اومد و با بغض خودشو پرت کردن بغل متین..
هردوشون بی صدا گریه میکردن و اشکای منم جاری شده بود..
بعد از چند دقیقه از هم فاصله گرفتن و متین نشست کنار من ؛ دلمو زدم به دریا و همه چیز رو براش تعریف کردم (:
از خواب عجیبی که دیدم تا لحظه ای که قلبم با دیدن تابوت بی تاب شده بود😔
- متین..اون بیت...اون بیت تو یه کتابچه کوچیک بود.. ، بخدا خودم از سر تابوت ورش داشتم... خودم..😭
+ فکر کنم..این دفترچه رو میگی...نه؟!
با صدای بغض آلود و غمناکی که اومد ، منو متین سرمونو بالا گرفتیم و نگاهی به همون پسر جوون که پشت سرمون بود ، انداختیم ؛
چشماش از گریه قرمز شده بود و دفترچه کوچیک تو دستش رو به سمت من گرفته بود!!
با کنجکاوی دفترچه رو ازش گرفتم و درشو باز کردم
با حیرت چشم دوختم به صفحه اول دفترچه و بیتی که روش میدرخشید...💔
ادامــہ دارد...🕊
#ڪپۍممـنوع❌
@istafan🎬