هدایت شده از اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هشتاد
توی بخشِ موکتشدهی سالن انتظار فرودگاه نجف دراز به دراز خوابیدهام جلوی کولر گازی.
دارم فکر میکنم به لحظههایی که تجربه کردم؛ به قدمهایی که زمین بین نجف تا کربلا را بوسیدهاند. به موکبها، به موکبدارها، به کوچولوهای آلبالو گیلاسِ توی جاده، به پیرهای فرتوتِ ویلچر نشین و عصا به دست، به یزلههای جوانان عراقی، به کارواشهای خنککنندهی هوای تن زائرها، به سقفهای توریِ سبز، به فریادهای هلابیکمِ میزبانهای خیسِ عرق، به وفورِ کولرهای روشن در موکبها و مسیر جاده، به صدای مداحیِ عربی و فارسیِ گُلهبهگُلهی مسیر و به هر چیز دیگری و حتی به زبالههای توی مسیر که با هر زبالهای در دنیا فرق دارند؛ و دارم فکر میکنم مشّایه هنوز در جریان است و تا روز اربعین هم ادامه خواهد داشت. با اینکه من و میلیونها نفر زودتر رفته و برگشتهاند...
و من برای همهچیز این سفر دلم تنگ میشود. حتی برای پرایدِ پوکیدهای که یکجای سالم توی تنش نبود و همان یک دستگیرهی سالمی که داشت هم، وقت بستنِ توسطِ ناصر کنده شد! حتی برای رانندهاش که هنرمندترین آدم عراق است! هنرمندی که توانسته این کُلِ آهن پاره را براند...
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT