🔴قسمت دوم...
داستان جالب شب #عروســـی
مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده.
لباس قشنگ #عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده!
همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند.
کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده.
بابای #مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو.
آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی.
مگه نه اینکه #همیشه آرزوت همین بود؟!
علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم.
می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون #قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟!...
🔴در کانال زیر سنجاق شده است👇
📕قسمت سوم👈 کلیک کنید📕
📕قسمت سوم👈 کلیک کنید📕
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🚨داستان عجیب #حاجقاسم و رانندهتاکسی
#شهید_سلیمانی میگوید: از ماموریت برمیگشتم. منتظر نماندم تا ماشین برایم بفرستند. سوار #تاکسی_فرودگاه شدم. بین راه، راننده جوان، مُدام به من نگاه میکرد. پرسیدم آیا شبیه آشنایان شما هستم؟ راننده گفت: شما برادر یا پسر خاله سردار سلیمانی هستی؟ گفتم: من، سردار سلیمانیام. راننده خندید و گفت: با من شوخی میکنی؟ گفتم: نه من، سردار سلیمانیام. راننده گفت: #قسم بخور! من قسم خوردم که سردار سلیمانیام. راننده ساکت شد. از او پرسیدم با گرانی و مشکلات چطور سر میکنی؟ راننده در جملهی عجیبی گفت: اگر تو خود #سردار_سلیمانی هستی...😳
🔺ادامه در کانال زیر #سنجاق شده
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3870687243Cb7696c0270