❤️با نام و یاد خدا❤️
🖤پارت دلی شهادت داوود 🖤
رسول: بعد از اون دعوایی که با داوود کردیم دیگه با هم صحبت نکردیم .آخه من از کجا باید می فهمیدم که اون کسی که به خواهرم علاقه داره و ازش خاستگاری کرده رفیق صمیمی خودمه😔من فکر میکردم داوود مثل برادر هست برای رستا اما حالا فهمیدم اشتباه میکردم .به خاطر همین موضوع هم سه روز پیش با داوود دعوا کردم و توی صورتش سیلی زدم .راستش خودمم ناراحت شدم اما اون لحظه تنها چهره رستا جلوی چشمم بود که داشت بهم میگفت داوود ازش خاستگاری کرده😠
محمد: فردا عملیات دستگیری متهم اصلی پرونده هست. از اتاق خارج شدم و رفتم سر میز رسول .سرش رو میون دستاش گرفته بود .دستم رو روی شونه اش گذاشتم .سرش رو بلند کرد و با چشمای سرخ نگاهم کرد .اخمام توی هم رفت و گفتم: چشمات چرا اینقدر قرمزه؟
رسول: چیزی نیست اقا به خاطر کم خوابی هست.
محمد : رسول چیزی شده ؟ این چند روز حواسم به تو و داوود هست .با هم صحبت نمی کنید. شما دوتا جوری با هم صمیمی بودید که به زور میشد از هم جداتون کرد .حالا چی شده که حتی سلام رو هم به زور به هم میکنید؟ 🤨
رسول: آقا،داوود مثل برادرمه .مثل برادره برای رستا.اما اون از رستا خاستگاری کرده .😔 فکر میکردم در نبود من میتونه براش برادری کنه و جای من رو براش پر کنه اما حالا میبینم اینجور شده😔
محمد: رسول ،تو نباید به خاطر اینکه داوود عاشق خواهرت شده باهاش بد رفتاری کنی .تقصیر خودش که نبوده عاشق شده .
رسول: بله آقا درست میگید .امروز نیومده سایت فردا که اومد ازش عذر خواهی میکنم.
(روز بعد )
محمد: همه ی بچه ها رو جمع کردم و نقشه رو بهشون گفتم .رو کردم سمت رسول و داوود و گفتم: شما دو تا هم برید طبقه بالا .
داوود : نگاهی به رسول کردم که اونم متقابلا بهم نگاه کرد .سرم رو پایین انداختم و چشمی زیر لب گفتم . اسلحه ام رو آماده کردم و به صورت اماده باش جلوم گرفتم. اول من به جلو قدم برداشتم و پشت سرم رسول اومد .از پله های مارپیچی عبور کردیم و به طبقه دوم رسیدیم . با علامت دست به رسول گفتم بره توی اتاقی که سمت راست هست و خودمم به اتاق رو به روش رفتم .
رسول: داوود به اتاق رفت اما من بودم که ترس داشتم .آروم به طرف اتاقی که داوود گفت رفتم .در بالکن باز بود .یهو صدای داوود از پشت سرم اومد .برگشتم سمتش .شروع کرد و گفت
داوود : کسی نبود
رسول: اینجا هم 😐
داوود: خواستیم بریم بیرون که چشمم به در بالکن خورد .یه تیکه پارچه پیدا بود .آروم به رسول گفتم ساکت باشه .به جلو رفتم و توی یه حرکت ناگهانی اون کسی که توی بالکن مخفی شده بود رو خلع سلاح کردم و روی زمین انداختم .رسول فورا دستبند بهش زد و بلندش کردیم و پایین بردیم . آقا محمد هم یه نفر رو دستگیر کرده بود .اون مردی که آقا محمد گرفته بودش روبه روی من ایستاد و لب زد
ناشناس : مراقب داداش رسولت باش .شاید نتونه حتی از این خونه خارج بشه .با ترس به اطراف نگاه کردم .رسول نبود .سریع دویدم به سمت فرشید و گفتم :رسول کجاست؟
فرشید : رفت بالا که وسایلی که مونده رو بیاره .
داوود : یا خدا . نمیدونم چطوری دویدم و از اون پله های پر پیچ گذشتم و به اتاق رسیدم .سریع اسلحه رو مسلح کردم و به داخل اتاق رفتم .با دیدن اون صحنه ترس سراسر وجودم رو در بر گرفت .یه نفر اسلحه رو به سمت رسول گرفته بود و رسول هم متقابلا همون کار رو انجام داده بود .اون مرد با دیدن من لبخند چندشی زد و گفت.
ناشناس: به به .ببین کی اینجاست. دهقان فداکار .خوب موقعی رسیدی .بیا که میخوام آخرین دیدار رو با برادرت داشته باشی .
رسول: برای خودم نمیترسیدم اما نگران داوود بودم .ناراحت بودم که دیگه وقت نیست که از داوود حلالیت بطلبم .اون مرد تفنگ رو به طرف قلبم نشونه گرفت .چشام رو بستم و زیر لب اشهد خودم رو خوندم .ناگهان صدای تیر بلند شد اما دردی حس نکردم. چشمام رو با ترس باز کردم که با دیدن اون صحنه جون از پاهام خارج شد و با زانو روی زمین فرود اومدم .ا..او..اون داداش من بود ؟🥺اون داوود من بود که جلوی من افتاده و پیراهنی که برای تولدش خریده بودم خیس از خون بود ؟😭💔چ..چطور ممکنه ؟ امکان ندارههه😭
داوود : نمیدونم چیشد اما تا موقعیتم رو درک کنم فهمیدم که خودم رو جلوی رسول انداختم تا تیر به داداشم نخوره و درد بود که درست وسط قفسه سینم پیچید و روی زمین افتادم .نمیتونستم نفس بکشم و با هر نفس تکه تکه ام درد شدیدی توی بدنم می پیچید.رسول با دیدن من کنارم فرود اومد .یهو صدای شلیک دیگه ای به گوشم خورد.با دید تاری که داشتم متوجه شدم که آقا محمد به اون مرد تیر زد و به طرفمون دوید .
رسول: داوودم ،داداشم چ..چرا اینکار رو کردی؟ چرا خودتو به خاطر من نامرد سپر کردی😭 داداشم حلالم کن .ببخش بهت بدی کردم .ببخش ناراحتت کردم .
داوود : ر.ر.سول ..حل.الم..کن😖😣
رسول: داوود جون رسول فکر رفتن نکن .رسول بدون داداشش میمیره .فکر رفتن نکن .بری از رسول هم چیزی نمیمونه 😭💔
داوود : ب..بخش..رس..ول🥺
رسول : داری چی میگی داوودددد(با فریاد )
داوود: حل..الم ..کن
راوی: و چشمان او که بسته شد .محمد با گریه از اتاق خارج شد تا مبادا نیروهایش اشک فرمانده خود را ببینند. اما در دلش داغ برادر دیده بود .داوود برای همه ته تقاری گروه بود و برادر کوچکتر. اما حال او نام شهید را پشت اسم خویش نوشته بود .لباسش به وسیله خون نقاشی شده بود و رسول به پهنای صورتش اشک میریخت .برای برادرش .برای آن کسی که دلش توسط او شکسته شده بود و ناراحت شده بود .برای برادری که تازه طعم عشق را چشیده بود و قرار بود رخت دامادی بر تن کند اما اکنون باید رخت سفیدی که کفن نام داشت را به تن میکرد .رسول با گریه از او میخواست برگردد اما دیگر دیر شده بود 💔
رسول: داوود اگه بری هیچی از من نمیمونههه.جون رسول فکر رفتن نکن .داوود مگه تو عاشق نشده بودی .من با مامان و بابام صحبت کردم .گفتن بهت بگم پس فردا بیای خاستگاری رستا .مگه نمی خواستی داماد بشی داداشم 😭 پس چرا الان جوابم رو نمیدی؟ چرا نمیای بگی جانم رسول .پس چرا حرف نمیزنییییی😭💔داوودم هیچ وقت علاقه ام رو بهت مستقیم نگفتم اما حالا میگم ،دوستت دارم بمون و نرو💔
نرو چون بعد از تو دیگه رسولی نمیمونه.نرو 😭
(۳روز بعد )
راوی: در این سه روز دیگر خنده روی لب هایشان نمایان نشد .غم رفتن داوود، رسول را یک شبه ده سال پیر کرد .رسول سه روز است که در بیمارستان و تحت مراقبت است .درست وقتی که داوود را به سردخانه منتقل کردند رسول حالش بد شد و بیهوش شد .دکتر ها بعد از معاینه او فهمیدند که سکته ای خفیف را رد کرده و تمام این اتفاقات به دلیل دوری از برادر و اطمینان از آنکه دیگر نمیتوان تصویر برادرت را ببینی اتفاق افتاده است. با این حال محمد نیز سعی میکرد خود را قوی جلوه دهد اما او نیز غم ازدست دادن نیرو و برادر جوانش را به دوش میکشید .و غم دوری برای رسول ماند و تمام🖤دیگر تنها میتواند برادرش و رفیقش را در رویاهایش ببیند و از او عذر خواهی کنید 💔🖤
(پایان پارت دلی شهادت داوود )
پ.ن. از من میشنوی رفیق هیچ وقت عزیزانت رو از خودت دور نکن .شاید دیگه فرصتی برای عذر خواهی و حلالیت گرفتن نداشته باشیم 🖤
پس قدر همدیگر رو بدونیم❤️🩹
پ.ن.دیدنش حال مرا یک جور دیگر میکند 💔
حال یک دیوانه را دیوانه بهتر میکند ❤️🩹
پ.ن. الان اونجام که سعدی میگه:
دل نهادم به صبوری ،که جز این چاره ندارم...💔
راستی اینو قبلا ره رو عشق گزاشته من با اجازه ی مدیرش گزاشتم اینجا
https://eitaa.com/romanFms
اینم لینکشه
کانالش عالیه هاا😉
عضو بشید چون رمانش بشدت عالیهه🤌
هم این که الان میزاره هم قبلیش☺️
جدی فردا شب قسمت اخر از سرنوشته؟ 🥺🥲
بعد اون چی ببینم؟ 😭😂💔
__
خب دوباره از سرنوشت😭💔
ینی برزیم تو فلشامون
کاری که خودم می خوام بکنم
مثه گاندو