eitaa logo
ܭَߊ‌ࡅ߭ܥ‌‌ࡐ‌ࡅ࡙ܨ ܣߊ
806 دنبال‌کننده
795 عکس
523 ویدیو
22 فایل
✿ بسم اللـہ الرحماט الرحیم ✿ ٖؒگانـבویی‌ ها🙃 رماט اورבم براتوט چـہ رمانی •٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠ از نوع: ترس هیجاט یزیـבبازے عاشقانـہ امنیتے راستے کلے ؋ـیلم و عکس اבیت بکگرانـב از گانـבو کپی؟ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ محمد: درک این لحظه برام خیلی سخت بود. نمی تونستم بفهمم. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که من باید از اتاق خارج بشم صدامو صاف کردم و لب زدم. تنهاتون میزارم. اینو گفتم و از اتاق خارج شدم. رسول: هنوزم باورم نمیشد. رقیه چیکار کرد؟؟ زد تو صورت من؟؟ جلو اقا محمد؟؟ منو زد؟؟ غرورم رو شکوند؟؟ رقیه چرا اینکارو کرد؟؟ اقا محمد تو اتاق بود و من نمی تونستم چیزی بگم. همون لحظه اقا محمد گف. تنهامون میزاره. و از اتاق بیرون رفت. نگاهی به رقیه کردم و لب زدم. این چه کاری بود کردی؟؟ دقیقااا بهم بگو چیکار کردی؟؟ دست رو من بلند کردی.. اونم جلو فرماندم؟؟ نه نه رقیه خانم نه تو اون رقیه نیستی! رقیه: بسه رسولل😭😖 تو میفهی؟؟ اصن متوجه هستی نگرانی ینی چی؟؟ میدونی زنگ بزنم گوشی خاموش باشه ینی چی؟؟ میدونی مُردن و زنده شدن چه حسی داره؟؟ اره میدونی؟؟ 😭 میدونی استرس برای اینکه تو رو هم از دست بدم ینی چی؟؟ رسول بخدا حالم بدههه😭 رسول میترسیدمممم. میترسیدم مثه چند سال پیش که داداشمون پدرمون و مادرمون رو از دست دادیم.. تو رو هم از دست بدم. میفهمی اصن؟؟ 😭😭 رسول متوجه هستییییی💔😭 رسول.. دارم میگم.. دیگه هیچ ربطی نداره. دیگه حق نداری بری سایت! دیگه نمی خوام.. نمیخوام که..... •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: باید یه خورده درک کنیم رقیه خانم رو!! 🥺♥️
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ رسول: رقیه بسههه هی میگه من چیزی نمیگم این دوباره حرف میزنه. میشه یه دیقه حرف نزنی؟؟ میدونی چیه.. اصن دیگه به کن ربطی نداره. من هر جا بخوام میرمم هر کاری بخوام می کنمم فهمیدی؟؟ یا بیشتر بگم؟؟ رقیه: میفهمی اصن داری چی میگی متوجه هستی چی میگی؟؟ نه دیگه نمی فهمی چی میگی! رسول: اتفاقا خیلییی خوب میفهمم. دارم چی میگم! رقیه: من که دیگه اعصابم خورد شده بود.. این دفعه بر خلاف قبل دستم رو بلند کردم و توی صورتش فرود اوردم.. این دفعه جوری زدم که دست خودمم درد گرفته بود. رسول: یه لحظه چشامو بستم که با سوزش صورتم چشامو اروم باز کردم دستم رو روی صورتم گزاشتم.. حس داغ بودن لبم باعث شد بفهمم لبم داره خون میاد نگاهی به رقیه کردم که با اخم داشت بهم نگاه می کرد می خواستم حرفی بزنم که.. رقیه: اینو زدم تا بفهمی چطور با من حرف بزنی! رسول به خدا که تو نمیدونی نگرانی برا یه نفر ینی چی بخداا نمی دونیییی رسول: برو بیرون رقیه برووووو(با داد) رقیه: می خواستم برم بیرون که چشم به لبش خورد. اروم برگشتم و دستمال رو دادم بهش. •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: رقیه زد دوباره🥲😂 پ ن: میدونید دلیل داره که میزنه متوجه میشید
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ رقیه: از اتاق رسول بیرون اومدم حالم خوب نبود من چیکار کردم🥺 زدم تو گوش داداشم اخه چرااا😭 ولی منم دست خودم نبود منم نگران بودم نگران اینکه از دستش بدم من تو این دنیا فقط داداشم برام مونده پس نمی خواستم از دستش بدم نمی خواستمممم😭 روی صندلی های توی حیاط نشستم دلم برا اینکه بغلم کنه تنگ شده دلم برا همه چی تنگ شده برا مامانم برا بابام برا داداش بزرگمم ینی اونا حالشون خوبه؟؟ نگاهی به اسمون کردم و لب زدم میشه مراقب داداش کوچیکم باشی🥺💔 اشکامو اروم پاک کردم. نگاهی به ورودی بیمارستان کردم🥺 همون لحظه اقا محمد رو دیدم که داشت از نماز خونه به سمت بیمارستان می رفت که یه چیزی ازش افتاد سریع به سمتش رفتم و خواستم صداش کنم ولی اون رفته بود تو بیمارستان اون چیزی که افتاده بود رو برداشتم و نگاهی بهش کردم بغض راه گلوم رو بسته بود سریع توی کیفم گزاشتمش و از بیمارستان خارج شدم محمد: از نماز خونه اومدم بیرون و به سمت بیمارستان رفتم در اتاق رسول رو اروم زدم و وارد شدم استاد رسول کا چطوره؟؟ 🧐 با دیدن صورتش سریع به سمتش رفتم رسول جان؟؟ حالت خوبه چیشدی تو داداش؟؟ رسول: خوبم محمد: پاشو اروم پاشو یه اب بزن صورتت حالت خوب بشه رسول: چشم اقا اروم با کمک محمد پاشدم و صورتم رو شستم. •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: بنظرتون از محمد چی افتاد؟؟
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ ٠ "یک هفته بد" رسول: بالاخره امروز تونستم محمد رو راضی کنم که بتونم بیام سایت خوشحال بودم که دوباره تونستم بیام سایت تو این یه هفته اصلا رقیه رو ندیدم و بهش هم زنگ نزدم چند باری بهم زنگ زد ولی چون جوابش رو ندادم دیگه بهم زنگ نزده منم بهش زنگ نزدم تو خودم بودم که دست یکی رو روی شونم حس کردم برگشتم دیدم داووده به سلام اقا داوود داوود: سلاام اقا چخبر از این طرفااا راه گم کردی اقا رسول که اومدی اینجا؟؟ رسول: داوود جان یه دیقه نفس بگیر اروم باش😂 یه جور میگی راه گم کردی انگار من رفته بودم استراحت نه داداش بیمارستان بودم اقااا داوود: 😂😂😂 خب حالا ول کن اینارو خودت بهتری؟؟ رسول: اهوم خوبم داوود: خب خداروشکر که خوبی استاد رسول: بله بله😂 داوود: من برم رسول: به سلامت اقا داوود که رفت دوباره درست روی صندلی نشستم عکسی رو از توی کشوی میزم در اوردم چقدر دلم تنگ شده بود🥺💔 دلم می خواست فقط یه بار یه بار دیگه ببینمشون چیشد اون روز چرا همچین اتفاقی افتاد اصن چرااا🥲 محمد: از اتاقم بیرون اومدم و به سمت رسول رفتم یه عکسی توی دستش بودـ به سمتش رفتم و دستم رو روی شونش گزاشتم که برگشت سمتم و اشکاشو سریع پاک کرد رسول چیزی شده؟؟ این عکس کیه؟؟ رسول: نه اقا 🥺🥲 این عکس.. این عکسه.... •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: زنگ نزده! پ ن: از این طرفاا😂
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ رسول: اقا این عکس خانوادم هس🥲 ینی مال چند سال پیش هست محمد: خانوادت؟؟ ینی چی رسول! تو که گفته بودی فقط یه خواهر داری پس الان چی میگی؟؟ رسول: بله اقا. ولی من بهتون نگفته بودم که وقتی بچه بودیم خانوادم رو گم کردیم🥺💔 ینی منو خواهرم با هم بودیم نمی دونستیم چیکار کنیم. اقا خیلی گشتیم ولی پیداشون نکردیم😭 دیگه من موندم یه خواهر که از خودم بزرگ تره اقا من اگه اومدم تو این کار به جز اینکه برا خدمت به مردم و کشورم اومدم. اومدم تا یه روز پیداشون کنم پیداشون کنم ازشون بپرسم. 😭 می خواستم حرف بزنم ولی دیگه نفسم بالا نمیومد محمد: اروم. اروم باش رسول🥺🫂 بغلش کردم و گزاشتم هر چقدر می خواد گریه کنه رسول: اقا محمد کمکم می کنید پیداشون کنم؟؟ 🥺 محمد: اره اره رسول کمک می کنم فقط اروم باش و گریه نکن باش؟؟ رسول: چشم محمد: باورم نمیشد بد سال ها ینی بالاخره پیداش کردم! ینی.. 🥲💔 نمیدونستم چطور بهش بگم؟؟ نمیدونستم. به سمتش برگشتم... رسول؟؟ +جانم اقا محمد: یه لحظه بیا اتاقم کارت دارم. +چشم محمد اول و من پشت سرش به سمت اتاقش رفتیم وارد اتاقش شدیم. محمد: بشین رسول +اقا چیزی شده؟؟ اتفاقی افتاده ترو خدا بگیدد🥺 محمد: عههه رسول اروم استاد یه چیزی بهت میگم ولی قول بده اروم باشی! +چشم محمد: عکسی از توی کشو در اوردم و دادم به دستش با دیدن عکس تعجب کرد +عکس رو توی دستم گرفتم. ای.ن این م.حمد ای.ن عکس دست تو چیکار میکنه؟؟ محمد: بغضم رو قورت دادم و لب زدم🥺 توقع که نداری عکس داداشم خواهرم مادرم رو نداشته باشم؟؟ 🥲 +چیییییی😭 ینی محمد تو.... 😭 محمد: اره هیسس رسول اروم اروم داداش🥺 +محمد تو همون موقع میدونستی؟؟ محمد چرا بهم نگفتییییی😭 محمد: رسول جان اروم من هیچی نمیدونستمم تا عکس رو دیدم متوجه شدمم +من همون موقع یه حسی بهم میگفت که داداشم هستی😭 محمد: میگم گریه نکن دوباره گریه میکنه. بعدم مگه من داداشت نبودم؟؟ +اذیت نکن محمدد محمد: چشمم اروم باش فقط یه چیزی.. +چیشدهههه محمد: نمیدونم چطور بهت بگم اصن نگران چیزی نباش ولی.... •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: عکس خانوادم!! پ ن: باورم نمیشهههه!! پ ن: کمکم می کنی پ ن: عکس داداشم و..... پ ن: اروم باش رسولل
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ رسول: محمد. داداش چرا به من نمیگی چیشده! محمد: رسول جان داداشم برادر من چند دیقه هم نه..... چند ثانیه تحمل کنی بهت میگم... رسول: محمد بخدا دارم سکته میکنم خب زود تر بهم بگو😭 محمد: عهه! ببین رسول من نمیدونم چطور بهت بگم ولی باید بگم دیگه... اون چیزی که می خوام بهت بگم اینکه من مطمئنم تو داداشم هستی هاا فقط... رسول: فق.ط چی؟؟ محمد: فقط ببین بریم ازمایشگاه!! رسول: ینی چی الان محمد؟؟ محمد: مطمین تر بشیم بهتره! رسول: الان ینی پاشیم بریم ازمایشگاه؟؟ محمد: اره داداش اره استاد رسول رسول: بریم.🥺 محمد: بریم..... اول به اتاق اقای عبدی رفتم و مرخصی چند ساعته گرفتم.. و بد هم با رسول از سایت بیرون اومدیم... رسول: از دست محمد ناراحت بودم .. خب ینی چی که بریم ازمایشگاه. ینی اعتماد و باور نداره که من داداشم؟؟ یا شایدم فک می کنه من دروغ میگم. ولی...ولی محمد که منو میشناسه... من دروغگو نیستم🥺 •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: چیشد؟؟ پ ن: الان ینی بریم ازمایشگاه؟؟ پ ن: محمد باورش نداره ینی؟؟
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ محمد: رسول جان! من کی گفتم تو دروغ میگی؟؟ من نگفتم داداش من،من نگفتم استاد رسول. من فقط گفتم برا اطمینان. بعدشم داداشم چرا اینجوری میکنی! چرا خودتو داری داغون میکنی! اونم فقط برا یه حرف! که معلوم نیست راسته یا نه! رسول: محمد! نه نه!! اقا محمد البته! شما داری میگی که اون عکس من پیدا کردم! شما داری میگی که من دروغگو ام دیگه! فقط اقا چرا اینجوری حرف میزنید! چرا نمیگی رسول بهت شک دارم! محمد: بسه رسول!😡 نمی خوام بشنوم این حرفای الکی رو! یه کلمه بهت گفتم میریم آزمایشگاه بگو چشم! هی من هیچی نمیگم هی دوباره حرف میزنه! رسول فقط یه بار دیگه حرف بزنی! البته حرف الکی و مسخره! رسول: مگه دروغ میگممم😭 محمد: من که دیگه عصبی شده بودم و کنترل خودم رو از دست داده بودم.. دستم رو بالا بردم و توی صورت رسول فرود اوردم! رسول: از این حرکت محمد تعجب کردم! دستم رو اروم توی صورتم گزاشتم. رسیده بودیم به ماشین! ولی من... لب زدم باورم نمیشه! حالا شما فک کن من دروغ میگم ولی مگه خودت نگفتی داداشم هستی؟؟ دیگه بغض راه گلومو گرفته بود! ولی لب زدم.. پس چرا دست روم بلند کردی؟؟ پس چرا زدی تو صورت داداشت💔 اشکام رو پاک کردم و از کنار محمد دور شدم! اصن چرا باید اینجور بشه! چرا باید محمد اون عکس رو ببینه و این اتفاق ها بیوفته! محمد: م.ن چیکار کردم؟؟ م.ن ز.دم تو صورتش؟؟ ولی چرا زدم! ازم دور شد. •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: من کی گفتم دروغ گفتی! پ ن: البته اقا محمد! پ ن: بسه رسول😡
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ محمد:نمیدونستم باید چیکار کنم! پا تند کردم و به سمتش رفتم.. رسول. رسول جان. صداش میکردم ولی جواب نمیداد! رسول: محمد میشه دنبالم نیای؟؟ بالاخره من دروغ گو ام. باهات باشم تو ام دروغ گو میشی! پس محمد...نیا دنبالم.🥲 محمد: با این حرف رسول لعنتی به خودم گفتم. واقعا با اون سیای چه کاری باهاش کردم که داره با من این جوری حرف میزنه. لب زدم........رسول جان..... داداشم. یه لحظه وایسا... رسول: بله. محمد: نگاهی به دورم کردم... بیا بریم یه جایی بشینیم... میخوام باهات حرف بزنم. رسول: حرف؟؟ باشه.....فقط حرف زدن با یه دروغگو اونم با فرمانده مشکلی نداره؟؟ محمد:رسول با حرفاش داشت داغونم میکرد. لب زدم. دورت بگردم.... بگم من غلط کردم... راضی میشی؟؟ بگم اشتباه کردم راضی میشی؟؟ رسول جان....ببخشید.. فقط لطفا دیگه باهام این جوری حرف نزن چون نمیتونم داداش. غلط کردم زدم تو صورتت! معذرت میخوام! داداش من....من فقط گفتم بریم ازمایش بدیم که مطمئن بشیم.. من نگفتم تو دروغ میگی!! رسول ولی اینجوری خب غلط کردم! خوبه داداش؟؟ •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: غلط کردم.😔🥺
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ رسول: از دست محمد ناراحت بودم! بیشتر بخاطر سیلی ای که بهم زد! ولی دلم نمی خواست محمد اینجوری خودشو جلوم کوچیک کنه🥲💔 دلم نمی خواست محمد اینجوری حرف بزنه! کاش اینجوری باهام حرف نمیزد. کاش من اونجوری باهاش حرف نمیزدم که الان اینجور بشه! کاش اصن...😫🥺 میخواستم حرفی بزنم که.... محمد: رسول جان! داداشم؟؟میبخشی دیگه؟؟ اصن نه... به عنوان یه دوست یا داداش بزرگتر؟؟ یا اصن نه... به عنوان یه فرمانده! رسول: با این حرف محمد حالم از خودم بهم خورد!😔 اروم جلو محمد زانو زدم... و سریع دستش رو گرفتم..... خواستم ببوسم که دستش رو کشید... محمد: توی یه حرکت ناگهانی رسول جلوم زانو زد و دستم گرفت. خواست ببوسه که سریع دستم رو کشیدم... اروم کنارش نشستم و سرش رو اروم بوس کردم.. رسول: محمد! داداش محمد! ببخشید داداشیی! بخدا م.من نمی خواستم اینجور بشه! داداشی میفهمم چی میگی! میفهمم چرا میگی بریم آزمایشگاه. میفهمم داداش. میشه یه خواهشی ازت داشته باشم؟؟ میشه یه چیزی بهت بگم داداشی؟؟ محمد: اول پاشو دورت بگردم. اول خودم بلند شدم و بد هم دست رسول رو گرفتم و بلند کردم.. داداشی فداتشم. هوا سرده بریم تو ماشین حرف میزنیم اروم به سمت ماشین حرکت کردیم. سوار ماشین که شدیم... •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: پشیمونی رسول پ ن: سرش رو بوسیدم پ ن: هوا سرده! پ ن: بنظرتون رسول چی میخواد بگه؟؟
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ رسول: داداش محمد. محمد: جان داداش جونم داداشی؟؟ رسول: محمد من اشتباه کردم....معذرت میخوام. فقط داداش جون من جون رسول دیگه نزن از این حرفا.. دیگه اینجوری نگو داداشی! بخدا اصن یجوری میشم وقتی اینجوری(منظورش همون غلط کردم و...) حرف میزنی! محمد: از حرفاش اول تعجب کردم. یکم بد لب زدم.. دورت بگردم من! نمیدونم چی بگم رسول نمیدونم چی بگم داداش. من اون جوری حرف زدم بد که بهت گفتم ببخشید... الان تو هم داری معذرت خواهی میکنی و میگی ببخشید که تو (محمد) این حرفا رو زدی! رسول: هیچی آقا محمد. فقط.. محمد: یه لحظه وایسا... یهو میگی داداش.. یهو میگی آقا.....😂 رسول: اومم.... ببخشید اصن نمیدونم چی میگم! فقط داداش میشه زود تر بریم؟؟ محمد: کجا؟؟ رسول: ازمایشگاه دیگه! محمد: عهه.... بله که میشه. ماشین روشن کردم و راه افتادم به سمت ازمایشگاه.. •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: داداش یا آقا؟؟ 😂
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ محمد: بد از رسیدن به ازمایشگاه ماشین رو پارک کردم.. و وارد شدیم.. رو به رسول لب زدم... تو برو بشین تا من بیام. به سمت ایستگاه پرستاری رفتم. پرستار: سلام بفرمایید محمد: سلام. راوی: بد کلی حرف زدن محمد با برگه ای که در دست داشت به سمت رسول رفت. رسول: چیشد؟؟ محمد: هیچی! ینی گف که فردا بیاین پاشو رسول.پاشو بریم! رسول: باشه. فقط چرا فردا داداش؟؟ محمد: اوم.... دیگه.. رسول داداش بیخیال این شو😂 زود باش بریم سایت که نیم ساعت دیگه جلسه داریم. رسول: چییییی محمد چرا الان میگیییی محمد: اصن حواسم نبوده. الانم بدو که اگه دیر برسیم هر دومون اخراجیم. رسول: خب بدووو محمد: بریم. فقط نمیشه دوید داداش😂 رسول: محمد شوخیت گرفته؟؟ دیر برسیم اخراجیم برادر! •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: محمد شوخیش گرفته😂
ب‍‌س‍‌م‍‌ ال‍‌ل‍‌ه‍‌ ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ ال‍‌رح‍‌ی‍‌م ♡ܝ‌ܦ‌ߊ‌ܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊ‌ܥ‌‌ࡅ߳♡ محمد: نه داداش. بریم.... سوار ماشین شدیم و راه افتادیم رسول: اوم..ــ. محمد ینی اقا محمد میشه از این قضیه بچها چیزی ندونن؟؟ محمد: راستش خودمم خواستم همین رو بهت بگم. فیلا چیزی ندونن بهتره؛ حالا بعدا که همه چی معلوم شد بهشون میگیم. رسول: اره. محمد: رسیدیم سایت. از ماشین پیاده شدیم و وارد سایت شدیم. نگاهی به ساعت کردم ۳:۱٠ بود جلسه ساعت ۳:۳٠ بود. رو به رسول لب زدم برو بشین. به بچه ها بگو ساعت ۳:۳٠ بیان اتاق اقای عبدی! رسول: چشم. محمد: به سمت اتاق اقای عبدی رفتم. در زدم و وارد اتاق شدم. سلام اقا. *سلام. بشین محمد. محمد: بفرمایید.. عه... راستش اقا من رفتم ولی گفتن که فردا برم. ببخشید.... *خب. میتونی بری... •••••••••••••••••••••••••••• پ ن: ببخشید کم هستش