بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۱۸
فرشید: اقا محمد گفته بود برم سراغ داوود...
امروز قراره مرخص بشه..
خودش وقت نکرد..
به سمت بیمارستان حرکت کردم..
خودمم دلم براش تنگ شده بود..
این دو روز حتی بیمارستان هم نرفتم..
که ببینمش..
نزدیکا بیمارستان بودم...
که یه نفر دیدم شبیه داوود بود..
ولی دستش رو هر لحظه به سرش می گرف..
یه خورده که دقت کردم..
خود داوود بوددد!!
ماشین رو نگه داشتم و سریع پیاده شدم..
داوود: سرم گیج می رفت..
نمی دونستم چیکار کنم.
ولی مطمئن بودم برگردم بیمارستان نگه میدارن..
همین جور که داشتم راه می رفتم..
یهو یه ماشین جلو پام ترمز کرد..
فک کردم دوباره اومدن سراغم..
تا اینکه فرشید رو دیدم..
به سمت اومد و با دیدنم تعجب یا بهتر بگم ترسید..
فرشید: به سمتش پا برداشتم..
لبش زیر چشش؟؟؟
لب زدم داوود چیشدی تو داداش؟؟
اصن مگه نباید الان تو بیمارستان باشی اینجا چیکار می کنی؟؟
داوود: خوبم فرشید..
چیزی نیست..
فقط سرم یه خورده گیج میره که اونم هیچی نیست....
فرشید: ینی چی!!
داوود یه نگاهی به خودت بکن..
بد بگو هیچی نیست.
بیا برو بیمارستان..
داوود: بابا من میگم خوبم تو میگی برو بیمارستان؟؟
خوبم..
فرشید: هوفف
داوود چرا متوجه نمیشی؟؟
برادر من حالت خوب نیس..
داوود: تو میگی حال من خوبه یا نه؟؟
برو برو سوار شو بریم داداش سرما زده به سرت داری حرف الکی میزنی!
فرشید: از دست تو😤
سوار ماشین شدم..
لب زدم..
فک نکن میتونی از دستم در بری..
میبرمت اونجا پیش دکتر سایت!
داوود: تو حالا برو..
تا اون موقع یه تصمیمی میگیریم.
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: ببخشید دیر شد. 🥰
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۱۹
فرشید: عهه..
اره باشه اصن اقا داوود...
فقط نمی خوای بگی چیشده؟؟
اصن داداش من چرا این جوری شدی؟؟؟
نمی خوای بگی؟؟
نه؟؟
داوود: امم...
بیخیال هیچی...
فرشید: اها که هیچی..
باشه...
به من نگو ولی می تونی همین طور به محمدم بگی؟؟
داوود: تو فیلا برو..
راستی فرشید؟؟
فرشید: جانم..
داوود: میگم رسول خوبه؟؟
روز اول که بیمارستان بود حالش خیلی بد بود
الان خوبه؟؟
فرشید: خیالت راحت حال اون بهتر از منه😂😉
داوود: هه هه هه.. 😒
ببین بو تو که لازم به گفتن نیس!
ولی بهت میگم...
که یه وقت یادت نره..
اقا فرشید حرفی به رسول بزنی...
بفهمم اذیتش کردی....
یا.....
با من طرفی..
فرشید: یا خدااا😁
چشم اقا داوود
داوود: افرین.
فرشید: اگه خواستم اذیتش کنم...
نمیزارم تو بفهمی.. 😜
داوود: متاسفم..
برای خودم..
که با تو رفاقت کردم😔😂
(شوخی)
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: داوود رو رسول حساسه♥️😂
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۲٠
<موقعیت:سایت>
داوود: خدایاا شکرت که رسیدم و از دست این اقا راحت شدم. 😂
ینی فرشید ادم یه شبانه روز کنارت باشه هااا بیچاره دیونه میشه..
فرشید: خدایاا شکرت که رسیدیم الان اقا محمد از زیر زبون این بشر میکشه بیرون که چیشده. 😂
نه اقا داوود اتفافا این جور نیس..
این نیروی چند این چند مدت زیر دست خودم بوده.
داوود: یا خدا.
ینی فقط خدا به اون بیچاره رحم کنه..
بیا بریم بالا ببینم اون بدبخت رو دیونه نکردی..
فرشید: داوود بخدا دیگه نمی تونم بسهـ🤣
داوود: وارد سایت شدیم..
چشم به یه پسره افتاد..
که فک کنم نیروی جدید باشه..
به سمتش دویدم😁
فرشید: وقتی دیدم داوود به سمت ارش (نیروی جدید) دوید..
سریع دویدم پشت سرش..
چون میدونستم چه نقشه ای داره. داوود وایسااا..
وایی..
داوود: کنار پسره موندم که فک کنم متوجه حضورم شد..
برگشتم سمتم..
و سلامی کرد..
همون لحظه فرشیدم رسید..
ارش: عه.
سلام فرشید..
فرشید: سلام..
یه لحظه میشه بیای؟
(اشاره به داوود)
داوود: وایسا الان میام😁
میگم..
اسم شما چیه؟؟
ارش: اول می خواستم نگم..
ولی میدونستم با فرشیده برا همین لب زدم.
ارش..
داوود: خب اقا ارش..
رسول: صدا از پشت میزم بد جور میومد...
برگشتم..
داوود..
اره خودش بود..
پیش ارش بود..
فرشید هم کنارش بود..
بلند شدم و به سمتش رفتم..
لب زدم..
ببین کی اینجاس..
اقا داوود..
داداش خودم. 😍
داوود: با صدای رسول برگشتم سمتش و پریدم بغلش🥺
داداش
رسول: جان داداش
فرشید: واییی.. 😑
داوود: راستی این منو دیونه کرد..
رسول: بله!؟
اقا فرشید داداش منو؟؟
فرشید: تو اول یه نگاه به صورتش بکن..
رسول: دستم رو زیر چونه ی داوود گذاشتم و صورتش رو بالا اوردم..
با دیدن زخم لبش و کبودی زیر چشش تعجب کردم..
داوود چیشدی؟؟
ارش: از رفتارشون واقعا تعجب کرده بودم..!!
اینا چرا این جوری ان🤔😂
همون لحظه اقا محمد اومد..
خواستم چیزی بگم..
که اشاره کرد اروم باشم..
داوود: میگم بهتون..
قضیش مفصله...
باید بریم اتاق اقا محمد..
محمد: صدای سر صدا سایت رو پر کرده بود..
رفتم پایین..
که دیدم فرشید داوود اومدن..
ارش با دیدن من خواست چیزی بگه..
ولی با اشاره گفتم هیچی نگه...
با حرفی که داوود زد..
لب زدم..
بله حتما باید بیاید اتاق محمد..
اخه من میگم این دو روز هیچ صدایی نبوده...
الان چطور شلوغ شد ..
تو نگو اقا داوود اومده..
خوش اومدی اقا داوود.
داوود: با صدای محمد برگشتیم سمتش..
سلام اقا..
رسول و فرشید: سلام اقا..
محمد: سلام..
داوود چیشدی؟؟
صورتت؟؟
داوود: اقا طولانیه باید بریم اتاقتون توضیح میدم..
محمد: باش.
نیم ساعت دیگه همه اتاق من..
می خوام پرونده رو هم توضیح بدم..
به سعیدم بگید
همه: چشم..
داوود: راستی سعید کو؟؟
رسول: تو نماز خونس..
داوود: اهاا..
من یه سوال دارم از اقا ارش؟
ارش: بله؟؟
فرشید: داوود جون فرشید..
داوود لطفاا😫
رسول: اخ اخ اقا فرشید چه سوتی دست داداش ما دادی که دیگه ول کن نیس😂💔
داوود: الان میفهمی دادا رسول😁
میگم اقا ارش شما از دست این فرشید دیونه نشدی؟؟
ارش: بله؟
فرشید: داداش داوود رحم کن😫
داوود: والا ایشون منو تو نیسم ساعت دیونه کرد..
دیگه خدا به داد شما برسه..
دو روز پیشش بودی😂
ارش: 😂
فرشید: من دارم براتون اقا داوود..
رسول: بد اون موقع من دارم برا شما..
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: کسی فهمید چیشد؟؟ 🥲
اون پارت داوود به فرشید گف با من طرفی اینجا رسول به فرشید🥺😍
پ ن: فرشید مظلوم😂
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۲۱
فرشید: چه گیری کردم😂😐
اقا اصن من به شما دو تا نزدیک نمیشم.
خوبه؟؟
دیگه کسی قصد زدن منو نداره؟؟
داوود: نه دیگه فیلا ازادی😂
رسول: بله..
البته فیلاا..
ارش: حالا یه سوال؟؟
داوود واقعا داداش رسوله؟؟
رسول: با حرف ارش زدم زیر خنده😂
داوود: نه...
داداش واقعی که نه..
نگاهی به رسول کردم..
و لب زدم...
ولی بیشتر از داداش دوسش دارم🥺♥️
رسول: با حرف داوود.
نگاهی بهش کردم و بغلش کردم..
و لب زدم..
البته همه ی بچها مثه داداشامونن..
ولی ما دو تا..
یه جور دیگه. ☺️
فرشید: خب خداروشکر 😂
فک کردم دیگه ما رو یادتون رفته..
داوود: ن.
مگه میشه ما چش قشنگمون رو یادمون بره؟؟
ارش: ینی واقعا اگه یکی شب تا روز پیش شما باشه پیر نمیشه😂
سعید که اقا داماده.
رسول که استاده.
فرشیدم که شده چش قشنگ.
داوود: بله دیگه😂
تازه اقا ارش اگه گفتی من کیم؟؟
ارش: مگه تو هم لقب داری؟؟
داوود: بله ☺️😂
من...
دهقان فداکارم
ارش: اوه..
بهتر نیس بریم اتاق اقا محمد؟
داوود: چرا.
شما برید منم میرم سراغ سعید.
......................
رسول: داخل اتاق محمد بودیم..
همون لحظه داوود و سعید هم وارد اتاق شدن.
محمد: خب.
بشینید تا پرونده رو توضیح بدم..
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: یه کم داسولی♥️🥺
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۲۲
محمد: خب ببینید...
تو این یکی پرونده یه سری از افراد بچه های مردم رو میگیرن..
و به خانواده هاشون میگن که باید مقدار زیادی پول بهشون بدن تا بچه ها رو سالم بهشون بدن.
و کسی نفهمیده که اونا این پول رو برای چی می خوان و باهاش چیکار می کنن..
تنها چیزی که ما فهمیدیم این بوده که اونا این پول رو به کسی که بهشون دستور انجام این کا را رو میده میدن...
ما می خوایم متوجه شیم که چرا؟!
چرا این پول رو به اون میدن.
ولی بازم نکته ای که خیلی منو کنجاو کرد این بود..
اقای ساعد بهرامی..
متهم پرونده ی قبلی هم با اینا کار میکنه..
و در حقیقت یه جورایی می تونم بگم سر دستشونه....
و این افراد به هیچ عنوان هیچ کاری نمی کنن.
ولی وقتی اون دستور میده سریع این کار انجام میدن..
داوود: اقا محمد!؟
محمد: جانم داوود
داوود: قضیه ی صورت من..
راستش من داشتم از بیمارستان میومدم..
که یهو یه ماشین جلو پام ترمز کرد..
یه لحظه تعجب گردم..
که چرا باید این ماشین باید بیاد جلوی من..
یه مردی ازش پیاده شد
بد از اینکه این بلا رو سرم اورد.
بهم گف به فرماندت بگو دست از سر این پرونده بردارنه..
وگرنه این دفعه...
محمد: داوود قیافه ی اون مرده رو یادت نیس؟؟
یا شماره ی ماشینشو؟؟
داوود: اقا قیافش که نه...
ینی اصن کلاه سرش بود..
ولی شماره ی ماشینش..
یه خورده فک کردم و لب زدم..
ببخشید...
این قدر هل شده بودم نتونستم بخونم.
محمد: هوفف..
مشکلی نداره..
ولی از کجا تو رو میشناختن؟؟
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: داوود؟؟
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۲۳
داوود: اقاااا
محمد: جانم.
چیشد داوود؟؟
داوود: اقا محمد ساعد بهرامی متهم پرونده ی قبلی..
محمد: داوود جان چرا نصفه نصفه حرف میزنی؟
داوود: اقا منظورم اینکه اون، اون دفعه منو دید..
اقا محمد از بین بچه ها فقط منو دید..
محمد:واییی🤦♀
پس با این حساب تو هنوز هیچی نشده شناسایی شدی..
داوود: سرم انداختم پایین و لب زدم..
بله💔🥲
رسول: نمی تونستم نفس بکشم.
ی.نی چی اقا؟؟
محمد: هیچی فقط از این به بعد باید اقا داوود بیشتر مراقب خودش باش!
حله؟؟
داوود: چشم.
محمد: خب ببینید یه دوربین رو به رو خونه ساعد وصل می کردیم..
که اقا رسول بهش دسترسی داره..
باید مراقبش باشی استاد..
رسول: چشم اقا..
محمد: بچها شما هم همین طور کمک رسول کنید..
همه: چشم اقا..
محمد: خب می تونید برید دیگه..
داوود: از اتاق محمد بیرون اومدیم...
نگاهی به رسول کردم..
تو خودش بود..
به سمتش رفتم...
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: ببخشید اگه کمه🥲
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۲۴
داوود: به سمتش رفتم و دستم رو روی شونش گزاشتم..
چیشده داداش؟؟
چی داداش منو نگران کرده؟؟
اونم در این حد؟؟
رسول: داوود🥺💔
داوود: جان داوود...
رسول: دیگه نتونستم جلو بغض خودمو بگیرم و زدم زیر گریه..
داوود بخدا من بدون تو نمی تونم...
داوود اگه خدایی نکرده زبونم لال اگه اتفاقی برات بیوفته من چیکار کنم؟؟
چیکار کنم بدون تو؟؟ 🥺
داوود: نگران نباش.
من هیچیم نمیشه..
بابا مراقب خودم هستم داداش.
رسول: ولی اگه.....
داوود: ای بابا..
من خوبم هیچی هم نمیشه
به جان خودت من خوبم.
قول میدم چیزی نشه.
قول میدم رسوللل.
قول دارم میدم رسوللل.
قول مردونه!
باشه؟؟
رسول: قول دادیا؟؟
داوود: قول دادم.
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: ببخشید حالم خوب نیست. 🥺💔
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۲۵
داوود: داداش حالا برو سرکارت و وقت منو دنیا رو نگیر😁
رسول: چیشد؟؟
که از تیکه کلام من استفاده می کنی.
حیف...
واقعاااا حیف که اقا محمد بهم کار سپرده وگرنه یه بلایی سرت میوردم که خودت پشیمون بشی..
داوود: 😂😂😂
فیلا برو سر کارت استاد رسول...
رسول: من دارم برات اقا داوود..
راه افتادم و به سمت میزم رفتم..
نمی تونستم از فکر داوود حتی یه لحظه هم بیرون بیام..
اگه اتفاقی براش بیوفته من چیکار کنم؟؟
من بدون داوود نمی تونم زندگی کنم
مشغول کارم شدم..
من نمیزارم اتفاقی برای داوود بیافته..
من نمیزارم چیزی بشه...
محمد: دلم برا رها یه ذره شده بود..
با اینکه دیشب کلی باهاش بازی کردم الان انگار که اصن ندیدمش..
گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به عطیه...
بد چند تا بوق جواب داد..
عطیه: تو خونه نشسته بودم...
رها خوابیده بود..
که یهو گوشیم زنگ خورد...
نگاهی به اسمش کردم..
محمد بود..
لبخندی زدم و جواب دادم...
سلام اقا محمد..
محمد: سلاام
خوبی؟
عطیه: مرسی شما خوبی؟؟
محمد: خوبم..
میگم عطیه...
عطیه: بله؟؟
محمد: رها بیداره؟؟
عطیه: خب بگو برا رها زنگ زدم..
محمد: اذیت نکن..
رها بیداره؟؟
عطیه: نه خوابیده.
محمد: بد کلی حرف زدن با عطیه گوشی رو قطع کردم..
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: پدر دختری 🥺♥️
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۲۶
<روز ماموریت>
محمد: بالاخره رسید روزی که باید بریم ماموریت.
به بچها گفته بودم برن و وسیله هاشون رو بگیرن.
خودمم تو این فاصله به سمت اتاق اقای عبدی حرکت کردم.
در زدم و وارد اتاق شدم.
*جانم محمد اتفافی افتاده؟؟
محمد: نه.
اومدم که بگم ما دیگه داریم میریم.
*به سلامت.
من: با اجازه..
اینو گفتم و از اتاق خارج شدم.
از پله ها پایین رفتم.
همه ی بچها اومده بودن.
لب زدم.
اماده اید؟؟
بچها: بله اقا
محمد: پس بریم دیگه..
سوار ماشینا شدیم..
و به سمت خونه ی ساعد بهرامی حرکت کردیم
بد از چند دیقه رسیدیم...
از داوود خواستم که از در بالا بره و در رو باز کنه...
داوود: با اشاره اقا محمد از در بالا رفتم...
و درو باز کردم..
همه ی بچها وارد شدن...
و درو خیلی اروم بستم...
محمد: وارد شدیم.....
در خونه رو اروم باز کردم...
کسی توی پذیرایی نبود..
به داوود و فرشید اشاره کردم برن تو اتاق رو بگردن..
و به سعید هم گفتم بمونه و مراقب باشه کسی نیاد.
و من هم با رسول به سمت بالا حرکت کردیم..
اول من بد هم رسول بالا رفتیم.
اروم در اتاق بالا رو باز کردم..
هم زمان با باز کردن در اتاق کسی که روی تخت بود..
بلند شد...
ناشناس: توی اتاق دراز شده بودم و ساعد هم اون ور نشسته بود و داشت سیگار می کشید
همون لحظه در اتاق باز شد و دو نفر وارد اتاق شدن..
تفنگشو سمتم گرف مجبور بودم دستم رو بالا بگیرم..
ولی اصن حواسشون به ساعد نبود....
ساعد: تو اتاق داشتم سیگار می کشیدم..
که همون لحظه صدای در اومد.
اینا از کجا اومدن؟؟
تفنگشو به سمت مهرداد گرف..
سریع بلند شد..
ولی منو اصن ندیده بود
تفنگمو از کشو در اوردم و سمت محمد گرفتم..
رسول: بد دستگیر کردن اون پسره نگاهی به اطراف کردم..
با دیدن ساعد که تفنگشو سمت محمد گرفته بود نفسم رف.
به سمت محمد دویدم و هلش دادم اون ور..
همون لحظه درد بدی....
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: خماری😂😈
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۲۷
محمد: رسول بسمتم دوید و هلم داد اون ور..
همون لحظه صدای شلیک تفنگ و افتادن رسول روی زمین.
نگاهی کردم.
ساعد بود..
سریع تفنگمو سمتش گرفتم و شلیک کردم..
و بد به سمت رسول رفتم.
رسول: درد بدی کنار قلبم بود.
با هر نفس احساس می کردم بدنم تکه تکه میشه.
محمد به سمتم اومد.
همون لحظه بچها همه وارد اتاق شدن.
محمد: به سمت رسول رفتم و اروم سرش رو روی پام گزاشتم
رسول جان.
دورت بگردم اروم باش.
داوود: با دیدن داوود اونم اونجوری سریع به سمتش رفتم..
بغض گلومو گرفته بود.
لب زدم...
داداش رسول؟؟ 😭
خوبی؟؟ 😭
سعید: تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید این بود که زنگ بزنم به امبولانس.
بد از این کار تکیه دادم به دیوار و چشامو ببندم.
مجوز اشکام بسته شدن چشام بود.
محمد: رسول داداش.
ترو خدا جون من تحمل کن..
سعید زنگ زده امبولانس الان دیگه میاد.
داوود: داداش تو که نمی خوای بی معرفت بشی؟
رسول: ن.گ.ران نباشید.
م.ن ح.ا.ل.ا حالا ها هستم ک.نار.تون.
محمد: اصن استاد رسول تو حق رفتن نداری.
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: استاد رسول💔🥺
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۲۸
رسول: لبخندی زدم.
ولی دیگه نمی تونستم نفس بکشم.
چشام هر لحظه سنگین تر میشد.
نگاهی به سعید کردم.
همون لحظه گوشیش زنگ خورد.
نگاهی به گوشیش کرد.
و سریع جواب داد.
از صحبت کردنش معلوم بود داره با کی حرف میزنه.
داشت ادرس اینجا رو میداد.
البته با داد.
رو به اقا محمد لب زدم.
ا.ق.ا ح.لا.لم کن.
و چشام بسته شد.
محمد: باورم نمیشد..
رسول رف؟؟
با فریاد اسمش صدا زدم ولی...
اون هیچ جوابی بهم نمیداد..
داوود: داداش😭
به سمتش رفتم و سرش رو روی پای خودم گزاشتم..
همون لحظه اقا محمد پاشد رفت سمت ساعد..
محمد: به سمت ساعد که دستبند دستش بود رفتم..
لب زدم..
خوب گوش کن!
فقط یه تار مو از سرش کم بشه..
بلایی سرت میارم که پشیمون بشی..
ساعد: هه.😒
فک کردی خیلی زرنگی که بخوای اصن بلایی سر من بیاری؟؟
اگه زرنگ بودی.
میفهمیدی من تو رو هدف گرفتم.
که این پسره هم نیاد بپره جلوت.
محمد: حرصم گرفته بود.
همون لحظه سعید و با دو پرستار وارد اتاق شدن.
اون دوتا مرد به سمت رسول رفتن.
داوود: یکیشون اومد و دستش رو روی دست رسول گزاشت و لب زد.
نبضش میزنه ولی خیلی کند...
به کمک همکارش رسول رو بلند کردن..
و بردن پایین..
رو به اقا محمد گفتم..
اقا ترو خدا بزار من باهاش برم.. 🥺💔
محمد: نگران بودم.
ولی حال داوود که دیدم لب زدم.
برو ولی مراقبش باش تا ما هم بیایم..
داوود: چشم.
سوار امبولانس شدم..
.............................
محمد: بد از اینکه متهم ها رو به بازداشتگاه انتقال دادیم سمت بیمارستان راه افتادیم..
هممون نگران بودیم.
نگران برادرمون.
نگران رفیمون.
یا نگران استادمون💔🥺
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: نگران استادامون 💔🥺
بسم الله الرحمن الرحیم
♡ܝܦ̇ߊܧࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ߊ ܢܚ݅ܣߊܥࡅ߳♡
#پارت_۲۹
محمد: بالاخره رسیدیم بیمارستان.
از ماشین پیاده شدیم و سریع به سمت بیمارستان رفتیم.
به سمت ایستگاه پرستاری رفتم.
+سلام
ببخشید یه جوون ۲۶،۲۷ ساله رو اوردن اینجا!!
_سلام
همون که تیر خورده بود؟
+ب.بله
_انتهای راه رو سمت چپ اتاق عمل.
+ممنون
با بچها راه افتادیم و به سمت اتاق عمل رفتیم..
سعید: با دیدن داوود که روی صندلی ها نشسته بود.
به سمتش پا تند کردیم
اول از همه اقا محمد اسمش رو صدا زد.
محمد: داوود؟؟
داوود: باورم نمیشه داداشم خون زیادی ازش رفته.
باورم نمیشه😭
با صدا کردن اسمم توسط شخصی سرم رو بالا اوردم.
اقا محمد بود.
با بغض بلند شدم و لب زدم.
اقا گفتن خون زیادی ازش رفته.😭💔
گفتن شاید نتونه تحمل کنه.
ا.ق. ا
محمد: با حرف هایی که داوود زد کلا داغون شدیم
سعید که به دیوار تکیه داد و اشکاش شروع به ریختن کردن.
فرشیدم کنار دیوار روی زمین افتاد و اشک می ریخت..
بغضی که توی گلوم بود حتی نمیزاشت به بچها بگم نگران نباشید.
رسول قول داده..
نمی تونستم
اروم داوود رو نشوندم روی صندلی و خودمم رفتم جلوی در اتاق عمل..
••••••••••••••••••••••••••••
پ ن: 🙃💔