eitaa logo
پاسخ به احکام و معارف
676 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
42 فایل
بیان احکام شرعی و معارف اسلامی شامل: #یک_آيه #حدیث_روز #داستان_روز #حکمت_روز #مشاوره_روز #تلنگر_روز #رمان های جذاب احکام شرعی شامل تقلید، بانوان، طهارت، صدقه، خمس و... پاسخگو به احکام و استخاره: (۱) @mzamf135960 (۲) @M_Roshnay
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 💠 💎 دشمن ترین دشمن انسان 🔻پیامبر خدا صلی الله علیه و آله: و الَّذی نَفسی بِیَدِهِ ، ما مِن عَدُوٍّ أعدی عَلَی الإنسانِ مِنَ الغَضَبِ وَ الشَّهوَةِ ، فَاقمَعوهُما و اغلِبوهُما و اکظِموهُما. ◻️ سوگند به آن که جانم در دست اوست، برای انسان هیچ دشمنی دشمن تر از خشم و شهوت وجود ندارد. پس آن دو را سرکوب کنید و مقهورشان سازید و آتش آنها را فرو نشانید. 📚تنبیه الخواطر : ۲/۱۱۵ 🆔 @AhkamStekhare
سخت‌ترین واجبِ خدا نماز و روزه نیست! زنده نگه داشتن امید به خداست 🌱 «و هرگز ناامید مـباش» 📖 برداشتی از آیه ۵۵ سوره حجر 🆔 @AhkamStekhare
1_687118184.mp3
5.78M
📗 📒 ✅ قسمت چهارم 👌خاطرات مستر همفر عنوان کتابی است که به شرح خاطرات مِستِر همفر مامور دولت بریتانیا در کشورهای اسلامی در قرن ۱۸ میلادی پرداخته و به تشریح نقش او در شکل‌گیری دیدگاه وهابیت در کشورهای مسلمان می‌پردازد. او در این کتاب از مأموریتش به کشورهای مصر ، عراق ، ایران، حجاز و استانبول مرکز خلافت عثمانی می گوید و هدفش از این مأموریت را که جمع آوری اطلاعات کافی به منظور جستجوی راه های درهم شکستن مسلمانان و نفوذ استعماری در ممالک اسلامی است بیان کرده و از مسائلی که در این مأموریت برای او پیش می آید، یاد می کند. مطالعه این کتاب جهت پی بردن به نقشه های روباه پیر انگلستان در پیدایش وهابیت و برای غلبه بر مسلمین و همچنین شناخت راه های نفوذ غرب به جهان اسلام و برای عبرت گرفتن و دشمن شناسی لازم است. 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 هشتم شهریور، سالروز شهادت اسوه‌های اخلاص و خدمت شهیدان رجایی و باهنر گرامی باد. 🆔 @AhkamStekhare
⬛️حکم گریه بر مصائب امام حسین علیه السلام و اهل بیت علیهم السلام در نماز واجب ⬛️ 📤پرسش: گریه برای امام حسین(ع) در هنگام نماز های واجب ، آیا نماز را باطل می سازد؟ مرجع:آیه الله سیستانی. 📤پاسخ: سلام علیکم. اگر نمازگزار در حال نماز به یاد مصائب سیدالشهدا بیفتد و یا اگر شخصی ذکر مصیبت بخواند و انسان در حال نماز بر آن بزرگوار گریه کند، نماز او در صورتی صحیح است که گریه اش برگشت به آخرت داشته باشد. اما اگر اینگونه نبود گریه در نماز بر مصائب اهل بیت جایز نیست. نظر مراجع در مورد گریه بر مصائب اهل بیت در نماز واجب:👇 📝آیات عظام:فاضل، تبریزی، بهجت: جایز است. 📝 آیات عظام: امام خمینی، مکارم، نوری: بنابر احتیاط واجب ترک شود. 📝 آیات عظام: خوئی، سیستانی، وحید: اگر برگشت به آخرت داشته باشد، جایز است. 📚منابع: ۱. استفتائات مراجع؛ امام؛ تحریر؛ ج1 ص342؛ منهاج؛ ج6;ص236. @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹روايت رهبر معظم انقلاب از شعری که امام حس ین(ع) در شب عاشورا خواندند @AhkamStekhare
🌸🌺🌸🌺🌸 ...😍 ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭼﻪ میگوید؟ 🤔 ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻡ،😳 ﺳﻘﻒ ﮔﻔﺖ: ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ! ﭘﻨﺠﺮﻩ ﮔﻔﺖ: ﺭﺍ ﺑﻨﮕﺮ! ﺳﺎﻋﺖ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ! ﺁﻳﻴﻨﻪ ﮔﻔﺖ: ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﺁﻥ ﺑﻴﻨﺪﻳﺶ! ﺗﻘﻮﻳﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺵ! ﻭ ﺩﺭﺁﺧﺮ، پتو ﮔﻔﺖ: ﻭﻟﺶ ﮐﻦ ﺑﺎبا ﺑﮕﯿـﺮ ... 😴 ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭘﻨﻬﻮﻥ ﺣﺮﻑ پتو خیلی ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺖ و تا ظهر !! 😌😉 😂😂😂 ـ🦋🌺🦋🌺 .. 👇 ✍️ به گونه ‏ای که چشم نبیند و گوش نشنود موجب بطلان می‏شود. ✳️اقسام :👇 صلی الله علیه وآله وسلم می‌فرمایند: یا علی علیه السلام 4 گونه است👇 🌷 بر پشت، روبه آسمان 🌷 بر پهلوی راست 🌷 کافران ومنافقان برپهلوی چپ 🌷و که بر شکم و رویشان است. 🔹بهترین نوع :👇 است که انسان بر پهلوی راست و رو به بخوابد و دست راست را زیر صورت بگذارد.(مثل حالت میت در قبر) ❌ بدترین نوع : روی است که شومی است و بسیار مذمت شده است. روایت داریم که اگر دیدید کسی روی شکم او را بیدار کنید چون این ابلیس است.😳 ‼️زمان هایی که کراهت و ضرر دارد:👇 ۱- بین الطلوعین (بین اذان صبح و طلوع آفتاب) ۲- بین مغرب و عشاء ۳- بعد از نماز عصر ۴- بین نماز شب و نماز صبح 🛌 محل : ۱- تنها به شدت نهی شده تا حدی که اکرم صلی الله علیه وآله وسلم میفرمایند: کسی که تنها ملعون است. ۲- روی که دیوار نداشته باشد نهی شده است. ۳- با دست و کثیف و نشسته نهی شده است. ✳️ توصیه هایی در مورد : ۱- زمان پاها به سمت قبله باشد. ۲- را زیر گونه بگذارید ۳- خود را عادت دهید که هنگام لب ها را باز کنید تا از دهان خارج شود. ۴- گذاشتن در گوش ۵- به قبل از ۶- گرفتن قبل از ۷- زدن قبل از 📚منبع:علل الشرايع،ج ٢ ،ص ٢٨٤ 💖🍃💖🍃💖🍃💖 💖🍃@AhkamStekhare
✨🍃🍂🕊🍃🍂🕊🍃🍂🕊 🍃🍂🕊🍃🍂🕊🍃 🍃 ﷽ بعضی از مردم فکر می‌کنن که هرجا شنیدن یه کاری از نظر شرعی مکروهه، یعنی اینکه بهتره انجامش ندن. 📛 درحالی‌که این‌طوری نیست. ✍️ ما سه جور مکروه داریم: 1️⃣ بعضی وقت‌ها منظور از کراهت، ثواب کمتره؛ مثل نمازخوندن در حمام، اقتداکردن مسافر به غیرمسافر، قرآن‌خوندن بیشتر از ۷ آیه در حالت جنابت و عادت ماهیانه و... . این رو اگه انجام بدیم، بازم ثواب داره و فقط ثوابش کمتر از جاهای دیگه است. 2️⃣ بعضی وقت‌ها منظور از کراهت، تنفر خداوند از اون کاره، یعنی خدا اون رو خوش نداره؛ مثل طلاق، تنها سفرکردن، تنها خوابیدن، همراه داشتن قرآن برای شخص جنب و... . بهتره اینا رو کلاً انجام ندیم، چون کار بدیه. 3️⃣ بعضی وقت‌ها هم منظور اینه که اون چیز مکروه برای ما ضرر داره؛ مثل خوردن گوشت اسب، الاغ و... . اینم بهتره انجام ندیم، چون برامون ضرر داره @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گورستان انگلیسی‌ها در بوشهر 🔺در سکانسی از سریال گاندو ۲، گورستان انگلیسی‌ها در استان بوشهر به نمایش گذاشته شد که مورد توجه مخاطبین قرار گرفت. 🔹گورستان مخروبه انگلیسی‌ها در بوشهر، آیینه عبرت لشکرکشی‌های سلطه جویانه‌ سردمداران استعمار پیر و خوابگاه ابدی نظامیان و سربازان انگلیسی است که در جنگ با نیروهای جنوب کشور به خاک و خون کشیده شده‌اند. 🔹از زمانی که جنوب ایران در دوره قاجار توسط انگلیسی‌ها تسخیر شده بود، هنوز نشانه‌هایی باقی مانده و یکی از این نشانه‌ها گورستان انگلیسی‌ها است که در منطقه‌ بهمنی قرار دارد. 🆔 @AhkamStekhare
✅پاک کن گناهان... ✍ آیت الله بهجت 🆔 @AhkamStekhare
💐 عوارض شیرین خوب بودن ✍ استاد پناهیان 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 ويَسِّرْ لی أَمْری و كارم را برایم آسان کن 📖 سوره طه آیه ۲۶ 🆔 @AhkamStekhare
✍️‍ از امام صادق علیه السلام نقل شده است: نماز شب، اخلاق انسان را نیکو مي کند؛ صورت انسان را زیبا می نماید، رزق و روزی را پاک می سازد، قرض‌ها را ادا می کند، غصه ها را برطرف می نماید، چشم انسان را روشن می کند. بر شما باد به نماز شب که سنت پیامبر شما و ادب صالحین و دور کننده دردها از بدن‌های شما است. دردهای اهل نماز شب، از دیگران کمتر است. خود نماز شب، بسياري دردها را معالجه می کند. بدن اهل نماز شب، صحیح و سالم تر از دیگران است. 📚وسائل الشيعة، ج 8، ص 149 🆔 @AhkamStekhare
1_687120049.mp3
8.5M
📗 📒 ✅ قسمت پنجم 👌خاطرات مستر همفر عنوان کتابی است که به شرح خاطرات مِستِر همفر مامور دولت بریتانیا در کشورهای اسلامی در قرن ۱۸ میلادی پرداخته و به تشریح نقش او در شکل‌گیری دیدگاه وهابیت در کشورهای مسلمان می‌پردازد. او در این کتاب از مأموریتش به کشورهای مصر ، عراق ، ایران، حجاز و استانبول مرکز خلافت عثمانی می گوید و هدفش از این مأموریت را که جمع آوری اطلاعات کافی به منظور جستجوی راه های درهم شکستن مسلمانان و نفوذ استعماری در ممالک اسلامی است بیان کرده و از مسائلی که در این مأموریت برای او پیش می آید، یاد می کند. مطالعه این کتاب جهت پی بردن به نقشه های روباه پیر انگلستان در پیدایش وهابیت و برای غلبه بر مسلمین و همچنین شناخت راه های نفوذ غرب به جهان اسلام و برای عبرت گرفتن و دشمن شناسی لازم است. 🆔 @AhkamStekhare
🛑📸 نکاتی درباره مصرف دارو قبل از تزریق واکسن‌ کرونا 🔹اگر به دلیل بیماری‌ زمینه‌ای، دارو مصرف می‌کنید، در مورد مصرف یا قطع مصرف دارو قبل از تزریق واکسن، حتما با پزشک مشورت کنید و در خصوص مصرف دیگر داروها نیز به تیم واکسیناسیون گزارش دهید. 🔹کسانی که مشکل اختلال انعقاد خون دارند و دارو مصرف می‌کنند، باید قبل از تزریق، حتما تست انعقاد خون انجام دهند. 🔺در مورد عوارض احتمالی واکسن یا عدم آن تحقیق کنید، این مسئولیت بر عهده خود فرد است. 🆔 @AhkamStekhare
✨﷽✨ ✅ ساختِ قایقِ نجات با چوبِ پوسیده! ✍️ بعضی وقتها توجیهات، مقدس می‌شود؛ بطوریکه حتی رنگ و بوی قرآن می‌گیرد؛ یعنی کارها با آیه‌های قرآن یا روایات توجیه می‌شوند. به شخصی گفتند چرا نماز نمی‌خونی؟ گفت: تو قرآن نوشته لاتَقرَبو الصَّلاة (به نماز نزدیک نشوید) بهش میگی در ادامه‌ی همون آیه نوشته: لاتَقرُبو الصَّلاة و اَنتُم سُکاری (در حالِ مستی به نماز نزدیک نشوید. نساء/۴۳) میگه ما همین ابتدا رو رعایت کنیم، کلّی کار کردیم! اگرچه این یک طنز بود؛ اما چنین افرادی در واقعیت هم وجود دارند؛ اینان هر قسمت از دین را که با تمایلاتشان سازگار باشد، می‌پذیرند و بقیه را کنار می‌گذارند. همانندِ همان کسانی که دستِ امامشان که می‌خواست آنها را وارد کشتیِ نجات کند، رد کردند، چون با امام بودن در آن زمان به نفعشان نبود؛ اما با مالی که به نامِ اسلام به جیب زده بودند قایق پوسیده‌شان را سروسامان دادند و سرانجام غرق شدند. به عنوان مثال می‌گویند کارهای خوب، گناهان را پاک می‌کند؛ مثلاً نماز نمی‌خوانند ولی صدقه می‌دهند. (غافل از اینکه بعضی گناه‌ها آنقدر بزرگ‌اند که باعث نابودی همه چیز می‌شوند) بالاخره باید انتخاب کرد: چون در کرب و بلا بی‌طرفان بی‌شرفانند. تاریخ همان است حسینی و یزیدی. ▪️ اگر می‌خواهی در آخرالزمان اهلِ نجات باشی، باید دستَت در دستِ امام زمانت باشد. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هفتاد و سوم ساعت از نیمه شب گذشته
📖 رمان « شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هفتاد و چهارم یک قطعه دیگر از کمپوت آناناس در دهان خشک مادر گذاشتم که دست ناتوانش را بالا آورد و با صدایی آهسته گفت: «بَسه مادر جون، دیگه نمی‌خوام.» نگاهم به چشمان گود رفته و گونه‌های استخوانی‌اش افتاد، باز چشمانم لرزید و دوباره هوای باریدن کرد که با گفتن «چقدر هوا گرمه!» از جا بلند شدم و به بهانه زیاد کردن درجه فن کوئل، چشمان بی‌قرارم را از مادر پنهان کردم. در این مدت که از عمل جراحی و شروع شیمی درمانی‌اش می‌گذشت، آموخته بودم که چطور در برابر صورت زرد و موهایی که هر روز کم پشت‌تر و بدنی که مدام لاغرتر می‌شد، صبر کنم و با صورتی که به ظاهر می‌خندد، به قلب افسرده مادر امید ببخشم. با کنترل سفید رنگی که روی میز بود، دمای فن کوئل را چند درجه خنک‌تر کردم و از پنجره بزرگ اتاق، نگاهی به حیاط بیمارستان انداختم و مجید را دیدم که در حاشیه باغچه گلکاری شده حیاط قدم می‌زد. در این دو سه هفته‌ای که درمان مادر آغاز شده بود، مجید و عبدالله با هم هماهنگ کرده و هر بار یکی برای کمک به من و مادر به بیمارستان می‌آمدند. محمد و ابراهیم هم یکی دو باری که مجید نتوانسته بود شیفتش را تغییر دهد، سری می‌زدند، ولی آنها هم در این فصل سال به شدت درگیر کارهای نخلستان شده و فرصت زیادی برای رسیدگی به مادر نداشتند. نگاهم به مجید مانده بود که مادر با صدایی کم رمق پرسید: «الهه جان! از خونه چه خبر؟» به سمتش چرخیدم و همچنان که روی صندلی کنار تختش می‌نشستم، با لبخندی مهربان پاسخ دادم: «همه چی سر جاشه، حال همه هم خوبه! فقط همه دلشون برا شما تنگ شده! چند شب پیش ابراهیم و لعیا اومده بودن، ساجده خیلی بهانه شما رو می‌گرفت. لعیا می‌گفت هر دفعه که میخوان بیان ملاقات، ساجده التماس می‌کنه که اونم با خودشون بیارن.» سپس دست سرد و نحیفش را میان انگشتانم گرفتم و با امیدواری ادامه دادم: «ان‌شاء‌الله این دفعه که اومدید خونه، دعوتشون می‌کنیم، بیان دور هم باشیم.» آهی کشید و گفت: «دلم برای بچه‌ها خیلی تنگ شده! بخصوص برای یوسف! تا این بچه به دنیا اومد، من اینجوری شدم و اصلاً فرصت نشد یه بار درست حسابی بغلش کنم.» از شنیدن این حرفش دلم غرق غم شد، ولی باز به روی خودم نیاوردم و با خنده‌ای کوتاه گفتم :«ان‌شاء‌الله این دوره هم تموم میشه و میاید خونه.» چقدر سخت بود شعله کشیدن‌های آتش دلم را پنهان کنم و به جای همه غم و غصه‌هایم، فقط لبخند بزنم. پس از ساعتی، سرانجام از بودنِ کنار مادر دل کَندم و از اتاق بیرون آمدم و همین تنهایی کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیلاب اشکم را جاری کند. کوله بار ناراحتی‌هایم به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر می‌داشتم احساس می‌کردم همه توانم تمام می‌شود. دستم را روی نرده آهنی راه پله بیمارستان می‌کشیدم و پله‌های طولانی‌اش را به سختی طی می‌کردم و نفهمیدم چه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی کفپوش سرامیک بیمارستان افتادم و ناله‌ام بلند شد. حالا فرصت خوبی بود که هر چه از غم بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل می‌کرد، در دل تنگم عقده کرده بودم، فریاد بزنم و اشک بریزم. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی خودم را بلند کردم. یکی از دندان‌هایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینی‌ام راه افتاده بود، یکی شده و روی سنگ‌های سفید راهروی بیمارستان می‌چکید. بی‌توجه به چند نفری که برای کمک دورم جمع شده بودند، به سختی برخاستم و با پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکر بی‌حالم را روی نیمکت رها کردم. تمام صورتم از گریه خیس شده و نه از دردی که همه بدنم را گرفته بود که به حال مصیبت‌بار مادرم گریه می‌کردم. هر کسی چیزی می‌گفت و می‌خواست به هر وسیله‌ای کمکم کند و من چیزی جز شفای مادرم نمی‌خواستم. با گوشه چادر سورمه‌ای رنگم، اشک و خون را از صورتم پاک کرده و با تنی که از اندوه و درد می‌لرزید، قدم به حیاط گذاشتم. مجید همچنان کنار حیاط بیمارستان ایستاده و بی‌خبر از حال من، گل‌های باغچه حاشیه حیاط را نگاه می‌کرد که از صدای دمپایی‌هایم که روی زمین کشیده می‌شد، به سمتم چرخید و با دیدن صورت خونی و خیس از اشکم، وحشتزده به سمتم دوید. مات و مبهوتِ لب و بینی زخمی‌ام، دستم را که به یاری به سمتش دراز شده بود، گرفت و کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از نگرانی به لرزه افتاده بود، پرسید: «چه بلایی سر خودت اُوردی؟» 🌹@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «#جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هفتاد و چهارم یک قطعه دیگر از کمپوت
📖 رمان « شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هفتاد و پنجم همچنانکه سرم را بالا گرفته بودم تا خون‌ریزی بینی‌ام بند بیاید، میان گریه جواب دادم: «نمی دونم چی شد... همین طبقه آخر از پله‌ها افتادم...» از خشمی خروشان، خون در چشمانش دوید و با فریادی عصبی اوج محبتش را نشانم داد: «الهه! داری با خودت چی کار می‌کنی؟!!! می‌خوای خودتو بکشی؟!!! تو نمی‌خوای زنده بمونی و خوب شدن مامان رو ببینی؟!!! کاری که تو داری با خودت می‌کنی، سرطان با مادرت نمی‌کنه!» سپس در برابر نگاه معصومانه‌ام، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و با لحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش می‌داد، نجوا کرد: «الهه جان! بهت گفته بودم که وقتی ناراحتی تو رو می‌بینم داغون میشم! بهت گفته بودم که طاقت ندارم ببینم داری غصه می‌خوری...» و مثل اینکه نتواند قطعه عاشقانه‌اش را تمام کند، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد. از کنارم بلند شد، دستم را گرفت و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! اونجا یه شیر آب هست. پاشو بریم صورتت رو بشوریم، بلند شو عزیزم!» و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همه درد و رنج‌هایم، جان تازه‌ای یافته و بار دیگر دنیا پیش چشمانم رنگ و رو گرفت. زیر تابش شدید گرمای تیرماه، با آب شیر کنار حیاط، صورتم را شستم، گوشه چادرم را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود، صورتم را خشک کردم. به چشمانم لبخندی زد و با مهربانی پرسید: «می‌خوای برات چیزی بگیرم؟» که من هم پس از روزها غم و غصه، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد و پاسخ دادم: «ممنونم! بریم خونه خودم شربت درست می‌کنم.» لبخند پرطراوتم به مذاقش شیرین آمد، نفس بلندی کشید و با چشمانی که می‌خندید، به سمت در بیمارستان اشاره کرد و با گفتن «پس بفرمایید!» شانه به شانه‌ام به راه افتاد. آفتاب سر ظهر تابستان بندر، شعله می‌کشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگار در و دیوار شهر را آتش می‌زد. حرارتی که برای همسایه‌های قدیمی خلیج فارس چندان غریبه نبود، اما از چهره گل انداخته مجید و دانه‌های عرقی که از کنار صورتش جاری شده بود، می‌فهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان، به تب و تاب افتاده است. پا به پای هم، طول خیابان را طی می‌کردیم که با حالتی متواضعانه گفت: «ان شاء‌الله یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید می‌گیرم که انقدر اذیت نشی.» و من برای اینکه بیش از این شرمنده نشود، بلافاصله جواب دادم: «من اذیت نمیشم مجید جان، راحتم!» سپس آه بلندی کشیدم و گفتم: «من الآن جز خوب شدن مامانم به هیچ چی فکر نمی‌کنم.» و او همچنانکه نگاهش به روبرو بود، سرِ صحبت را باز کرد: «امروز با دخترِ عمه فاطمه صحبت می‌کردم. آخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. می‌گفت یه دکتر خیلی خوب تو تهران سراغ داره. تأکید کرد که حتماً یه سر بریم تهران.» سپس نگاهم کرد و با حالتی مردد ادامه داد: «من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منو بخوای میگم برای همین شنبه بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران.» و در مقابل سکوتم لبخندی زد و گفت: «خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلی تعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم.» فکری کردم و با امیدی که در صدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم: «من حاضرم هر کاری بکنم تا مامان زودتر خوب شه.» که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد: «ان شاء‌الله که خیلی زود حال مامان خوب میشه.» خیال اینکه پزشکی در تهران باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در قلبم می‌پاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای مشورت به خانه پدر بیایند. طبق عادت شب‌های نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمان‌ها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز شام را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت: «میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه فضولی نکنم!» با همه خستگی، در جوابش لبخند کمرنگی زدم و گفتم: «دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!» سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پُر از ناامیدی‌ام را داد: «الهه جان! غذای تو همیشه واسه من خوشمزه‌ترین غذای دنیاست!» و با لحنی لبریز محبت ادامه داد: «ان شاء‌الله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!» که آهی کشیدم و با گفتن «ان شاء‌الله!» به اجابت دعایش دل بستم. 🌹@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «#جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هفتاد و پنجم همچنانکه سرم را بالا گ
📖 رمان « شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هفتاد و ششم ظرف‌های شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادرها را از طبقه پایین شنیدم و رو به مجید کردم: «مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟» تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن «بفرمایید!» تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشت تا اینکه مجید آغاز کرد: «من امروز صبح با دختر عمه‌ام که پرستاره صحبت می‌کردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران.» چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد: «چه مرضی خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا عملش نکردن؟ مگه اینجا شیمی درمانی نمی‌کنن؟ مثلاً تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو بندر نمیکنن؟!!!» از طرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت: «پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا می‌خواید روزه‌هاتونو بیخودی خراب کنین و برین سفر؟» و محمد که به خوبی متوجه بهانه‌گیری پدر شده بود، با خونسردی جواب داد: «گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن.» و عطیه همانطور که یوسف را در آغوش گرفته بود، گفت: «زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد.» مجید با اینکه از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت: «دختر عمه‌ام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی خوبه.» ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به تمسخر گرفت: «همین دیگه، می‌خواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه!» چشمان صبور مجید سنگین به زیر افتاد، نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیا نتوانست خودش را کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد: «ابراهیم! از بس که خودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت می‌بینی!!!» و محمد با پوزخندی جوابش را داد: «آخه داداش من! پرستاری که حقوق میگیره، براش چه فرقی می‌کنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟» که عبدالله با غمی که در چشمانش ته نشین شده بود، التماس کرد: «تو رو خدا انقدر بیخودی بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم، هر چی زودتر بهتر!» پدر با صدایی که در تردید موج می‌زد، رو به مجید کرد و پرسید: «فکر می‌کنی فایده داره؟» 🌹 نویسنده : valinejad @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت علامه حسن زاده آملی: به جای اینکه “عابد” باشی “عبد” باش! شیطان هم قریب به شش هزار سال عبادت کرد ، عابد شد ، اما “عبد” نشد ... تا عبد نشوی ، عبادتت سودی به حالت ندارد عبد بودن یعنی : ببین خدایت چه میخواهد نه دلت ...((:'🌿! 💕💚💕@AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⬛️حکم نسبت دادن برخی الفاظ ناروا به خود در عزاداری ها⬛️ 📥پرسش: آیا گفتن الفاظی مثل انا کلب رقیه بنت الحسین یا انا کلب الحسین ع در مداحی ها اشکال دارد؟ 📤پاسخ: از نظر همه مراجع عظام گفتن چنین جملاتی در مجالس عزاداری اهل بیت علیهم السلام متناسب با شئون مجالس عزای این بزرگواران نیست و موجب وهن شعائر حسینی است و باید از گفتن آن در مجالس عزاداری اجتناب شود. توضیحات بیشتر:👇👇 اگر چه زبان شعر، زبانی آکنده از کنایه و مجاز و استعاره بوده و اینگونه کنایات بیانگر نوعی تواضع و ارادت به اهل بیت است؛ اما امروزه به زبان آوردن این‌گونه عبارات در محافل عمومی موجب وهن مجالس و شعائر شده و مورد سوء استفاده دشمنان قرار می‌گیرد و به همین دلیل سزاوار است از بیان چنین عباراتی خودداری شده و عزاداری سالار شهیدان علیه السلام با نقل وقایع عاشورا و تاریخ اسلام و با استفاده از دیگر روشهای هنرمندانه و نیز با مضامین روشنگر و معرفت‌زا انجام گیرد. منابع: استفتا از دفاتر آیات عظام: خامنه‌ای، مکارم شیرازی، صافی گلپایگانی، نوری همدانی (مد ظلهم العالی) توسط سایت اسلام کوئست. 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈اختراع بسیار استثنائی و جالب جوانان گیلانی برای از بین بردن کرونا👏👏 🆔 @AhkamStekhare
✅ قسمت اول بعد از ازدواج از شهرم جدا شده بودم و به تهران آمده بودم. تهران برای من که تنها بودم چیزی شبیه اقیانوس بود یا بیابانی که یه نفر در آن تک و تنها است. خانه ما مانند لونه است؛ تا بخواهی بری یک طرف جلویت یک دیوار سد می‌شود. من مرغی در یک قفس بودم که گاهی از پنجره آسمان را نگاه می‌کردم و به یاد گذشته‌ام می‌افتادم. گذشته، آه دلم پر می‌کشد برایش. رمان خواب‌هایم بیشتر صفحاتش پر از اتفاقات گذشته است. هرچه این خواب‌ها را مرور می‌کنم خسته نمی‌شوم؛ آنقدر گذشته برایم شیرین بوده که در بیداری هم روحم پر می‌کشد و می‌رود در آن ایام. بارها و بارها با تکان دادن دست شوهرم از خیالاتم بیرون می‌آیم. شوهرم مرد خوبی است و عاشقانه مرا دوست دارد. وقتی می‌خواهد به سر کار برود و آخرین لحظه‌ای که خداحافظی می‌کند و از لای در نگاهی می‌کند، ناراحتی در من موج می‌زند. تا مدتی قبل فکر ‌می‌کردم در کنار او هیچ غم و غصه‌ای ندارم؛ اما همین که به او گفتم از تنهایی بیزارم و در طول روز در و دیوار می‌خواهند مرا قورت بدهند، دلواپس من شد و بعد از آن هر روز از سر کارش چند مرتبه تماس می‌گیرد و جویای حال من می‌شود. یک روز گفت: خیلی ناراحتم که احساس تنهایی می‌کنی. به نظرم اگه دانشگاه درس بخوانی هم رشد علمی می‌کنی و هم از این حالت خارج میشوی. هنوز حرفش تمام نشده بود که از شادی بلند شدم و داد زدم خیلی عالیه، فکر بکریه، چرا به فکر خودم نرسیده بود. ... 🆔 @AhkamStekhare