#داستانعبرتآموز
#ناسپاس
✅ قسمت دهم(پایانی)
فرشید که مات و مبهوت از کارم مانده بود سرم را در آغوشش گرفت و موهایم را نوازش میکرد و با من اشک میریخت و با صدای حزینش می گفت اشکالی نداره گریه کن گریه کن تا سبک بشی. این مهر و محبتش داشت منرا میکشت و من در آن حال با خودم میگفتم: خدایا من رو بکش نمیخواهم، نمیخواهم این قدر شاهدی پلیدی خودم باشم… فرزانه درست میگفت من به یک حیوان تبدیل شدهام.
کمی بعد هق هق کنان گفتم فرشید من حالم خوب نیست کمکم کن میخواهم از مشاور کمک بگیریم و او من را تشویق کرد تا از مشاور کمک بگیرم. این روزها توانستهام منصور را فراموش کنم و احساسم نسبت به خودم بهتر است، چون برای زندگیم و برای فراموش کردن او تلاش زیادی کردم.
همیشه ممنون خداوند هستمکه دستم رو گرفت و اجازه نداد تا در اعمال پر از گناه خودم غرق بشم.
#پایان
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #ترنم_باران ✅ قسمت دهم زنگ در را زدم و با عمه ام سلام و احوال پرسی کردیم فضای اتاق ب
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#ترنم_باران
✅ قسمت یازدهم(پایانی)
زنگ در را زدم و با عمه ام سلام و احوال پرسی کردیم فضای اتاق بسیار متفاوت با روستا بود
کف سرامیکی ، مبل های کاج دار ، فرش های زینتی در این اتاق خبری از حیاط ،فضای سبز نبود که بتوان آزدانه در آن جا بازی کرد
بعد از نشستن بر روی یکی از مبل ها کمی خوراکی خوردم چند دقیقه ای بعد عمه ام گفت اگر می خواهید وسایلتان در اتاق بگذارید و کمی استراحت کنید داخل اتاقردر گوشه ای نسشتم احساس بی حوصلگی کردم شهر حس خوبی بهم نمی داد مردمان این جا اصلا صمیمی و گرم نیستند بسیار جدی و سرد هستند عمه ام در سالن مشغول صحبت با مادرم بود گفت با حمید قرار گذاشته است تا شب با هم به رستوران برویم و در آن جا مهمانی داشته باشیم
مادرم هم ساکت بود چیزی نگفت ساعت از چهار بعد ظهر گذشت هوای شهر خیلی گرم بود در خانه ی عمه ام از صبح کولر روشن بود در صورتی که در روستا همیشه باد خنک می وزید روژین دختر عمه ام از کلاس زبان آمد بی حوصله به نظر می رسید بعد از سلام و احوال پرسی با مادرم به اتاقش رفت من جلو رفتم و با او سلام احوال پرسی کردم روژین دو سالی از من برزگتر بود حدود پانزده سال داشت عمه ام به مادرم و پدرم گفت شب با دوستانش در رستوران خیلی شیک قرار گذاشته است شب موقع رفتن لباس تازه ای به تن کردم دختر عمه ام مانتوی کوتاهی پوشید شال رنگی بلندی سرش کرد موهایش را کمی بیرون گذاشت عمه ام حجابش تغییر کرده بود دیگر مثل قبل چادر سر نمی کرد
من چادرم را سر کردم و نگاهی به روژین کردم و گفتم مانتوی خیلی کوتاه هست پس چرا بلند تری نمی پوشی روژین سکوت کرد چیزی نگفت داخل آپارتمان رفتیم سوار ماشین شدیم رنگ ماشین را دوست نداشتم مشکی بود با وجودی که خیلی برق می زد اما با دلگیر بود بعد از گذشتن از چند خیابان کنار رستوران ماشین توقف کرد داخل رستوران که رفتیم افراد زیادی نشسته بودند و مشغول خوردن غذا های متنوع بودند ما هم در پشت میز بزرگی نشستیم نگاهم را به اطراف چرخاندم خانم های بد حجاب با مانتو های کوتاه آن جا بودند فکرم خیلی مشغول شد نمی دانستم باید چکار کنم تا آن ها این طور لباس نپوشند بعد از خوردن شام از رستوران بیرون آمدیم به دلیل شرایطی توضیح دادم نتوانستم از خوردن شام لذت ببرم بعد از این که خانه
خیلی خسته بودم دلم می خواست زود بخوابم اما خانواده ی عمه ام اهل خواب زود نبودند تا نیمه شب بیدار بودند ک فیلم تماشا می کردند وقتی بعد از چند ساعت به رخت خواب رفتم به آرامی چشمانم را بستم تا هیچ فکری سراغم نیاد فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم به کنار پنجره اتاق خواب رفتم وقتی آن رادباز کروم هوای آلوده در دهانم آمد و به سرفه افتادم چون من همیشه صبح در کنار پنجره نفس عمیقی می کشم و هوای تازه تنفس می کنم اما این بار بر عکس بود به آشبرخانه رفتم بعد از سلام و احوال پرسی به اهل خانه به عمه ام کمک کردم تا صبحانه را با هم بخوریم وسایل را روی میز چیدم پنیر ، کره ، شیر البته همه ی آن ها پاستوزیزه بود در صورتی که در روستا همه مواد به صورت تازه مصرف می شود بعد از صبحانه کمی با عمه ام صحبت کردم و از خاطرلتش در شهر می گفت که بیست سال پیش به شهر آمده دلش برای روستا تنگ شده است چند روزی در شهر ماندیم یکبار دیگر به پارک برزگی رفتیم و کمی تفریح کردیم اما باز هم لذت چندانی نداشت چون در روستا طبیعت وسیعی وجود دارد که تا چشم کار می کند تمام شدنی نیست روز برگشت ره روستا خیلی هیجان داشتم خوشحال بودم که زودتر به روستا بر می گردم طبق قبل با چند وسیله قرار شد به روستا برویم هنگام خدا حافظی از عمه ام حسابی تشکر کردم ک این چند روز زحمتش دادیم دختر عمه ام کلاس بود و نتوانستم با خدا حافظی کنم بعد از چند ساعت وقتی به روستا برگشتیم خیلی خوشحال بودم خدا را شکر می کردم بخاطر نعمت ها ی آرامشی که در این روستا دارم
الان بیست و پنج سال از آن خاطرات می گذرد و اکنون که ۳۲ دارم شروع به نوشتن خاطرات سالهای نوجوانی خود کردم چون اکنون در روستا زندگی نمی کنم و در شهر مشغول تحصیل هستم یاد آن روز ها احساس دلتنگی زیادی در وجودم ایجاد می کند.
#پایان
لطفا نظرات پیشهادات، انتقادات را شناسه ی زیر بفرستید 🦋🌹
نویسنده: مائده افشاری💚
کپی رمان ممنوع 🚫🚫🚫🚫
🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
❤️قسمت صد و شش❤ . روی صورتش دست می کشم: "یک عمر من به حرف هایت گوش دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و
❤️قسمت صد و هشت❤️
.
یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد، یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند.
وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود.
یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من
_ مامان می گذاری همه اش را خودم بخورم؟
+ نه مادر جان، این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند.
شانه اش را بالا انداخت:
_ "خب مگر من چه ام است؟ خودم می خورم، خودم هم فاتحه اش را می خوانم."
چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد.
سینی خالی را آورد توی آشپزخانه:
"مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا نماز بخوانم.
شب ایوب توی خواب
سیب آبداری را گاز می زد و می خندید.
فاتحه و نمازهای محمد حسن به او رسیده بود
.
قسمت اخر❤️
.
از تهران تا تبریز خیلی راه است.
برای این که دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش
سالی چند بار می رویم تبریز و همه روز را توی #وادی_رحمت می مانیم.
بچه ها جلوتر از من می روند، ولی من هر بار دست و پایم می لرزد.
اول سر مزار حسن می نشینم تا کمی آرام شوم. اما باز دلم شور می زند.
انگار باز ایوب آمده باشد خواستگاریم و بخواهیم احتیاط کنیم که نکند چشم توی چشم هم شویم.
فکر می کنم چه جوری نگاهش کنم ؟
چه بگویم؟
از کجا شروع کنم؟
ایوبم.......
.
#پایان
التماس دعا
#یاعلی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@AhkamStekhare