شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
تصاویر ارسالی شما از راهپیمایی #22بهمن #فجر_سلیمانی @AhmadMashlab1995
منتظر تصاویر ارسالی شما عزیزان هستیم
👇👇👇
@Mahsa_zm_1995
🔹شب تولدش به شهادت رسید🔹
یکی از دوستان مشترک مان که با شهید ثامنی به سوریه رفته بود و مجروح شده و به ایران برگشته می گفت:
مهدی با اینکه دوره اش تمام شد، تمایل داشت که باز هم بماند و در عملیات بعدی که در روز بیست و دو بهمن قرار بود برگزار شود شرکت کند. وی در همین عملیات و در روز بیست و سوم بهمن در شب تولدش به شهادت رسید.
یکی دو شب قبل از عملیات رو کرد به من و گفت: شهرستان ورامین برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) تا حوالی خیرآباد و گل تپه شهید داده اما خود ورامین شهید نداده. ای کاش یکی از ما دو تا در این عملیات شهید شویم. و در شب تولدش خدا او را به آروزیش رساند.🌺
منبع : نوید شاهد
#شهید_مهدی_ثامنی_راد
#شهید_مدافع_حرم
#شب_تولدش_به_شهادت_رسید
#سالروزشهادت
@AhmadMashlab1995
#martyr
#jihad
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
و للأسماء عطورها ايضا كلّما ناديتُك هبّت ريحُ جَنّة.. و نامها را نیز عطریست هر بار تو را صدا زدم،
چشم ِآݪودهڪجا😢
دیدن ِدݪدارڪجا؟!
#اݪݪهمعجݪݪوݪيڪاݪفرج❤️
#یاایهاالعزیز
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 لبخند زیبای شهید در لحظه خاکسپاری 🔹 امروز سالروز شهادت شهید محمدرضا حقیقی است که در سالروز پیروز
#شهیدانہ🥀
#چادرانہ🌷
آمده بود مرخـصے.
داشتیم درباره ی منطقه حرف مےزدیم.
لابه لای صحـبت گفتم:
کاش مےشد من همراهت به جبهه بیایم!😢
گفــت:
"هیچ مےدانی سیاهے چادر تو از سرخے خـــــون من کوبنده تر است؟!"💪
همین ک حـجابت را رعایت کنے،
مبـارزه ات را انجام داده ای...!😊✌️
#زنان_مجاهد
#مبارزه_ادامه_دارد✌️
#دختران_مجاهد
#شهید_محمدرضا_نظافت🌹🌹
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰در هر بخشی هستید آنجا را مرکز انجام وظایف بدانید 🔺شما - بخصوص جوانها - در نیروی هو
#پای_درس_ولایت🔥
🔰 اطلاعنگاشت | #انتخاب_قوی | #ایران_قوی
🔺️ رهبر انقلاب: انتخاب ما اگر یک انتخاب قوی و درست و عمومی باشد، به نظر من همهی مشکلات بتدریج حل خواهد شد. این نشاندهندهی اهمّیّت #انتخابات است.
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام علی علیه السلام: 🔺آبرويت جامد است كه درخواست آن را قطره قطره آب مى كند، پس بنگر
#حدیث_معنوی🌸
امام علی علیه السلام:
فَـاعِـلُ الْخَيْـرِ خَيْـرٌ مِنْـهُ وَ فَـاعِـلُ
الشَّـرِّ شَـرٌّ مِـنْـه
#نیکوکار،از کار #نیـک بهتـر و
#بـدکـار از کار #بـد بـدتـر است.
#نهجالبـلاغـہ📚
#حڪمٺ_سـے_دوم📝
@AHMADMASHLAB1995
🌷اســــتاد انصـــاریان:
در #مشڪلات ناراحتیهای درونی
و غصــه هایتان از نــــــماز ڪمڪـ
بگـــیرید↶↶↶
«وَ اِسْتَعِیــنُوا بِالصَّبْرِ وَ اَلصـــَّلاٰةِ »
#نماز یک قدرت و انرژیبزرگ است.
#زنـدگـے_بــاخـــدا☘
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
آتـش هجـرِ تـو با اشڪ روان بنشانیم سوزِ دل را بہ جز این ؛ مایه ی تسڪینی نیست ... #شهید_احمد_مشلب🌸🌹
خاص بودن یعنی:
با #شهدا بودن
در مسیر #شهدا بودن
عطر #شهدا را داشتن
رنگ #شهدا را داشتن
اخلاص #شهدا را داشتن
مورد عنایت #شهدا بودن
تا در دام #شهــادت افتادن
نه در دام دنیا و شیطان افتادن
#شهید_احمد_مشلب🌸🌹
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
ڪورے چشمِ دشمنان، انقلابِ
مـــا ۴۱ سالـه شــد...😍😇✌️🏻
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_ششم _ممنونم. هدی نشست و دستانش را دور فنجانش حلقه کرد. _حورا؟ شد یه بار باهام در
#رمان_حورا
#قسمت_هفتم
در خانه را که با کلید باز کرد دوباره صدای غرغرهای زن دایی اش را شنید.
_دختره پررو خجالت نمیکشی با پسر مردم تو خیابون میچرخی؟ باید آبروی ما رو جلو در و همسایه ببری؟ با خودشون میگن این دختره ننه اش هرجایی بوده یا باباش. خجالت بکش حیا کن. یکم از حورا یاد بگیر داییت میگه تا دانشگاه دنبالش کردم سرشو بالا نیاورده نگاه به کسی بکنه. تنها وجهه خوبش فکر کنم همین باشه اما تو همینم نداری.
_بسه مامان عه!مگه من زندونی شمام که هرچیزی بگین اطاعت کنم؟
_نخیر زبونتم دراز شده جلو مادرت ادب و حیا حالیت نمیشه. دختره چشم سفید رفتی با اون پسره ولگرد..
_ساسان..اسمش ساسانه مامان ولگرد نیست.
_حالا هر کوفتی هست. ازش دفاع نکن دختره پررو. یکم جلو مادرت حیا کن من نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که تو افتادی تو دامن من..
حورا دیگر صبر نکرد و وارد خانه شد.
_سلام.
مریم خانم باز هم با عصبانیت جوابش را داد:علیک سلام. به به چه وقت اومدنه زود برو تو آشپزخونه سالاد درست کن. ناهارم که من درست کردم خجالت بکش یکم.
حورا بدون حرفی بعد از تعویض لباس هایش رفت تا سالاد براب ناهار درست کند.
فکرش مشغول حرف زندایی اش شد.
"یکم از حورا یاد بگیر داییت میگه تا دانشگاه دنبالش کردم سرشو بالا نیاورده نگاه به کسی بکنه. تنها وجهه خوبش فکر کنم همین باشه اما تو همینم نداری"
_چه عجب یکم ازم تعریف کرده بود.
_چی میگی با خودت دیوونه هم شدی!
نگاهی به زندایی اش نکرد و به کارش ادامه داد.
_داییت گفته امتحانات شروع شده باید بیشتر درس بخونی، کمتر کار کنی. منم مجبور شدن قبول کنم اما فکر نکن راحتی از صبح تا شب تو اتاقت باشیا.من دست تنهام کمکم میکنی اما بیشتر به درست میرسی که باز بعد امتحانات نری چغلی منو به دایی جونت بکنی. در ضمن اینم بگم که مهرزاد بخاطر جنابعالی همش تو اتاقش حبسه بچه ام شبا بعد شامت میری تو اتاق تا مهرزاد یکم بیاد پیش خانوادش. همه که مثل تو بی خانواده نیستن.
حورا به تک لبخند سردی اکتفا کرد و حرفی نزد. دلش میخواست همانجا جان بسپارد اما این توهین ها را از زبان زندایی اش نشنود.
کاش نمی آمد به آن خانه..کاش...
"کاش گذر زمان دست خودمون بود! از بعضی لحظات سریع میگذشتیم و توی بعضی لحظه ها میموندیم"
کار درست کردن سالاد که تمام شد، ظرفش را روی اپن گذاشت و گفت:من ناهار نمیخورم موقع ظرف شستن صدام بزنید.
مریم خانم لبخند خبیثی زد و چیزی نگفت. حورا درون اتاقش رفت و یک گوشه نشست. کتابش را به دست گرفت و شروع کرد به خواندن.
لحظاتی بعد دیگر متوجه چیزی نشد و بیهوش شد.
با صدای زنی عصبانی، از خواب پرید:مگه نگفتی ظرفت رو میشوری؟ بعد گرفتی خوابیدی؟ خواب به خواب بشی دختر پاشو برو ظرفا رو بشور.
حورا با چشمانی سرشار از خواب سرش را از روی کناب بلند کرد و برخواست.
ناگهان صدای مهرزاد آمد:من میشورم مامان بزار حورا خانم بخوابه.
مریم خانم دست زد به کمرش و گفت:هه حورا خانم!! چه غلطا! لازم نکرده بشوری خودش میاد میشوره.
_عه مادر من پس چرا ماشین ظرف شویی گرفتی؟
#نویسنده_زهرا_بانو
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هفتم در خانه را که با کلید باز کرد دوباره صدای غرغرهای زن دایی اش را شنید. _دختر
#رمان_حورا
#قسمت_هشتم
_اونش به تو ربطی نداره برو تو اتاقت.
مهرزاد با نا رضایتی به اتاقش رفت و حورا با قلبی شکسته تمام ظرف ها را شست.
مارال که از مدرسه برگشت یک راست به اتاق حورا رفت و گفت:حورایی امتحانمو ۲۰شدم.
حورا خوشحال شد و بغلش کرد.
_آفرین عزیزدلم. خیلی خوبه.
_اومدم ازت تشکر کنم خیلی زحمت کشیدی همش بحاطر کمکای تو بود.
_و البته باهوشی خودت گل خوشگلم.
مارال با مظلومیت گفت:امشبم میای باهام علوم کار کنی؟
_فردا امتحان داری؟
_نه اما اگه تو نباشی نمیتونم درس بخونم.
_چشم خانمی تا اونموقع درسامو میخونم میام. الانم برو دست و صورتت و بشور، ناهارتو بخور، استراحت بکن.. بیدار که شدی میام عزیزم
_چشم..
گونه حورا را بوسید و گفت:دوست دارم حورا جونی.
مارال که رفت، حورا دلش قنج رفت برای این دختر کوچولو شیرین که هدیه خدا بود به او در این خانه.
تا شب درس هایش را خواند که بتواند راحت به درس مارال رسیدگی کند.
ساعت۸شب بود که به اتاق مارال رفت و ۱۰بیرون آمد. شام را که خورد بدون فرمایش زندایی اش به اتاق رفت تا مهرزاد از اتاقش بیرون بیاید.
مکالمه آن شب بین خانواده ایزدی چندان جالب نبود. بحث درباره عروسی دختر عمه مریم خانم بود و برای حورا چندان جذابیتی نداشت چون در هیچ مهمانی او شرکت نمیکرد.. یعنی او را نمیبردند.
بین کتابهایش نشست و مشغول درس خواندن شد تا اینکه خوابش برد.
اولین امتحانش فردا بود برای همین صبح زود برخواست و با عزم و اراده شروع کرد تا شب. شب هم بعد از شستن ظرف ها به تخت خواب رفت تا بتواند۸ساعت قبل امتحان استراحت کند.
صبح زود برخواست و با صبحانه اندکی که خورد راهی دانشگاه شد. در راه آیت الکرسی و صلوات میخواند تا استرسش برطرف شود.
دانشگاه حسابی شلوغ بود. همیشه موقع امتحانات میان ترم همین قدر شلوغ میشد. به سختی هدی را پیدا کرد و با او مشغول حرف زدن شد.
ساعت برگزاری امتحان که رسید به کلاس های مربوطه رفتند و امتحان برگزار شد.
حورا به آسانی هر سوال را با بسم الله الرحمن الرحیم پاسخ میداد و میگذشت.
۴۵دقیقه که گذشت برگه را به مراقب داد و کلاس را ترک کرد. هدی همیشه دیر می آمد و حورا نمی توانست معطل شود. بنابراین سریع راهی خانه شد و پیامکی برای هدی فرستاد تا منتظر او نماند و برود.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعلهور است که اگر تکهتکهام کنند و یا زیر سختترین شکنجهها قرار گیرم، او را تنها نخواهم گذاشت.
«شهیدابراهیم هادی»
🌷۲۲ بهمن سالروز شهادت عارف وارسته شهید ابراهیم هادی
دستگیری کن ای بزرگ مرد!
@AHMADMASHLAB1995
ما به فطرت خویش بازگشتیم ...
و در آن -حسین بن علی- را یافتیم !
اینچنین است که حسین ندیده ...
حسین-حسین
میکنیم ..
|سید مرتضی آوینی|
@AHMADMASHLAB1995