#حضرت_مهدی(عج):
شیعیان ما به اندازه آب خوردنی ما را نمی خواهند😔😔
دعا کنیم برای ظهور حضرت مهدی(عج)❤️
⬇️دعای ظهور⬇️
💟بـــسم اللــه الــرحمن الــرحيم
💞إِلــــَهِے عـــَظُمَـ الْــــبَلاءُ وَ بــَرِحَ الْـــخَفَاءُ وَ انــــْکَشَفَ الْــــغِطَاءُ وَ انْــــقَطَعَ الـــرَّجَاءُ وَ ضــــَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُــــنِعَتِ الــــسَّمَاءُ وَ أَنْـــــتَ الْــــمُسْتَعَانُ وَ إِلَــــیْکَ الْــــمُشْتَکَے وَ عــــَلَیْکَ الْــــمُعَوَّلُ فـــِے الـــشِّدَّةِ وَ الــــرَّخَاءِ اللــــهُمَّـ صَـــلِّ عَـــلَے مُـــــحَمَّدٍ وَ آلِ مُــــحَمَّدٍ أُولِــــــے الْأَمْـــــــرِ الَّـــــذِینَ فَـــــرَضْتَ عَــــلَیْنَا طـــــَاعَتَهُمـْ وَ عـــــَرَّفْتَنَا بِـــــذَلِکَ مَــــنْزِلَتَهُمْـ فَـــــفَرِّجْ عــــَنَّا بِـــحَقِّهِمْـ فَـــرَجا عـــَاجِلا قَـــرِیبا کَـــلَمْحِ الـــْبَصَرِ أَوْ هُــــوَ أَقـــْرَبُ یَا مـــُحَمَّدُ یَا عَلِےُّ یَا عَلِےُّ یَا مُـــحَمَّدُ اکـــْفِیَانِے فـــَإِنَّکُمَا کـــَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فـــــَإِنَّکُمَا نـــَاصِرَانِ یَا مَــــــوْلانَا یَا صـــَاحِبَ الـــزَّمَانِ الـــْغَوْثَ الْـــغَوْثَ الْــغَوْثَ أَدْرِکـــْنِے أَدْرِکْنِی أَدْرِکْــنِے الــسَّاعَةَ الـــسَّاعَةَ الــسَّاعَةَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ یَا أَرْحَـــمَ الـــرَّاحِمِینَ بِــــحَقِّ مـــُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الــــطَّاهِرِینَ💞
⬇️دعای سلامتی حضرت⬇️
💟بــسمـ الله الــرحمن الــرحیم
💓اَللّـــهُمـَّ كُــنْ لِـــوَلِيِّكَ الْـــحُجَّةِ
بْنِ الْــــحَسَنِ صــــَلَواتُكَ عـــــَلَيْهِ
وَعَــــلے آبـــائِه فـي هــــــــذِهِ
الــــسَّاعَةِ وَفـــي كُــلِّ ســــاعَة
وَلـــِيّاً وَحــافِظاً وَقــائِداً وَنــاصِراً
وَدَلــــيلاً وَعَــــيْنا حـَتّے تُـــسْكِنَهُ
اَرْضــــــَكَ طَــــوْعاً وَتُــــــمَتِّعَهُ
فــــیها طــــویلا💓
❤️اللــهمـعـجللـولیکالـفرج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مـولایـم . . . آنقدر نامتان را در گوش زمان تکرار کرده ام که دیگر ثانیه ها بی یادتان نمی توانند س
هرکس تو را ندارد....💔
جز بی کسی چه دارد؟
جز بی کسی چه دارد؟
هرکس تو را ندارد.....💔
#یاایهاالعزیز
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌸 خدایا از تو ممنونم بیاندازه که در دل ما محبت ✨سید علی خامنهای✨ را انداختی ت
در لشکـر ۲۷ محمـد رسـول الله ﷺ
برادری بود که عادت داشـــت
پیشانی شهدا را ببـوسد !
وقـتی خــودش شهید شد
بچه ها تصمیم گرفتنـد
بـــه تلافی آن همه محبـت،
پیشـانی او را غــرقِ بـوسـه کننـد
پارچـه را که کنار زدنـد ،
جنـازه ی بـــی سـر او
دل همـــه شان را آتـــش زد ...
سردار بی سر شهیـد
'حـاج محمد ابراهیـم همت'
#الهم_الرزقنا_شهادة_فی_سبیلک🌹
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 💫ملتی که برای اقامه عدل اسلامی و اجرای احکام قرآن مجید و کوتاه کردن دست جنایتکاران
#پای_درس_ولایت🔥
🔰 گریهی در مجالس شهیدان گریهی ضعف نیست، گریهی اراده است
👈 دیدید مراسم تشییع شهید سلیمانی چه حادثهی عظیمی را به وجود آورد!
🔻 رهبر انقلاب، صبح امروز در دیدار مداحان:
🔹️ از بعد از حادثهی کربلا یک کار رایجی شد که عزاداری کنند برای شهیدان و ائمّه (علیهم السّلام) این را ترویج میکردند، که تا امروز هم باقی مانده. و بر خلاف آنچه بعضی تصوّر میکردند ــ در یک برههای یک گرایشات روشنفکرانهای در بعضی بود که [عزاداری] گریه و ضعف و مانند این چیزها است ــ گریهی در مجالس شهیدان گریهی ضعف نیست، گریهی اراده است، گریهی عزم است، گریهی تبیین احساسات عالی یک انسانِ وسطِ میدان است.
🔹️ عزاداریِ شهدا امروز همین جور است؛ امروز تشییع جنازهی شهدا، مجلس عزای شهیدان، تکرار نام شهیدان، عزا است، گریه هم در آن هست، امّا وسیلهای برای احساس عزّت، احساس قدرت و احساس شجاعت است.
🔺️ [در تشییع] همین شهید عزیز اخیرمان، شما ببینید چه اتّفاقی در سرتاسر کشور افتاد؛ نه فقط کشور ما، در بیرون از این کشور هم [تشییع] این شهدای عزیز اخیر ــ شهید سلیمانی و ابومهدیِ مهندس و دیگران ــ چه حادثهی عظیمی را به وجود آورد! جهتیابی و جهتدهی مجالس عزا به این معنا است؛ یعنی شماها مجالس عزا را و عزاهای مردم را در آن جهتی که مورد نظر ائمّه (علیهم السّلام) است و مورد نیاز جامعه است میتوانید هدایت کنید و پیش ببرید. ۹۸/۱۱/۲۶
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 امام علی علیه السلام: زمانی که مهدی ظهور کند، زمین چنان برکات و گنجهایش را خارج میکن
🔅امام سجّاد علیه السلام:
🔺پس حقّ مادرت اين است كه بدانى او تو را در جايى حمل كرده است كه هيچ كس فردى ديگر را در آنجا حمل نمىكند، و از ميوه دل خود چيزى بتو خورانده است كه هيچ كس بديگرى نميخوراند. و با گوش و چشم و دست و پا و مو و پوست [و خلاصه] تمام جوارحش تو را حفاظت نموده و از تو نگهدارى كرده، و از اين كارش هم خرّم و شاد بوده، و در عين حال مراقب بوده، و در ايّام باردارى هر ناگوارى و درد و سنگينى و غم و اندوهى را بجان خريده و تحمّل نمود، تا آن موقعى كه دست قدرت الهى تو را از او فارغ ساخت و بر پهنه زمين آورد، از آن ببعد خوش داشت كه تو سير باشى و او گرسنه، تو پوشيده باشى و او برهنه، تو سيراب باشى و او تشنه، و بر تو سايه بگستراند و خود در برابر آفتاب باشد، و با سختى خود تو را به رفاه اندازد، و با بيخوابى خود خواب را بر تو شيرين كند، مادر اندرونش ظرف تو، و دامنش محلّ آرامش تو، و پستانش ظرف آب تو، و جانش پناه تو بوده است. و فقط بخاطر تو متحمّل گرم و سرد دنيا شده است، پس بهمان اندازه هم تو از او تشكّر كن، و آن را جز بيارى و توفيق خداوند نتوانى!
#Masaf
@AHMADMASHLAB1995
🌷🍃❤️
دلم شڪسٺ💔
ولیڪن خدا درستش ڪرد👌
درسٺ لحظہ ے سبـزِ دعـا
درستش ڪرد..🍃
عجب امامِ رئوفے خدا بہ ما داده😍
خراب ڪردم و دیدم رضا(ع)
درستش ڪرد💚
#سلام_امام_رئوفـم😊☀️
@AHMADMASHLAB1995
🌺 میلاد با سعادت #حضرت_فاطمه زهرا سلام الله علیها مبارک... 🌺
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دل #شهید است که، به معدن عظمت الهی متصل است و معدن عظمت هم که می دانی بی انتهاست… #شهید_احمد_مشلب🌸🌹
|🌿🌹
🌷شهدا
آن روزها که شوق
#شهادت به سینه بود
توفیقمان نبود که شبیه شما شویم
رفتید تا همچو پرستو رها شوید
ماندیم ما که همنفس سرفه ها شویم
رفتید خوشا به حال شما
#یادمان_کنید
شاید که با نسیم دعایتان دوا شویم
#شهید_احمد_مشلب🌸🌹
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_شانزدهم _ببین پسرم حورا توخونه وضعیت خوبے نداره قبول داری؟ _بله _من دارم این ڪارو
#رمان_حورا
#قسمت_هفدهم
دلش میخواست حورا به او اطمینان بدد ڪه میماند.
که نمے رود..
که تنهایش نمے گذارد..
دلش مے خواست بتواند اندڪے با حورا حرف بزند.
دلش مے خواست به او بگوید ڪه دوست داشتن چند سال پیشش الڪے و از سر بچگے نبوده.
الان ڪه فڪر مے ڪند ممڪن است حورا از آن خانه برود انگار تن و بدنش را آتش مے زدند.
موبایلش را برداشت و با انگشت روے اسم امیر رضا زد.
_به به آقا مهرزاد. شماره گم ڪردی؟
_سلام امیر حوصله ندارم لطفا گوش ڪن ببین چے میگم.
_چیشده باز ڪارت جاے ما گیر افتاده؟
_امیرررر؟
_باشه خیلخب بگو.
_ڪسےو دارے یه نفرو نفله ڪنه؟
_مهرزاد خجالت بڪش.
_فقط یه هفته بره بیمارستان.
_مهرزااااد معلوم هست چے میگی؟
_امےر مهمه طرف گنده برداشته میخوام پاهاشو قلم ڪنم.
_خودت این ڪارو بڪن. مگه ما لات و آدم ڪشیم؟
_نمیدونم داداش یه ڪارے بڪن. واحبه بخدا داره زندگیم نابود میشه. من فقط میتونم برات ڪار گیر بیارم.
_ڪار؟ ڪار چیه این وسط؟
_مهرزاد ڪار واجبه برات. چقدر میخواے بے ڪار بگردے هان؟
_خیلخب نصیحتات باشه واسه بعد. خدافظ
بدون منتظر بودن جواب امیر رضا، ارتباط را قطع ڪرد.
دیگر هیچ فڪرے به ذهنش خطور نمے ڪرد.
راهی خانه شد و امیدوار بود اتفاق تازه اے نیفتد. از بین دوستانش فقط امیر رضا ڪار راه انداز بود و بقیه دوستانش به درد نخور بودند.
به خانه ڪه رسید مونا را دید ڪه با او همقدم شد و وارد خانه شد.
_سلام داداش.
_علےڪ سلام. ڪجا بودی؟
_وا دانشگاه دیگه.
_دانشگاه با این وضع و قیافه؟
به مانتو تنگ و ڪوتاه و مقنعه آزادے اشاره ڪرد ڪه روے سر خواهرش بود. آرایش غلیظش هم حسابے در چشم بود و هر پسرے را جذب مے ڪرد.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هفدهم دلش میخواست حورا به او اطمینان بدد ڪه میماند. که نمے رود.. که تنهایش نمے گذ
#رمان_حورا
#قسمت_هجدهم
_مگه چشه داداش؟
_چش نیست گوشه. خجالت بڪش از حورا یاد بگیر. از تو ڪوچیڪتره اما حجابے داره ڪه بیا و ببین. سرش تو راه دانشگاه بالا نمیاد روبروشو نگاه ڪنه. چادر سرش میڪنه جورے ڪه هیچڪس زیبایے هاشو نبینه.
اونوقت تو؟؟
_من به اون دختره ڪار ندارم.
دلےل نداره مثل اون امل باشم ڪه من عقاید خودمو دارم.
خون مهرزاد به جوش آمد و خواهرش را به خانه فرستاد.
_متاسفم ڪه به حیا و حجاب اون دختر میگے امل بازی.
سمت در ورودے رفت ڪه با حرف خواهرش متوقف شد.
_چےه طرفدارش شدے؟ حالا اون دختر شده معصوم و بے گناه اونوقت خواهرت شده مار هفت خط! هه
میدونستم این دختر پاک و مثلا با حیا با این مظلوم بازیاش قاپ داداش ما رو میدزده.
مهرزاد چیزے نگفت و مونا ادامه داد.
_چےه ساڪت شدی؟حرفام راسته مگه نه؟
سڪوتم ڪه علامت رضاست.
حورا هم میدونه دلباختشی؟
مهرزاد طرف خواهرش برگشت و گفت:اےن فضولیا به تو نیومده. تو برو به درس و مشقت برس بچه هر وقت بزرگ شدے بعد بیا تو ڪار بزرگترا دخالت ڪن.
با چشمان غرق در آتشش وارد خانه شد و در را محڪم به هم ڪوبید.
حورا با صداے ڪوبیده شدن در، ترسید و از جا پرید.
پرذه اتاق ڪوچڪش را ڪنار زد. مونا را دید ڪه مات و حیران وسط حیاط ایستاده بود.
حتما با مهرزاد دعوایش شده. اما سر چی؟
شانه بالا انداخت و با خود گفت:به من چه؟
دوباره نشست سر درس هایش و براے امتحان فردا حسابے آماده شد.
می دانست امشب هم نمیتواند بیرون برود براے شام.
نمی خواست با دایے اش روبرو شود و از او جواب بخواهند.
هنوز نمے دانست چه ڪند و چه ڪارے به صلاح اوست!
سپرده بود به خدا و خودش را هم مشغول درس هایش شده بود. آنقدر ڪه پیشنهاد دایے اش را فراموش ڪند.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@Ahmadmashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هجدهم _مگه چشه داداش؟ _چش نیست گوشه. خجالت بڪش از حورا یاد بگیر. از تو ڪوچیڪتره
#رمان_حورا
#قسمت_نوزدهم
آخرشب در اتاقش زده شد.
_بفرمایین.
تا حالا ڪسے به در اتاق او نڪوبیده بود. برایش عجیب و غیر منتظره بود.
در باز شد و دایے اش وارد شد. حورا به احترام بلند شد و سلام ڪرد.
_شب بخیر حورا جان.
_شبتون بخیر. امرے دارین؟
_بشےن دخترم.
نشستند روے تخت و حورا سرش را پایین انداخت.
منتظر هر سوالے بود از طرف دایے اش.
_ فڪراتو ڪردے حورا؟
_نه.. من روش اصلا فڪر نڪردم. چون برام در اولویت نیست.
_حورا جان من براے خوبے خودت میگم.تو باید روے این مسئله خوب فڪر ڪنے تا بتونے از وضعیت این خونه خلاص بشی.
_من مشڪلے با این خونه و رفتاراے زن دایے ندارم. من اینجا راحتم دایی.
لطفا مجبورم نڪنین در این مورد.
_فرداشب سعیدے میاد با هم حرف بزنین. لطفا رو حرف من حرف نزن دوست دارم حداقل یک جلسه باهاش حرف بزنی.
_اما دایی..
_گفتم لطفا حورا. رومو زمین ننداز.
_آخه من دوست دارم با ڪسے ازدواج ڪنم ڪه..دوسش داشته باشم.
_حالا ببینش شاید خوشت اومد ازش. مرد جا افتاده و ڪاملیه.
حورا ناچار سرے تڪان داد و چیزے نگفت.
داےی اش با خوشحالے لبخندے زد و گفت:بگےر بخواب دخترم. شبت بخیر.
آقا رضا ڪه رفت، شب زنده دارے هاے حورا شروع شد. تا صبح بیدار بود و این پهلو اون پهلو مے ڪرد. فڪرش مشغول بود و خوابش نمے برد.
ظهر روز بعد امتحان داشت و خراب ڪرد. از بس فڪرش مشغول شب بود.
عصر ڪه به خانه رسید، لباس هایے ڪه زن دایے اش برایش آماده گذاشته بود را بدون حرفے پوشید و آماده نشست منتظر مردے ڪه او را ذره اے نمے شناخت.
سعیدی ڪه آمد او را صدا زدند. چادر رنگے اش را سرش ڪرد و از اتاقش بیرون رفت.
سلام سرسرے ڪرد و بدون نگاهے به سالن، به آشپزخانه و با سینے چاے آمد.
به همه تعارف ڪرد و ذره اے به مرد ڪت و شلوارے ڪه از او تشڪر ڪرده بود، نگاه نڪرد.
روی مبل ڪنار دایے اش نشست و سرش را پایین انداخت.
_اینم حورا خانم.
_چقدر سر به زیر!
حورا زیر لب چیزے گفت و سڪوت ڪرد.
مرےم خانم گفت:حورا همیشه همینه. مطمئنین مے تونین با این اخلاقاش ڪنار بیاین؟
باز هم تیڪه، باز هم سرڪوفت و باز هم زخم زبان.
سعیدی گفت:بله همین حجب و حیاشون قشنگه.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@Ahmadmashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
با تو
از مـرگ نـدارم
بہ خـدا واهمـہاے!
جانمـان
پیشڪشِ
سیـدنا خامنـہاے♥️
#سایهاتازسرماکمنشود
@AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅صدای ماندگار حاج قاسم پشت بیسیم
🔺من برای نوکری و خدمتگذاری شما آمدهام...
#masaf
@AHMADMASHLAB1995
💔
لیست ائتلاف #یاران_روحانی منتشر شد👇
🔹1. مجید انصاری
🔸2. مصطفی کواکبیان
🔹3. علیرضا محجوب
🔸4. داوود محمدی
🔹5. محمدحسین مقیمی
🔸6. محمدرضا راه چمنی
🔹7. علی داستانی
🔸8. سهیلا جلودارزاده
🔹9. امیر عسگری
🔸10. افشین اعلا
🔹11. پروانه مافی
🔸12. اعظم صمصامی
🔹13. سعید باقری
🔸14. محمدرضا بادامچی
🔹15. محمدهای انتشاری
🔸16. فریده اولادقباد
🔹17. فخرالدین صابری
🔸18. محمدرضا شریفی
🔹19. زهرا ساعی
🔸20. محمدعلی وکیلی
🔹21. سید فرید موسوی
🔸22. محسن علیجانی
🔹23. محمدرضا نجفی
🔸24. محمدحسین شیخمحمدی
🔹25. وحید توتونچی
🔸26. حسن انصاری
🔹27. علیحسین رضاییان
🔸28. ابوالفضل سروش
🔹29. حبیب سهرابی پارسا
🔸30. مهدی شیخ
✍ انتشار این لیست یک تبلیغ نیست بلکه افشای اسامی کسانی است که عامل وضع کنونی کشورند. اگه از این وضعیت زیبا رضایت خاطر دارید مجددا دست در سوراخ کنید و از گزیده شدن خود و هم میهنتان لذت ببرید 😊
*مردمی که سیاستمداران فاسد را انتخاب می کنند ؛ قربانی نیستند ، بلکه شریک جرمند*
#اندڪےبصیرت
#نشرحداکثری
#شهید_احمدعلی_نیری
#شهید_دفاع_مقدس
#عکس_نوشته
#سالروزشهادت
#jihad
#martyr
╔═...💕💕...══════╗
@Ahmadmashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
هرکس تو را ندارد....💔 جز بی کسی چه دارد؟ جز بی کسی چه دارد؟ هرکس تو را ندارد.....💔 #یاایهاالعزیز
کودکانِ غزه
چشمِ امیدشان به توست؛
برگرد مولا . . .
#یاایهاالعزیز🌱
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
در لشکـر ۲۷ محمـد رسـول الله ﷺ برادری بود که عادت داشـــت پیشانی شهدا را ببـوسد ! وقـتی خــودش شه
#شناخت_لاله_ها
#مهندس_ابو_مهدی_المهندس
فرمانده شهید ابو مهدی المهندس ، معاون رئیس بسیج مردمی عراق (الحشد الشعبی) با نام جمال جعفر آل تمیمی در سال ۱۹۵۴ در بصره متولد شد.وی در سال ۱۹۷۳ وارد دانشکده مهندسی فن آوری در بغداد شد و در سال ۱۹۷۷ از آن فارغ التحصیل شد و پس از اتمام خدمت سربازی وارد مؤسسه عمومی آهن و فولاد بصره شد و به عنوان مهندس عمران مشغول به کار شد و سپس در رشته کارشناسی ارشد علوم سیاسی فارع التحصیل شد.
او در اوایل دهه هفتاد به حزب دعوه اسلامی پیوست و مقدمه های فقه حوزه را در دفتر آیت الله سید محسن الحکیم در بصره فرا گرفت.
ادامه دارد....
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 گریهی در مجالس شهیدان گریهی ضعف نیست، گریهی اراده است 👈 دیدید مراسم تشییع شه
#پای_درس_ولایت🔥
🔰 سخننگاشت | رهبر انقلاب: کار بزرگ مداحان، مدیریت شادی و عزای جامعه است. ۹۸/۱۱/۲۶
@AHMADMASHLAB1995
#کادو_روز_عقد
سلام به همه ی دوستداران شهید مشلب
چند روز پیش برام اتفاقی افتاد از عنایت داداش احمد که دوست دارم تعریف کنم براتون😊
۲۰ بهمن ،قرار بود که توی حرم امام رضا عقدم باشه...خودِ اینکه برای عقد مشهد باشیم یکی از عنایت های شهید بود که کمکمون کرد اما بهترین اتفاق، این بود که اون روز وقتی در راه حرم بودیم من تو دلم گفتم داداش احمد امروز عقدمه! دوست دارم یه کادو از طرف تو داشته باشم، هر چقدر کم باشه مهم نیست ، ولی دوست دارم یه گوشه از خاطرات امروزم باشی.
وقتی رسیدیم حرم، نماز مغرب بود. توی رواق دارالحجه ،توی صف پشت سرمون یکی رو دیدم که خیلی شبیه مادر شهید احمد بود، دلم مثل گنجشک میزد ،رفتم جلو دیدم پیکسل داداش احمد روی چادرشه ولی بازم ازشون پرسیدم و فهمیدم که خودشه سیده سلام بدرالدین ،مادر داداش احمد❤️، اولین کادوی عقدم و بهترینش رو داداش احمد بهم داد، چند دقیقه تو بغل مادرشون گریه کردم فقط...
بهترین روز و بهترین خاطره ی عمرم بود، خواستم شما هم بدونین تا محبت هممون نسبت به شهید احمد بیشتر شه، که همیشه هوای دوستانشو داره....🌹با تشکر از کانال خوبتون❤️...
#ارسالی_از_طرف_کاربران
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_نوزدهم آخرشب در اتاقش زده شد. _بفرمایین. تا حالا ڪسے به در اتاق او نڪوبیده بود.
#رمان_حورا
#قسمت_بیستم
حورا حرص مے خورد و لبانش را مے گزید. دلش مے خواست از این شرایط رهایے یابد.
آقا رضا پرسید:حورا چیزے نمیگی؟
_چی..چی بگم؟
حورا با خودش گفت:تو ڪه این جورے نبودے حورا. تو ڪه انقدر ساڪت نبودے. حرفتو بزن.. تصمیمت رو بگو.
_من..من میخواستم بگم ڪه امشب فقط به خاطر داییم قبول ڪردم ڪه بیام و با شما حرف بزنم.
اقا رضا گفت:برےن تو اتاق حورا جان.
حورا هنوز به صورت خاستگارش نگاه نڪرده بود و دلش نمے خواست نگاه ڪند. با خجالت از جا برخواست و همراه سعیدے وارد اتاق شدند.
سعیدی روے صندلے نشست و حورا روے تخت.
_میشه سرتو یڪم بالا بگیرے ببینمت؟
چقدر صمیمے شده بود و حورا از این صمیمیت بیزار بود. آرام سرش را بالا گرفت اما باز هم به او نگاه نڪرد.
_گفتی به اصرار داییت قبول ڪردے باهام حرف بزنی.
_بله.
_چرا؟
_چون من دارم درس میخونم و...
میان حرفش پرید و گفت:درستو بخون من ڪه مخالفتے ندارم.
_میزارےن من حرفمو بزنم؟ هنوز حرفمو نزده بودم.
_تو اصلا منو نگاه نڪردے ببینے چه شڪلیم.
_برام مهم نیست چون جوابم به شما تغییرے نمیڪنه. من میخوام درس بخونم و به این زودیا قصد ازدواج ندارم. اگرم یک روز بخوام عروس بشم، پول و مال و منال طرف برام مهم نیست فقط مهم دین و ایمان و اخلاقشه.
_ببےن حورا..
_ببخشےد من با شما نسبتے ندارم ڪه انقدر راحت منو صدا مے ڪنید.
_با این گستاخیات و جواب رد دادنات نه تنها پشیمون نمیشم بلڪه مُسِر تر هم میشم. لطفا رو حرفام فڪر ڪن. من میتونم زندگے مرفهے برات درست ڪنم و بزارم درستو تا آخر بخونے و مایه افتخارم بشے. فقط بهش فڪر ڪن.
_من فڪرام...
_گفتم فڪر ڪن. موقعیت خوبیه از دستش نده.
سپس برخواست و گفت:خداحافظ.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@Ahmadmashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_بیستم حورا حرص مے خورد و لبانش را مے گزید. دلش مے خواست از این شرایط رهایے یابد.
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_یڪم
باز هم حورا تنها ماند با یک عالمه افڪار درهم و نا به سامان. دلش مے خواست از آن خانه فرار ڪند. ڪسے او را نمے خواست و دایے اش داشت او را به مردے تحمیل مے ڪرد ڪه حورا حتے او را ندیده بود.
با خودش گفت:چه فایده داره جواب من ڪه تغییرے نمے ڪنه. بهتره برم سر درسام.
ڪتاب قطورش را برداشت و صفحه اے از آن را باز ڪرد.
با بسم الله شروع ڪرد و به هیچ چیز دیگر هم فڪر نڪرد تا تمرڪزش روے درس بالا برود.
ڪمی خوانده بود ڪه مریم خانم وارد اتاق شد و گفت:دختر چے گفتے به آقاے سعیدی؟
_گفتم نه.
_بی جا ڪردے. اون ڪه گفت حورا مے خواد فڪر ڪنه.
_زن دایے جان من جوابم فرق نمیڪنه همونے بوده ڪه هست. بهش بگین خودشو خسته نڪنه.
سمت ڪتابخانه ڪوچڪش رفت و مریم خانم گفت:خوب گوش ڪن ببین چے میگم دختر. این چند سالم ڪه اینجا بودے زیادے بود. خیلے تحملت ڪردیم.
الانم ڪه یک خاستگار خوب پیدا شده باید دمتو بزارے رو ڪولت و برے خونه شوهر.
حورا لبش را گزید و بغض پنهانش را قورت داد. دلش مے خواست زمین دهن باز ڪند و او را ببلعد. دلش نمے خواست سربار ڪسے باشد.
_من مے خوام با دایے حرف بزنم.
مرےم خانم خوشحال از اینڪه او سر عقل آمده و مے خواهد قبول ڪند، رفت و آقا رضا را صدا زد.
_بےا حورا ڪارت داره.
آقا رضا عینڪش را از چشمش برداشت و برخواست تا به اتاق خواهرزاده اش برود.
_ڪاری دارے حورا؟
_داےی من میخوام از اینجا برم.
آقا رضا مات و مبهوت به حورا نگاه ڪرد.
_چی؟منظورتو نمیفهمم.
فکر ڪردم مے خواے بگے جوابت به خاستگ..
_نه دایے جان من مے خوام از این خونه برم تا سربار شما نباشم.
_سربار؟ ڪے اینو گفته؟
_خانومتون گفتن من تو این خونه.. زیادیم.. منم..
_بسه حورا. اگه تو نمے خواے با سعیدے ازدواج ڪنے اشڪال نداره. من با مریم حرف میزنم. میدونے ڪه چه اخلاقے داره ناراحت نشو. به درست برس.
آقا رضا ڪه بیرون رفت، حورا دوباره مشغول درسش شد اما با حواس پرتے و ناراحتی.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@Ahmadmashlab1995
╚══════...💕💕...═╝